داستان های جذاب و خواندنی | ||
|
زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد. اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت میكند تا بعداً تك تك آنها را بهرخم بكشد. اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مىزد. حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت. او مرا در جادههاى خطرناك و صعبالعبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مىبرد، و من غرق سعادت مىشدم. بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مىگفتم، «دارم مىترسم» بر مىگشت و دستم را مىگرفت. هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مىدادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا. و ما باز رفتیم و رفتیم..
و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مىگرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مىكنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود. من یاد گرفتم چشمهایم را ببندم و در عجیبترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم. این طورى وقتى چشمهایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مىبردم و وقتى چشمهایم را مىبستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مىداد. هر وقت در زندگى احساس مىكنم كه دیگر نمىتوانم ادامه بدهم، او لبخند مىزند و فقط مىگوید، ((رکاب بزن...))
نظرات شما عزیزان:
درود دوست من
میخوام دعوتت کنم به وبلاگم اپم خواهش میکنم بیا...حداقل برای این یکی چون ممکنه بتونی ب اومدنت و دعات جون یه بچه رو نجات بدی بیای وبلاگم موضوع رو متوجه میشی حتما بیا اون بچه برای زنگیش به دعات نیاز داره میخوام ببینم با کامنتایی که میذاری چقدر برا این بچه دعا کردی هر کامنت=1 دعا برچسبها: |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |