داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 

" جان بلانکارد " از روي نيمکت برخاست لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه مردم که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد .

 

او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ .

 

از سيزده ماه پيش دلبستگي‌اش به او آغاز شده بود.از يک کتابخانه مرکزي در فلوريدا, با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود,اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشتهايي با مداد, که در حاشيه صفحات آن به چشم مي‌خورد . دست خطي لطيف که بازتابي از ذهني هوشيار و درون بين و باطني ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد:

 

"دوشيزه هاليس مي نل" .

 

با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند." جان " براي او نامه اي نوشت و ضمن معرفي خود از او درخواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود .در طول يکسال و يک ماه پس از آن , آن دو به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند .

 

هر نامه همچون دانه اي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

" جان " درخواست عکس کرد ولي با مخالفت " ميس هاليس " روبه رو شد . به نظر هاليس اگر " جان " قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد . ولي سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسيد آن ها قرار نخستين ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد الظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک .



برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:57 ] [ مهدی رضایی ]

مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

پسرک پرسید: خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟
زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد !

پسرک گفت: خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد!

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم.

در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.

مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.

مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...،

از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیّه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.

پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم.

من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.

آیا ما هم میتوانیم چنین خود ارزیابی از کار خود داشته باشیم؟


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:48 ] [ مهدی رضایی ]

داستان عاشقانه,داستان زیبا


داستان زیبای شاخه گل خشکیده ،یکی از بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد، پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید و از آن لذت ببرید!

 

” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …

 

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

 

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

 

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

 

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش

بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …

 

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز

مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

 

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

 

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از

رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:45 ] [ مهدی رضایی ]

خودمم هنوز نمیدونم چطور عاشق شدم!

همیشه هربار از عاشقایی می گفتند که با یک نگاه عاشق شدن خنده ام میگرفت !

مگه میشه؟

مگه ممکنه؟

تا اینکه خودم معنی عشق و فهمیدم ... اونم با یک نگاه

داستان آشنایی ما برمیگرده به حدود 5 سال پیش .....

از همون اول با هم عهد بستیم که تا آخرش میمونیم !

اون موقع حتی من یک لحظه تنهایی و حس نمیکردم ...

روز شبمون رو با هم سپری میکردیم

یک لحظه خنده از لبام پاک نمی شد ...

زمان گذشت و گذشت تا قرار گذاشتیم با هم ازدواج کنیم

واقعا سخته که تو این اوضاع تو این حال که تو فقط داری به آینده ات در کنارش فکر میکنی وقتی داری

خودتو تا ابد کنارش مجسم میکنی یهو همه چی خراب بشه اونم بی دلیل..........

باورتون نمیشه وقتی از فرودگاه بهم زنگ زد و گفت :(( منو ببخش متاسفم میدونم بی وفام ولی میخوام برم ))


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:42 ] [ مهدی رضایی ]

ای تکیه گاه کوچه ی تنهایی ام درود

 

ای آن که یک نگاه تو قلب مرا ربود

 

هر بار آمدم که از اینجا ببینمت

 

پشت خیال پنجره باران گرفته بود

 

احساس می کنم که در این لحظه های خیس

 

حتی تو را شبیه غزل می توان سرود

 

باید تو را نوشت و از روی بوم شعر

 

پرواز های قاصدک خسته را زدود

 

دائم بیا و روی دلم بستری بساز

 

جاری بمان همیشه در اینجا شبیه رود

 

قلبم به عشق تو ، نه ، تظاهر نمی کند

 

پیوند خورده است ، همان لحظه ی ورود

 

سر می کشد به تک تک سلول های من

 

از کوچه ی نگاه تو آرامش وجود

 

خوابیده بود ساعت دلواپسی هنوز

 

بین هجای بودن ورفتن در این حدود

 

تق، تق ... دوباره ثانیه ها پشت پنجره

 

بیدار می شوند ، تو رفتی ، ولی چه زود



برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:41 ] [ مهدی رضایی ]

این آخریها دیگه واقعاً حالش بد شده بود. دائم نگاهش به کادویی بود که سعید، رفیقش، واسش آورده بود. از دفعه اولی که سعید رو دیدم ازش خوشم اومد. هر وقت میبینمش، محو ور رفتنش با ریشش و جویدن سیبیلاش میشم. بعصی کارهاش رو نمیفهمم ولی کلاً نسبت به اونها هم حس خوبی دارم. خیلی با معرفته. از بعد ختم به این ور دو سه باری بهمون سر زده. مامان میگه از بابت چهلم خیالش راحته. آخه سعید بهش گفته نگران نباشه، اون کارای چهلم رو انجام میده. فقط بدیش اینه که زیادی مغروره. هر کاری میکنم، راه نمیده. اصلاً یه بار نشد حس کنم یه جواب کوچیک به نگاههای من داده باشه. بهم نگاه میکنه، ولی فقط وقتی که لازمه. تازه اون موقع هم جای چشم انگار دو تا لوبیا تو صورتش کاشتن. نه حسی، نه چیزی. راستش وقتی اینجوری نگام میکنه، میخوام بپرم بغلش و چشاشو ماچ کنم. عاشق لباس پوشیدنشم. تیپ سنگین مردونه. شلوار پارچهای اتو کشیده با پیراهن. با کفش واکس زده و موهای مرتب. هیچ وقت نشد لباسش کثیف باشه یا بو بده. کلاً خیلی رو این چیزا حساسه. انقد به داداش طعنه میزد که آخر مجبور شد جوراباش رو زود به زود بشوره. منم واسه اینکه توجهش رو جلب کنم، سعی میکنم لباسای تمیز و مرتب جلوش بپوشم. فقط یه دفعه که یکم ابروم رو برداشته بودم، یه جوری بهم نگاه کرد و بهم اخم کرد که داشتم آب میشدم. روزی بود که داشتن داداش رو از خونه میبردن. حال داداش بد شده بود. گفت زنگ بزنید سعید. با آمبولانس با هم رسیدن. داداش با اون حالش که صداش در نمیاومد، سعید رو بغل کرده بود و میگفت تو بهترین کادو رو بهم دادی رفیق. حیف که دیر فهمیدم. عوضش همش یاد تو میافتم. اونجا هم که بود هیچ وقت به ساعت رو دیوار نگاه نمیکرد. این اواخر هر ۱۰-۱۵ دقه یه بار، دستش رو میآورد بالا و نگاهی میانداخت و بعد هم لبخند میزد. وقتهایی که سعید پیشش بود، از اون میپرسید. میگفت: دوست دارم وقتی پیشمی با صدای خودت بشنوم چقد وقت دارم. سعیدم دستش رو میگرفت و میآورد بالا و بهش میگفت. بعد هم دستش رو میبوسید و میگرفت تو دستاش. به داداش حسودیم میشد. دوست داشتم جای داداش من رو تخت باشم. واقعاً حاضر بودم سرطان داشته باشم اما یه بار هم که شده اونجوری دستم رو ببوسه و بگیره تو دستش. هیچ پسری رو انقد دوست نداشتم. داداش همیشه بهم میگفت:«نگران نباش! بعد من، سعید داداش بزرگته.» از این حرفش خوشم نمیاومد. هرچند، خودم هم میدونستم هیچ وقت به سعید نمیرسم. از همون روزی که ابروهام رو گرفته بودم، مطمئن شدم. بعد از اینکه کلی چپ چپ نگام کرد، من رو کشید کنار و گفت: «اسماعیل جان! منم جای داداشت. اگه چیزی میگم ناراحت نشو. ولی پسر زشته ابروش رو برداره.»

هه هه هه هه هه هه حال کردید واسه عشق؟


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:35 ] [ مهدی رضایی ]

 

پزشك قانونی به تيمارستان دولتی سركشی می كرد. مردی را ميان ديوانگان ديد كه به نظر خيلی باهوش می

آمد. او را پيش خواند و با كمال مهربانی پرسيد كه:

شما را به چه علت به تيمارستان آورده‌اند؟

مرد در جواب گفت:

آقای دكتر! بنده زنی گرفته‌ام كه دختر هجده‌ساله‌ای داشت.

يك روز پدرم از اين دختر خوشش آمد و او را گرفت و از آن روز، زن من مادرزن پدر شوهرش شد. چندی بعد دختر

زن بنده كه زن پدرم بود پسری زائيد. اين پسر، برادر من شد زيرا پسر پدرم بود

اما در همان حال نوه زنم و از اينقرار نوه بنده هم می شد و من پدر بزرگ برادر ناتنی خود شده بودم. چندی بعد

زن بنده هم زاييد و از آن روز زن پدرم خواهر ناتنی پسرم و ضمنا مادر بزرگ او شد. در صورتی كه پسرم برادر

مادربزرگ خود و ضمنا نوه او بود از طرفی چون مادر فعلی من، يعنی دختر زنم، خواهر پسرم می شود، بنده ظاهرا

خواهرزاده پسرم شده‌ام. ضمنا من پدر و مادر و پدربزرگ خود هستم، پسر پدرم نيز هم برادر و هم نوه من است

آقای دكتر!‌ اگر شما هم به چنين مصيبتی گرفتار می شديد،‌

قطعا كارتان به تيمارستان می كشيد!


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:31 ] [ مهدی رضایی ]
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری
 
 برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه»

 و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن

در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند…..

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل

رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و

شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی

برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی

نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار

کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های

 مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید :

 آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب

داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب

مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان

می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من

در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه

ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:31 ] [ مهدی رضایی ]

بعد مرگم نه به خود زحمت بسيار دهيد

نه به من برسر گور و کفن آزار دهيد

نه پي گورکن و قاري و غسال رويد

نه پي سنگ لحد پول به حجار دهيد

به که هر عضو مرا از پس مرگم به کسي

که بدان عضو بود حاجت بسيار دهيد

اين دو چشمان قوي را به فلان چشم چران

که دگر خوب دو چشمش نکند کار دهيد

وين زبان را که خداوند زبان بازي بود

به فلان هوچی رند از پی گفتار دهید

کله ام را که همه عمر پر از گچ بوده است

راست تحويل علي اصغر گچکار دهيد

وين دل سنگ مرا هم که بود سنگ سياه

به فلان سنگتراش ته بازار دهيد

کليه ام را به فلان رند عرق خوار که شد

ازعرق کليه او پاک لت و پار دهيد

ريه ام را به جواني که ز دود و دم بنز

درجواني ريه او شده بيمار دهيد

جگرم را به فلان بی جگر بی غیرت

کمرم را به فلان مردک زن باز دهید

چانه ام را به فلان زن که پي وراجي است

معده ام را به فلان مرد شکمخوار دهيد

تا مگر بند به چيزي شده باشد دستش

لااقل ت خ م مرا هم به طلبکار دهید


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:29 ] [ مهدی رضایی ]

 

یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست آلمانی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و

سر میز می‌نشیند و سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد اما وقتی

برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه …به

قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست !!!

بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند اما

به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال

شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.

او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد.

در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.

جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد !

دختر آلمانی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.

به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها

ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را.

همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند

می‌زنند.

آنها ناهارشان را تمام می‌کنند…

زن آلمانی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی

پشتی صندلی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است….

هیچ گاه زود قضاوت نکنید


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:29 ] [ مهدی رضایی ]

 

در حالی که پشت میز کارتان نشسته اید پای راستتان را از زمین بالا ببرید و در

جهت عقربه های ساعت

بصورت دایره ای بچرخانید

همزمان با این عمل با

دست راست

خود عدد ۶ را در هوا بنویسید

مشاهده خواهید

کرد که پایتان نیز جهت حرکت خود را تغییر می دهد !!

امتحان کنید

دیدید گفتم. کاری از دستتان بر نمی آید. پای راستتان احمق است!!


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 15:29 ] [ مهدی رضایی ]

آیا میدانید: که بلندترین بادگیر جهان در یزد به ارتفاع ۳۴ متر قرار دارد.

آیا میدانید: طولانی ترین پرواز ثبت شده از مرغ  ۱۳ ثانیه است ؟

آیا میدانید: شایع ترین آیتم فراموش شده برای مسافران مسواک است !؟

آیا میدانید: آمریکایی ها روزانه ۴۴ میلیون روزنامه دور میریزند ؟

آیا میدانید: که یک نوع پشه وجود دارد که در ثانیه هزار بار بال میزند.

آیا میدانید: که چشم انسان معادل یک دوربین ۱۳۵ مگا پیکسل عمل می کند.

آیا میدانید: ماه کامل ،  ۹مرتبه درخشانتر و پرنورتر از ماه نیمه است.

آیا میدانید: بازی تنیس در اصل فقط با دست خالی بود .

آیا میدانید: برنج غذای اصلی برای ۵۰ ٪ مردمان جهان است .

آیا میدانید: باد به تنهایی هیچ صدایی ندارد مگر اینگه به شیئی برخورد کند .

آیا میدانید:  مدونا و مایکل جکسون، هر دو در سال ۱۹۵۸ متولد شدند .

آیا میدانید:  فلامینگو می تواند زانوی خود را به عقب خم کند .

آیا میدانید:  عقرب زیر نور اشعه ماواری بنفش میدرخشد .

آیا میدانید: دو کشور چین و آمریکا بیشترین تولید کننده سیـر در دنیا را دارند .

آیا میدانید:  ماه اوت، دارای بالاترین درصد از ولادت هاست .

آیا میدانید:  طول عمر سنجاب ۹ سال است .

آیا میدانید:  به ازای هر انسان ۲۰۰ میلیون حشره وجود دارد .

آیا میدانید:  توپ گلف به طور متوسط ​​تا ۳۳۶ فرورفتگی دارد .

آیا میدانید:  جنگل انبوه آمازون به تولید نیمی از اکسیژن جهان کمک میکند .

آیا میدانید:  قایق برای اولین بار در مصر ساخته شد .

آیا میدانید:  ۹۶ ٪ از شمع های فروخته شده توسط زنان خریداری شده .

آیا میدانید:  یک خرس ۴۲ دندان دارد .

آیا میدانید:  که ۹۰ ٪ از کوه یخ در زیر آب قرار می گیرد .

آیا میدانید:  ۷۰% از اسباب بازی های جهان در چین تولید میشود .

آیا میدانید:  فرغون در چین اختراع شد .

آیا میدانید:  نامگذاری طوفان ها و طوفان های گرمسیری به طور رسمی در سال ۱۹۵۳ آغاز شد

آیا میدانید:  زرافه می تواند گوش خود را با زبان ۲۱  اینچی خود را تمیز کند .

آیا میدانید:  پای شما دارای ۲۶ استخوان است .

آیا میدانید:  مغز انسان به طور متوسط ​​حاوی حدود ۷۸ ٪ آب است .

آیا میدانید:  مغز شما بین ۲۰ تا ۲۵ ٪ از اکسیژن برای نفس کشیدن استفاده می کند .

آیا میدانید:  گربه های  سفید با چشمان آبی معمولا ناشنوا هستند .

آیا میدانید:  یک فرد به طور متوسط ​​۲۵ سال  زندگی را صرف خواب خواهد کرد .

آیا میدانید:  شایع ترین بیماریهای روانی عبارتند از اضطراب و افسردگی

آیا میدانید:  ۴۲ ٪ از زنان و ۲۵ ٪ مردان  به دست خود را پس از استفاده از توالت عمومی نمیشویند

آیا میدانید:  سگ های کوچک معمولا بیشتر از نژاد های بزرگتر زندگی میکنند .

آیا میدانید:  گربه های خانگی بوی مرکبات را دوست ندارند .

آیا میدانید:  ۸ ٪ از مردم دارای دنده های اضافی هستند .

آیا میدانید: مردمک اختاپوس مستطیل شکل است.

 


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 12:7 ] [ مهدی رضایی ]

 

روانپزشک معروفى در یک مهمانى شرکت کرده بود. بعد از شام که همه مهمانها دور هم نشسته بودند و صحبت

مى کردند، صاحب خانه از دکتر روانپزشک پرسید: دکتر! شما از کجا مى فهمید که یکنفر از نظر ذهنى آدم نرمالى

هست یا نه؟

دکتر گفت: کار سختى نیست. یک سوال آسان که همه به سادگى جواب مى دهند را ازش مى پرسیم. اگر در

جواب دادنش دچار مشکل شد، شک مى کنیم که ممکن است از نظر ذهنى مشکل داشته باشد.

صاحب خانه پرسید: چه جور سوالی؟

روانپزشک گفت: مثلاً ازش مى پرسیم کاپیتان کوک سه بار با کشتى به دور دنیا مسافرت کرد و در یکى از این

سفرها مرد. در سفر چندم این اتفاق افتاد؟

صاحب خانه کمى فکر کرد و در حالى که لبخندى عصبى بر لب داشت گفت: دکتر! میشه یک سوال دیگه مثال

بزنید؟ من اصلاً اطلاعات تاریخى ام خوب نیست.


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 12:5 ] [ مهدی رضایی ]

فقط يک سؤاله، پس وقت بذار و درباره اش فکر کن !!

از بچه هاي پيش دبستاني اين سؤال پرسيده شد :

«اتوبوس توي اين شکل به کدوم طرف ميره؟»

 

 


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 12:4 ] [ مهدی رضایی ]

 

 

مرد فقیرى بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست میکرد و او آنرا به تنها بقالى روستا مى فروخت.

آن زن روستایی کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت و همسرش در ازای فروش آنها مایحتاج

خانه را از همان بقالی مى خرید.

روزى مرد بقال به وزن کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.

هنگامى که آنها را وزن کرد، دید که اندازه همه کره ها ۹۰۰ گرم است.

او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره ها را به عنوان یک کیلویی

به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.

مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: راستش ما ترازویی نداریم که کره ها رو وزن کنیم ولی یک

کیلو شکر قبلا از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار دادیم .

 یقین داشته باش که به مقیاس خودت برای تو اندازه مى گیریم


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 12:3 ] [ مهدی رضایی ]
صفحه قبل 1 ... 47 48 49 50 51 ... 54 صفحه بعد
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب