داستان های جذاب و خواندنی | ||
|
روزی که کوروش وارد شهر صور شد یکی از برجسته ترین کمانداران سرزمین فینیقیه (که صور از شهرهای آن بود) تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. آن مرد به اسم "ارتب" خوانده می شد و برادرش در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود. کوروش در آن روز به طور رسمی وارد صور شده بود و پیشاپیش او، به رسم آن زمان ارابه آفتاب را به حرکت در می آوردند و ارابه آفتاب حامل شکل خورشید بود و شانزده اسب سفید رنگ که چهار به چهار به ارابه بسته بودند آن را می کشید و مردم از تماشای زینت اسب ها سیر نمی شدند ... برچسبها: پيرمرد همسايه آلزايمر دارد ...
عادت ندارم درد دلم را ،
دلتنگم،
گنجشک می خندید به اینکه چرا هر روز
انسان های بزرگ دو دل دارند :
دست های کوچکش
کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی... در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد وبرایش لباس و کفش خرید و گفت:
در "نقاشی هایم" تنهاییم را پنهان می کنم...
قند خون مادر بالاست
اشکهاي مادر , ...مرواريد شده است در صدف چشمانش
پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند
توی یه جمعی یه پیرمردی خواست سلامتی بده گفت :
دومیش اون بوسه ای که بچه بر گونه مادر فوت شدش ميزنه و مادرش متوجه نمیشه ....
برچسبها:
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و... خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید... برچسبها: مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا میگذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: «عجیب آشفتهام و همه چیز زندگیام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمیدانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"»
برچسبها: دلیل و برهان هر قدر هم قاطع و مستدل باشد ، نمی تواند جای احساس را بگیرد. همیشه دلیل و بر هان دون احساس، و احساس بالاتر از دلیل است. این عبارت- البته در میان اهل اصطلاح وعرفان-هنگامی مورد استفاده و استناد قرار می گیرد که متکلم در پیرامون رد و نقص مسا یل مسلم و بدیهی اقامه دلیل کند. یعنی همان کاری را که اهل جدل و سفسطه انجام می دهند و هدفشان اقامه دلیل است، نه قانع کردن مخاطب.
عبارت بالا از تاریخی ضرب المثل شد که فیلسوف شرق و صاحب کتاب اسفار، ملاصدرای شیرازی با ذکر شاهدی بارز و آشکار به حقیقت احساس و رد دلایل سوفسطایی پرداخت، چه احساس فلسفه سوفسطایی بر اصل جدل و سفسطه و قلب حقایق از طریق اقامه دلایلی که رد آن دلایل خالی از اشکال نیست استوار می باشد.
می گویند روزی ملاصدرا در کنار حوض پر آب مدرسه درس می داد . غفلتأ فکری به خاطرش رسید و رو به شاگردان کرد و گفت: « آیا کسی می تواند ثابت کند آنچه در این حوض است آب نیست؟»
فیلسوف شرق چون همه را ساکت دید سرش را بلند کرد و گفت: برچسبها: داستان ضرب المثل کفر ابلیس
دراین موقع از مقام رفیع فرمان سجده صادر شد و فرشتگان چون از فضیلت و راز آفرینش آدمی آگاهی یافته بودند بدون چون و چرا بر اوسجده کردند و خدا را تسبیح ودرود فرستادند ولی شیطان که در صف فرشتگان جای داشت از آنجا که خود را از گوهر فروزان آتش می دانست بر آدم سجده نکرد واز فرمان خدا سرپیچی نمود.
خداوند درمقام بازخواست برآمد و فرمود : ای شیطان ، چه عاملی ترا برآن داشت که به سجده کنندگان هماهنگی نکنی ؟ شیطان جواب داد : من مخلوقی را که از گل و لای ریخته خلق شده باشد سجده نمی کنم.
خدای تعالی چون جسارت و گستاخی شیطان را دید فرمان داد که از بهشت خارج شود . شیطان خواهش کرد اکنون که مطرود و رانده درگاه واقع شده است تا روزقیامت به او مهلت داده شود که با سایر مخلوقات عالم ادامه حیات دهد و در روز بازپسین هر چه مشیت الهی اقتضا فرماید بر آن عمل شود .
خدای تعالی مسئولش را اجابت فرمود که تا روز قیامت خارج از بهشت برین هرجا که بخواهد زندگی کند و هرطور که مایل باشد ادامه حیات دهد . شیطان که حاجتش برآورده شد به جای تسبیح و سپاسگزاری کفران نعمت کرد و در نهایت گستاخی و جسارت گفت : پروردگارا ، حال که مرا گمراه کردی ! و از بهشت راندی من هم در مقام انتقام پیش پای آدمیان ، این اشرف مخلوقات توزمین و زمان راچنان مزین و آراسته می کنم که طاعت و تسبیح را فراموش کنند و شرط نعمت و سپاس را که خدمت به ابناء نوع و رعایت معدلت و انصاف است بجای نیاورند .
خدای متعال شیطان را به خفت و خواری از بهشت بیرون کرد و فرمود : بسیاری از آدمیان را با وعده های دروغین و نشان دادن آمال وآرزوهای دور و دراز فریب می دهی و برای جفیه دنیا چون جانوران وحشی به جان هم خواهی انداخت اما بدان و آگاه باش که بندگان مومن و مخلص من آن چنان دل قوی دارند که آب و سراب را تمیز می دهند و تو هرگز بر آنان مسلط نخواهی شد . آن گاه بر شیطان لعنت فرستاد و ندا داد : حال که تصمیم بر اغوا و گمراه کردن مخلوق داری بدان و آگاه باش که حسابی بس سنگین و دشواردر پیش داری و به کیفراین عصیان و گستاخی ، لهیب آتش جهنم در انتظار تو و پیروان تو خواهد بود .
برچسبها: نحوه ای که روزتان را آغاز می کنید می تواند روی کل آن روز تاثیر بگذارد... هر روز را با یک لبخند، آرامش خیال، خونسردی و قلبی سرشار از قدردانی از خدا آغاز کنید. زندگی یعنی اعتماد کردن به احساسات، استفاده از فرصت ها، درس گرفتن از گذشته و درک اینکه همه چیز تغییر خواهد کرد. بیاموزید به همگان احترام بگذارید چون هر کسی درحال مبارزه با کارزار زندگیش است. همه ما مشکلات، گرفتاریها و دغدغه های خود را داریم. اما در ورای آن کشمکشها، ناگفته های بسیاری پنهان است، هم برای من، هم برای شما، هم دیگران. برچسبها: دیروز گریســـــــــــتم
دیروز برای تمام تلاش هایی که کرده بودم تا دیگران دوستم بدارند گریستم,
دیروز گریستم به این خاطر که رنجیده بودم , به این خاطر که مرا رنجانده بودند و به این خاطر که من رنجور راهی نداشتم
دیروز گریستم
دیروز گریستم برچسبها: پيرمرد همسايه آلزايمر دارد ...
عادت ندارم درد دلم را ،
دلتنگم،
گنجشک می خندید به اینکه چرا هر روز
انسان های بزرگ دو دل دارند :
دست های کوچکش
کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی... در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد وبرایش لباس و کفش خرید و گفت:
در "نقاشی هایم" تنهاییم را پنهان می کنم...
قند خون مادر بالاست
اشکهاي مادر , ...مرواريد شده است در صدف چشمانش
پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند
توی یه جمعی یه پیرمردی خواست سلامتی بده گفت :
دومیش اون بوسه ای که بچه بر گونه مادر فوت شدش ميزنه و مادرش متوجه نمیشه ....
برچسبها: روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك آكواريوم ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشهاى در وسط آكواريوم آن را به دو بخش تقسيم کرد. داستان گردنبندویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.
یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد. مادرش گفت: خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، خوب چه کار می توانیم بکنیم! من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه. ویکتوریا قبول کرد … او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش مقداری پول هدیه می دهد. بزودی ویکتوریا همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد. وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت. همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود! پدر ویکتوریا خیلی دخترش را دوست داشت. هر شب که ویکتوریا به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه ویکتوریا را برایش می خواند. یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدر ویکتوریا گفت: ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟ - اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم. - پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!! - نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو به خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟ - نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست … پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: "شب بخیر عزیزم" هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان، از ویکتوریا پرسید: ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟ - اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم. - پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!! - نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟ - نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست … و دوباره روی او را بوسید و گفت: "خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی" چند روز بعد، وقتی پدر ویکتوریا آمد تا برایش داستان بخواند، دید که ویکتوریا روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد. ویکتوریا گفت : "پدر، بیا اینجا" ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش گذاشت. پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی چرمی طلایی رنگ بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود. او منتظر بود تا هر وقت ویکتوریا از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد. این مسأله دقیقاً همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزشی که در زندگی به آن ها چسبیدیم دست بکشیم، تا آنوقت گنج واقعی اش را به ما هدیه بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن دل بستیم بیشتر فکر کنیم … سبب می شود، یاد چیزهایی بیفتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، چیزهای بهتر و گرانبهاتری را به ما ارزانی داشته ... زندگی را قدر بدانیم، در هر لحظه شکرگزار او باشیم ولی خودمان را به سکون و یکنواختی هم عادت ندهیم. چراکه زندگی جاریست و همانگونه که خداوند شایسته ترین نعمت ها را برای بندگانش قرار داده همواره فرصت ها و افق های بهتری در انتظار ماست که در سایه ی تلاش، بردباری و ایمان به آینده تحقق خواهد یافت برچسبها: پيرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت وقتی به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفتمی دانم از اين گل ها خوشت آمده است. به زنم مي گويم كه دادم شان به تو گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذيرفت و پيرمرد را نگاه كردكه از پله های اتوبوس پايين می رفت برچسبها: یک روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود ؛ دخترک قبلا یکبار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود . برچسبها: شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش او وصیت کرد: من 17 شتر و 3 فرزند دارم برچسبها: عصر خلافت امام علي (ع) بود، قصابي را كه چاقوي خون آلود در دست داشت، در خرابه اي ديدند و در كنار او جنازه خون آلود شخصي افتاده بود؛ قرائن نشان مي داد كه كشنده او همين قصاب است، او را دستگير كرده و به حضور امام علي (ع) آوردند. امام علي (ع) به قصاب گفت: در مورد كشته شدن آن مرد، چه نظر داري ؟ قصاب گفت: من او را كشته ام. امام بر اساس ظاهر جريان ، و اقرار قصاب ، دستور داد تا قصاب را ببرند و به عنوان قصاص، اعدام كنند. در اين حال كه ماءمورين، او را به قتلگاه مي بردند، قاتل حقيقي با شتاب به دنبال مأمورين دويد و به آنها گفت: عجله نكنيد و اين قصاب را به حضور امام علي (ع) بازگردانيد. ماءمورين او را به حضور علي (ع) باز گرداندند، قاتل حقيقي به حضور علي (ع) آمد و گفت : اي امير مؤمنان! سوگند به خدا، قاتل آن شخص اين قصاب نيست، بلكه او را من كشته ام. امام به قصاب فرمود: چه موجب شد كه تو اعتراف نمودي من او را كشته ام ؟ قصاب گفت: من در يك بن بستي قرار گرفتم كه غير از اين چاره اي نداشتم، زيرا افرادي مانند اين مأمورين، مرا كنار جنازه بخون آغشته با چاقوي خون آلود بدست ديدند، همه چيز بيانگر آن بود كه من او را كشته ام، از كتك خوردن ترسيدم و اقرار نمودم كه من كشته ام، ولي حقيقت اين است كه من گوسفندي را نزديك آن خرابه كشتم، سپس ادرار بر من فشار آورد، در همان حال كه چاقوي خون آلود در دستم بود، به آن خرابه براي تخلّي رفتم، جنازه بخون آغشته آن مقتول را در آنجا ديدم، در حالي كه دهشت زده شده بودم، برخاستم، در همين هنگام اين گروه به سر رسيدند و مرا به عنوان قاتل دستگير نمودند. اميرمؤمنان علي (ع) فرمود: اين قصاب و اين شخص كه خود را قاتل معرفي مي كند را به حضور امام حسن (ع) ببريد تا او قضاوت نمايد. مأمورين آنها را نزد امام حسن (ع) آوردند و جريان را به عرض رساندند. امام حسن (ع) فرمود: به امير مؤمنان علي (ع) عرض كنيد، اگر اين مرد قاتل ، آن شخص را كشته است، در عوض جان قصاب را حفظ نموده است، و خداوند در قرآن مي فرمايد: و من احياها فكانّما احيا الناس جميعا.(و هر كس انساني را از مرگ نجات دهد، چنان است كه گوئي همه مردم را نجات بخشيده است)1. آنگاه هم قاتل و هم آن قصاب را آزاد نمود، و ديه مقتول را از بيت المال به ورثه او عطا فرمود. به اين ترتيب، ارفاق و تشويق اسلام شامل حال آن قاتل شد كه مردانگي كرد و موجب نجات يك نفر بي گناه گرديد، و با اين كار جوانمردانه اش، تا حدود زيادي گناه خود را جبران نمود برچسبها: پيرمردي در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوي عطر شکلات محبوبش از طبقه پايين به مشامش رسيد. او تمام قدرت باقيمانده اش را جمع کرد و از جايش بلند شد. همانطور که به ديوار تکيه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پايين پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسيد و به درون آن خيره شد. او روي ميز ظرفي حاوي صدها تکه شکلات محبوب خود را ديد و با خود فکر کرد يا در بهشت است و يا اينکه همسر وفادارش آخرين کاري که ثابت کند چقدر شيفته و شيداي اوست را انجام داده است و بدين ترتيب او اين جهان را چون مردي سعادتمند ترک مي کند. او آخرين تلاش خود را نيز به کار بست و خودش را به روي ميز انداخت و يک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جاني دوباره گرفته است. سپس مجددا" دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روي دست او زد و گفت:(( دست نزن، آنها را براي مراسم عزاداري درست کرده ام ))
برچسبها: |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |