داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





▓▒░♥♥♥به بهشت نمیروم اگر تو آنجا نباشی مادر. ♥♥♥ █▓▒░

روزت مبارک

.
.
.
.

در زیباترین واژه بر لبان آدمی واژه مادر است. زیباترین خطاب مادر جان است.
مادر واژه ایست سرشار از امید و عشق. واژه ای شیرین و مهربان که از ژرفای جان بر می آید. روزت مبارک مادر

.
.
.
.

زن هستی ساز و نظم ده و مهر گستر است ســـرچشمهء محبت و الطاف داور است بهر صفا و لطف خـــدا عشق مظهر است بعد از خـدا به سجده بوَد زآنکه مادر است

.
.
.
.

به یاد می آورم لحظه های فراز را که صدای او اعتبارم می بخشید و لحظه های نشیب را که اعتمادم به یاد می آورم افرای افراشته ای را به یاد می آورم مادرم را …

.
.
.
.

آسودگی از محن ندارد مادر. آسایش جان و تن ندارد مادر .دارد غم و اندوه جگر گوشه خویش ورنه غم خویشتن ندارد مادر

.
.
.
.

مادر ای لطیف ترین گل بوستان هستی
تو شگفتی خلقتی
تو لبریز عظمتی
تو را دوست دارم و می ستایمت!
دست بر دعا بر می دارم و از خدای یگانه برایت برکت,رحمت و عزت می طلبم.

.
.
.
.

مادرای معنی ایثار تو گل باغ خدایی
توی روزگار غربت با غم دل آشنایی
مینویسم ازسرخط مادر ای معنی بودن
مینویسم تا همیشه توئی لایق ستودن

.
.
.
.

آسمانی پر از ستاره، دشتی پر از گل،
تقدیم به آنی که بهشت زیر پایش جا دارد
به مادرم…
که مهرش تا ابد در دلم جای دارد.

.
.
.
.

تو بهترین گل، میان شهر گلهایی
تو رنگ آفتابی،
شب که می رسد، مثل ستاره،
گوئیا مهتابی
مادر خوبم، روزت مبارک


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, ] [ 15:2 ] [ مهدی رضایی ]

امروز چرا اينقدر دير مي گذرد . همش نگاهم به ساعت است .  هر وقت نگاه مي كنم انگار عقربه ساعتم روي يك عدد ايستاده است . كسي از پشت صدايم كرد : نوشتي ؟ برگشتم و گفتم : آره ديشب تمومش كردم بگير اين هم دفتر انشايت .

-         مطمئني خانم معلم چيزي نمي فهمه؟   

-         نه مال همه رو متفاوت نوشتم .

-         راست ميگي چطوري اين همه رو نوشتي ؟

....  ديگر جوابش را ندادم  پول را ا‍ ش گرفتم و گذاشتم كيفم . انشاي خودم نصفه مانده بود  . خودكار را كه دستم گرفتم ، از نوك انگشتانم تا مچ دستم درد گرفت. سر انگشتم زخم شده بود خودكار را يواشكي انداختم زمين تا لحظه اي كه خم مي شوم و برمي دارم انگشتم را لاي دستمال كاغذي بپيچم .  تا كسي نبيند .  سرم را كه بلند كردم خانم معلم جلويم ايستاده بود. انگار همه چيز را فهميده بود.  تنها يك كلمه گفت : بيرون ! از جايم بلند شدم  . خانم معلم فرياد كشيد و گفت : اين كارها چه معنايي دارد ؟  از بچه هاي كلاس شنيدم انشاي همه بچه هاي كلاس  را نوشتي .  چطور چنين چيزي ممكنه ؟  من نمي دانم با تو چكار كنم .  را ه بيفت تا  خانم مدير تكليفت را روشن كند.  نمي دانستم چه بگويم خانم معلم همه چيز را  به مديرمان تعريف كرد .  نمي دانستم كار كدام انسان نامردي بود كه من را لو داده بود !  تمام مدت سرم را  پايين انداخته بودم و به پولها فكر مي كردم . خانم مدير گفت كه الان به مادرت زنگ مي زنم تا بيايد همه چيز را معلوم كند .  يك لحظه داد كشيدم  نه خانم  تو رو خدا !  اگه بگوييد  كه همه چيز خراب ميشه .  خانم معلم و مديرمان به همديگر نگاه كردند سرشان را به حا لت تاسف تكان دادند . ا لتماس مي كردم كه چيزي به مادرم نگويند ....

 تا زنگ آخر پشت در  كلاس ايستادم .  فكر هاي عجيبي در سرم داشتم . امشب حتما خوش مي گذرد ...!  زنگ كه خورد پولهايم را در كيفم جاسازي كردم و زيپش را محكم بستم .  توي  سا لن خانم مدير و خانم معلم باهم حرف مي زدند . مديرمان صدايم كرد . پوشه قرمز رنگ انضباط هم دستش بود.  فهميدم ماجرا از چه قرار است.  اسمم را توي پوشه نشانم داد و جلوي چشمانم  يك صفر براي درس انشا و يك منفي براي انضباطم گذاشت . ولي من اصلا ناراحت نشدم و همش مي خنديدم .  خانم معلم حرصش در آمد و گفت : خجالت هم خوب چيزيه !  با خودم گفتم نبايد ناراحت باشم چون امروز روز بزرگي است .  از سر كوچه داداشم را ديدم.  به هم كه نزديك شديم گفتم خسته نباشي داداش . سپس پولها را از كيفم در آوردم ونشانش دادم  . داداشم با ديدن پولها خوشحال شد داخل حياط كه شديم پرسيدم داداش جون دستهايت چرا سياه شده ؟ جعبه واكس را نشانم داد وگفت: امروز توي مدرسه كفشهاي بچه هاي كلاس رو واكس زدم  . تازه بچه هاي كلاسهاي ديگه هم خواستند كفشهايشان رو واكس بزنم ! ...

انباري بوي نفت مي داد  . پولها را ريختيم جلويمان و داداشم شرو ع كرد به شمردن :  يكي ،  دوتا ، سه تا، ...                       

    داداشي من انشايي رو 500 تو مان نوشتم . البته بعضي بچه ها كه خرد نداشتند 1000 توماني دادند تو كفشي رو جفتي چند واكس زدي ؟

-    7تا ،  8تا  ، ... چي ميگي ؟ من ؟ خب... جفتي 6000 !  

-         داداشي نكنه با اين پولها نتونيم واسه مامان چرخ خياطي بخريم ؟

-          11 تا ، 12تا ،  خب اگه نتونستيم با اين پولها چرخ خياطي نو بخريم دست دومش رو مي خريم !

-         داداشي تو فكر مي كني چرا بابا شبها دير خونه مياد  ؟

-          14تا ، 15تا ... خب لابد كارش زياده !

-         راستي چرخ خياطي رو از كجا مي خريم ؟

-         ما كه نمي خريم پولها رو مي دهيم به مامان خودش مي خره .  16تا 18تا ....

-         داداش يكي پروندي ...

-         تو چقدر حرف مي زني ...

مامان كاسه آشها رو يكي يكي گذاشت سر سفره.   نگاهم كه به كاسه آش افتاد ،گرسنگي ام بيشتر شد.  چند روزي بود كه شام آش داشتيم .  با خجالت گفتم : مامان من آش نمي خورم مامان داشت نخ را ازسوزن رد مي كرد . از وقتي كه چرخ خياطي اش خراب شده بود لباسها را با دستش مي دوخت و معمولا زود خسته مي شد . داداشم بهم اشاره كرد كه تا ذره ي آخرش بخورم و گرنه مامان ناراحت مي شود. و امروز روز مادر بود....

   چند شبي بود كه شام را بدون بابا مي خورديم . صداي در آمد كمي بعد در انبار باز و بسته شد و يك چيزي توي حياط جا به جا شد و پدر داخل خانه شد.  به بابا سلام كرديم هر دو توي اين فكر بوديم كه بابا چرا امشب زود آمده!   بعد ازخوردن شام من و داداشم توي اتاق پولها را داخل پاكت گذاشتيم .  جمعا 20 تومان پول داشتيم و اميد وار بوديم كه بتوانيم براي مادر چرخ خياطي بخريم و او را خوشحال كنيم .  در همين لحظه بابا آمد اتاق و نشست كنارمان و گفت :  بچه ها يادتان نرفته كه امشب روز مادر است ؟ من گفتم معلومه كه يادمان نرفته  ! پدر خنديد و گفت :  بچه ها مادر برايمان خيلي زحمت كشيده و امروز ما بايد او را خوشحال كنيم و  از زحماتش تشكر كنيم  .  طي  اين  روزهايي كه  دير به خانه مي آ مدم تا دير وقت اضافه كاري بودم  و در اين مدت توانستم يك چرخ خياطي نو براي  مادرتان  بخرم  .  حالا بياييد برويم پيشش حتما خيلي خوشحال مي شود !....

 به داداشم نگاه كردم  . بغض كرده بود و دستهاي سياهش  را به هم مي ما ليد . ومن به دستانم نگاه كردم كه سر انگشتانم پينه بسته بود ....!*

 

                                           {  روزت مبارك مادر عزيزم  }


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, ] [ 15:0 ] [ مهدی رضایی ]

داستان عشق مادر

در يک روز گرم تابستان ، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت.

 

مادرش از پنجره نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت ميبرد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد. مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.

 

تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد، مادر از راه رسيد وا زروي اسکله بازوي پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت مي کشيد ولي عشق مادر آنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود ، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد.

 

پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.

 

خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت ،" اين زخمها را دوست دارم ، اينها خراشهاي عشق مادرم هستند."

 


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:59 ] [ مهدی رضایی ]

همه جا حرف از مادر و زحمتهای او بود. مدرسه شور و هیجانی به یاد ماندنی داشت. این شور و هیجان در کوچه و خیابان نیز به چشم می خورد.

«روز مادر» و هفته گرامیداشت مقام زن، تازه شروع شده بود. همه بچه ها در باره هدیه ای که می خواستند به مادرانشان بدهند حرف می زدند و از هر فرصتی برای مشورت با بچه های دیگر برای خریدن هدیه استفاده می کردند.

فقط من بودم که تنها در گوشه ای از حیاط مدرسه می ایستادم و رؤیای خوشحال کردن مادر را در ذهن می پروراندم. آخر من پولی برای خریدن هدیه ای که مادرم را خوشحال کند، نداشتم. انگار تمام غمهای عالم روی دوش من بود. اصلاً دلم نمی خواست بخندم یا در شادی بچه ها شریک باشم. دلم می خواست باارزش ترین چیز را که می توانستم به مادرم هدیه کنم. اما هرچه فکر می کردم چیزی به ذهنم نمی رسید. از یکی شنیدم که گفت: «با یک نامه هم می شود از زحمات مادر تشکر کرد.» خواستم نامه بنویسم و تمام احساساتم را برای مادر که با خون دل بزرگم کرده بود شرح دهم. اما ... ناگهان یادم افتاد که مادر سواد خواندن ندارد که هیچ ... فارسی هم بلد نیست. کسی هم نبود که نوشته ام را برایش ترجمه کند. آخر زبان اصلی ما ترکی آذری بود و مادر از فارسی هیچ نمی فهمید.

چهار روز از هفته زن می گذشت و هر روز یکی از کلاسها مسؤولیت اجرای برنامه های روز مادر را بر عهده داشت. از من خواسته بودند نمایشنامه ای کوتاه در مورد مادر بنویسم و من نمی دانستم به مادر که هدیه ای نداشتم به او بدهم فکر کنم، یا به نمایشنامه.

شب و روز برایم یکسان سپری می شد و من اصلاً متوجه گذشت زمان نبودم. دلم می خواست هدیه ای را به مادر بدهم که تا به حال کسی نداده باشد ولی ...

به حضرت زهرا(س) متوسل شدم تا کمکم کند مادرم را خوشحال کنم ... هر طور بود نمایشنامه ای ترتیب دادم و اجرا شد. اما خودم اصلاً متوجه نبودم که چگونه گذشت.

برای ثروتمندان و آنان که دستشان به دهنشان می رسد دادن هدیه کار سختی نیست ولی برای ما که پول توجیبی هم نداشتیم یک آرزو بود. آخرین روز از هفته زن بود و من غمگین و ناراحت در گوشه اتاق نشسته بودم و به قفسه کتابهایم چشم دوخته بودم. آنقدر توی این هفته فکر کرده بودم که ذهنم پر بود از فکرهای پوچ و توخالی. احساس می کردم مادر منتظر است تا من هدیه اش را بدهم و از او تشکر کنم. با اینکه می دانستم او هیچ توقعی از ما ندارد. خودش همیشه می گفت: «موفقیت شما در درس و زندگی و رعایت ادب و احترام دیگران بهترین هدیه ای است که من می گیرم.»

داشتم به بچگی خودم فکر می کردم. به زمانی که نه حرف زدن بلد بودم نه راه رفتن و ... آن زمان که وقت و بی وقت گریه می کردم. همه از دستم عصبانی می شدند و تنها مادر بود که با صبر و حوصله تمام بغلم می کرد و آرامم می نمود. با خنده من می خندید و با گریه ام گریه می کرد. زمانی که تمام آرزوهایش در من و در آینده من جمع شده بود. و حالا که برایم همه چیز بود، دلگرمی، پشتیبان، امید و آینده و ... او همه چیز من بود. در یک جمله چراغ زندگیم بود در پیچ و خم جاده آینده.

در این فکرها بودم که ناگهان یک فکر خوب به ذهنم رسید. یادم افتاد که هر وقت کتاب می خواندم مادر می گفت به زبان ترکی

است و من با خنده می گفتم نه. و او آه می کشید و می گفت: «می توانی برایم ترجمه اش کنی؟» و من هر وقت حوصله داشتم برایش ترجمه می کردم و او با دقت گوش می کرد.

با خوشحالی بلند شدم قفسه کتابها را باز کردم و دنبال یک کتاب خوب گشتم و «بانوی بانوان» را پیدا کردم. داستان زندگی حضرت فاطمه زهرا(س). گفتم: «مادر می خواهی برایت کتاب بخوانم؟» با خوشحالی پذیرفت. کنارش نشستم و گفتم: «مادر! اگر خوشتان آمد دوست دارم این هدیه روز مادر من به شما باشد.» لبخند زیبایی زد و بعد پیشانیم را بوسید و گفت: «باشد دخترم.»

شروع کردم از زمانی که حضرت زهرا(س) به دنیا آمدند و اهل مکه خوشحال بودند که حضرت محمد(ص) صاحب پسری نشدند که جانشین ایشان باشد ...

مادر گاهی آه می کشید و گاهی چند قطره اشک از چشمانش فرو می ریخت. اما برای اینکه من متوجه نشوم زود پاک می کرد خصوصا آنجا که به صورت مبارکشان سیلی زدند و میراث پدرشان را تصاحب کردند ... و آنجا که محسنش را پشت در سقط کردند و شب شهادتشان که از حضرت علی(ع) خواستند ایشان را تنها غسل کنند و پنهان از دید مردم به خاک بسپارند ... و آن شب که حضرت حسن(ع) و حسین(ع) و حضرت زینب(س) نصف شب از مادر جدا شدند و حضرت علی(ع) ایشان را تنها در تاریکی شب در قبرستان بقیع به پدرشان سپردند و از آنجا که در عمر کوتاه بیشترین ظلم را از مردم زمانه دیدند، محل دفن ایشان تا ابد از همه مخفی خواهد ماند ...

در تمام این مدت مادر آشکارا گریه می کرد. و وقتی کتاب را بستم و نگاهش در نگاهم گره خورد، اشک چشمانش را پاک کرد و در نهایت غمگینی لبخندی زیبا در لبانش نقش بست. صورتم را بوسید و گفت: «این بهترین هدیه ای است که می توانستم در تمام طول عمرم از کسی دریافت کنم.» و باز ابر چشمانش شروع به باریدن کرد و مثل شبنم روی گل گونه هایش نشست. گلی که در حین پژمردگی زیباترین گلی بود که می شناختم. بیشتر از این نتوانستم نگاه بارانیش را تحمل کنم. دستش را بوسیدم و گفتم: «همیشه مدیون توأم مادر.»


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:59 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستان گوهر پنهان,حکایت گوهر پنهان

روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خراب می‌کنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب می‌آفرینی و بعد همه را نابود می‌کنی؟


خداوند فرمود : ای موسی! من می‌دانم که این سوال تو از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب می‌کردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی می‌دادم. اما می‌دانم که تو می‌خواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سوال را می‌دانی. این سوال از علم برمی‌خیزد. هم سوال از علم بر می‌خیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی می‌شود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمی‌خیزد.

آنگاه خداوند فرمود : ای موسی برای اینکه به جواب سوالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود. موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت ومشغول درو کردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشه‌ها را می‌بری؟ موسی جواب داد: پروردگارا ! در این خوشه‌ها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانه‌های گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم می‌کند که گندمها را از کاه باید جدا کنیم. خداوند فرمود: این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرموده‌ای.

خداوند فرمود : پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روحهای پاک هست، روحهای تیره و سیاه هم هست . همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن می‌آفرینم که گنج حکمتهای نهان الهی آشکار شود.

*خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن.

داستان های مثنوی معنوی


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:57 ] [ مهدی رضایی ]

داستان,داستان کوتاه,داستانک

کودکی امیر وقتی خواهر ها و برادرهایش همه توی این حیاط با بچه های فامیل بازی می کردند ، وقتی روزهای تابستان کوتاه تر از روزهای گرم این سال ها بود وقتی پاییزهایش با آن درخت انار کهنسال بیشتر از آن که اضطراب مشق های ننوشته باشد روزهای باران پیاپی بود ، در خواب گذشت . خوابی که سی سال طول کشید .

امیر پنج ساله یک روز اردی بهشت ماه وقتی آب نو به حوض فیروزه ای انداخته بودند ، خلاف سنت اهل این خانه لباس هایش را درآورد و پرید وسط آب . آن روز پنج شنبه بود و ساعت دوزاده ظهر و هنوز خواهر برادرهای بزرگ تر از مدرسه برنگشته بودند . توی خانه  امیر بود و ماماجانش و دو تا خواهر کوچک ترش .

سمانه و سمیرا که دو قلو بودند و سه سالگی شان تازه تمام شده بود .

ماماجان امیر که آمد توی حیاط دید که پسر توی آب حوض است و خواهر های دوقلو هم جیغ و داد می کنند . هر چه به امیر گفت که حالا وقت آب تنی نیست باید صبر کند تابستان بشود و الان هنوز هوا گرم نشده و اصلا با این کاری که امیر می کند برادرهایش بدعادت می شوند و آن ها درس دارند ، گوش نکرد .

برادرهای امیر -  محسن و صمد می رفتند   دنبال عاطفه و او را از مدرسه می آوردند . آن روز وقتی هر سه نفر با هم از مدرسه برگشتند ، دیدند امیر توی آب است و انگار کسی هم جلویش را نگرفته و خوششان آمد و برادرهای هم کیف های مدرسه را کنار حوض ول دادند و لباس کندند و پریدند توی آب.

پدرشان برای ناهار می آمد خانه . دکان آهنگری را می بست و می آمد ناهارش را می خورد و چرتی می زد و دوباره برمی گشت دکان را باز می کرد و تا غروب کار می کرد .

آن روز اردی بهشت ماه وقتی دید که رسم آب تنی را به هم زدند شاکی شد و کتک مفصلی به هر سه یشان زد . امیر را هم حبس کرد توی انباری و درش را قفل کرد و رفت . ناهار هم نماند . ماماجان بیچاره هر چند وقت می رفت و امیرجانش را صدا می کرد . خیالش راحت می شد و بر می گشت به کارها می رسید . غروب شد و شب شد و پدر بر نگشت . ماماجان دم در انباری نشسته بود و بچه ها هم کنارش  بودند که پدر آمد . از دم غروب به این طرف ماماجان هر چه امیر را صدا کرده بود جوابی نشنید و همین بود که بسط نشسته بود کنار انباری و بچه ها یکی آمده بودند ور دل ماماجانشان .

در را باز کرد و همه دیدند که امیر آرام خوابیده است . پدر امیر را بغل کرد و آورد توی رخت خوابش دراز کرد . امیر ناهار نخورده بود و شام هم نخورد .

هیچ کس جرئت نکرد چیزی به پدر بگوید و هر کس به دم پختک از ناهار مانده نوک نوکی کرد و رفتند که بخوابند .

از آن روز به بعد امیر از خواب بیدار نشد که نشد . هر چند وقت یک بار دکتر می آوردند بالای سر امیر و دکتر می گفت که این حال حال آدم بیهوش نیست . حال آدم توی اغما و به اصطلاح پزشکی توی کما رفته نیست . این فقط یک خواب طولانی است .

کسی یادش نمی آید از آن به بعد ماماجان و پدر بیشتر از چند کلمه با هم حرف زده باشند . بیا غذا بخور . سمانه سرما خورده . فامیل از شهرستان فردا می آیند و پول را گذاشتم روی پیش بخاری و از همین حرف ها .

سی سال گذشت و همه ی بچه ها رفتند سر خانه و زندگی شان و ماماجان مانده بود و امیر و پدرش.

امیر حالا یک پسر سی و پنج ساله بود و حالا چند تار موی سفید هم روی شقیقه اش آمده بود . پدر پیر شده بود و ناتوان و هر روز می آمد توی اتاق امیر و فقط نگاهش می کرد.

تا این که یک روز خبر آوردند که سکته کرده توی همان دکان آهنگری . چند روزی بیمارستان بود و بعد آمد خانه و توی رخت خواب اسیر شد و از زبان افتاد تا این که پیمانه اش تمام شد .

چهل روز بعد امیر بیدار شد . ماماجان و امیر باهم کلی حرف زدند . رفتار امیر مثل یک مرد سی و پنج ساله بود . همه چیز را بلد و بود می فهمید . انگار نه انگار که از سی سال پیش به این طرف خواب بوده .

ماماجانش لباس های عیدی که هر سال برای امیر می خریده را نشانش داد . لباس هایی که امیر همه را پوشیده بود .

امیر لباس ها را جمع کرد و آورد وسط حیاط . به حوض نگاهی کرد . دلش آب تنی می خواست . همه ی لباس ها را ریخ وسط حوض . لباس ها خیس می شدند و سنگین می شدند و یکی یکی می رفتند ته آب . امیر غصه دار پدرش بود که خیال می کرده امیر او را نبخشیده . لباس پنج سالگی اش آخرین لباسی بود که رفت ته آب . امیر توی این سی سال گریه نکرده بود . حالا می خواست یک دل سیر به حال خیلی ها به غیر از خودش گریه کند .

 منبع:tebyan.net


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:57 ] [ مهدی رضایی ]

حکایت برگه و لكه,حکایت,داستان و حکایت

از كوفي عنان (دبير كل سابق سازمان ملل و برنده صلح نوبل) پرسيدند: بهترين خاطره ي شما از دوران تحصيل چه بود؟
او جواب داد: «روزي معلم علوم ما وارد كلاس شد و برگه ي سفيد رنگي را به تخته سياه چسباند. در وسط آن لكه‌اي با جوهر سياه نمايان بود.»
معلم از شاگردان پرسيد: «بچه ها در اين برگه چه مي بينيد؟»
همه جواب دادند: «يك لكه سياه آقا.»
معلم با چهره اي انديشمندانه لحظاتي در مقابل تخته كلاس راه رفت و سپس با دست خود به اطراف لكه سياه اشاره كرد و گفت: «بچه هاي عزيز چرا اين همه سفيدي اطراف لكه سياه را نديديد؟»
كوفي عنان مي گويد: «از آن روز تلاش كردم اول سفيدي (خوبي‌ها، نكات مثبت، روشنايي ها و…) را بنگرم.»
شرح حكايت
حضرت امير: انديشه نيك و مستقيم بهترين انديشه بشر است.
ما چطور مي نگريم؟


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:56 ] [ مهدی رضایی ]

یادمان باشد که, مطالب جالب

یادمان باشد که : او که زیر سایه ی دیگری راه می رود، خودش سایه ای ندارد.

یادمان باشد که : هر روز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را.

یادمان باشد که : زخم نیست آنچه درد می آورد، عفونت است.

یادمان باشد که : در حرکت همیشه افق های تازه هست.

یادمان باشد که : دست به کاری نزنم که نتوانم آنرا برای دیگران تعریف کنم.

یادمان باشد که : آنها که دوستشان می دارم می توانند دوستم نداشته باشند.

یادمان باشد که : حرف های کهنه از دل کهنه بر می آیند،

يادمان باشد كه: دلي نو بخريم

یادمان باشد که : فرار؛ راه به دخمه ای می برد برای پنهان شدن نه آزادی.

یادمان باشد که : باور هایم شاید دروغ باشند.

یادمان باشد که : لبخندم را توى آیینه جا نگذارم.

یادمان باشد که : آرزوهای انجام نیافته دست زندگی را گرفته اند و او را راه می برند.

یادمان باشد که : لزومی ندارد همانقدر که تو برای من عزیزی، من هم برایت عزیز باشم.

یادمان باشد که : محبتی که به دیگری می کنم ارضای نیاز به نمایش گذاشتن مهر خودم نباشد.

یادمان باشد که : برای دیدن باید نگاه کرد، نه نگاه !

یادمان باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید.

یادمان باشد که : دلخوشی ها هیچکدام ماندگار نیستند.

یادمان باشد که : تا وقتی اوضاع بدتر نشده ! یعنی همه چیز رو به راه است.

یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها.

یادمان باشد که : آرامش جایی فراتر از ما نیست.

یادمان باشد که : من تنها نیستم ما یک جمعیتیم که تنهائیم.

یادمان باشد که : برای پاسخ دادن به احمق، باید احمق بود !

یادمان باشد که : در خسته ترین ثانیه های عمر هم هنوز رمقی برای انجام برخی کارهای کوچک هست!

یادمان باشد که : لازم است گاهی با خودم رو راست تر از این باشم که هستم.

یادمان باشد که : سهم هیچکس را هیچ کجا نگذاشته اند،هر کسی سهم خودش را می آفریند.

یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود،بدست آوردن هم دیگر آرزو نیست.

یادمان باشد که : پیش ترها چیزهایی برایم مهم بودند که حالا دیگر مهم نیستند.

یادمان باشد که : آنچه امروز برایم مهم است، فردا نخواهد بود.

یادمان باشد که : نیازمند کمک اند آنها که منتظر کمکشان نشسته ایم.

یادمان باشد که : من از این به بعد هستم، نه تا به حال.

یادمان باشد که : هرگر به تمامی ناامید نمی شوی اگر تمام امیدت را به چیزی نبسته باشی.

یادمان باشد که : غیر قابل تحمل وجود ندارد.

یادمان باشد که : گاهی مجبور است برای راحت کردن خیال دیگران خودش را خوشحال نشان بدهد.

یادمان باشد که : خوبی آنچه که ندارم اینست که نگران از دست دادن اش نخواهم بود.

یادمان باشد که : با یک نگاه هم ممکن است بشکنند دل های نازک.

یادمان باشد که : بجز خاطره ای هیچ نمی ماند.

یادمان باشد که : وظیفه ی من اینست: حمل باری که خودم هستم تا آخر راه.

یادمان باشد که : منتظر ِ تنها یک جرقه است، انبار مهمات.

یادمان باشد که : کار رهگذر عبور است، گاهی بر می گردد، گاهی نه.

یادمان باشد که : در هر یقینی می توان شک کرد و این تکاپوی خرد است.

یادمان باشد که : همیشه چند قدم آخر است که سخت ترین قسمت راه است.

یادمان باشد که : امید، خوشبختانه از دست دادنی نیست.

یادمان باشد که : به جستجوى راه باشم، نه همراه.

یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها.

منبع:kocholo.org


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:52 ] [ مهدی رضایی ]

ریشه ضرب المثل, چنگیز خان مغول

چون قتل و نهیب و خرابی و یغما گری حدیی پیدا نکند و نائره خوی درندگی و سبعیت همه کس و همه چیز را به سوی نیستی سوق دهد در چنین حالی، جواب کسانی که جویای حال و ستفسرا احوال شوند، عبارت بالا خواهد بود. در بیان مقصود وجوزتر از این عبارت در فارسی نداریم، چه در این عبارت تمام معنی و مفاهیم جنایت و بیدادگری گنجانده شده است و چون با ایجاز لفظ، اعجاز معنی کرده؛ رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمده است.

چنگیز خان سر دودمان مغول که در خونریزی و تر کتازی روی همه سفاکان و جنایتکاران روزگار را سفید کرده بود ، بعد از عبور از شط سیحون و تصرف دو حصار زرنوق و نور در غره ذی الحجه سال 616 هجری به نزدیکی دروازه بخارا رسید و شهر را در محاصره گرفت. پس از سه روز سپاهیان محصور به فرماندهی اینانج خان، از شهر بیرون آمده به مغولان حمله بردند ولی کاری از پیش نرفت و لشکر جرار مغول آن جماعت را به سختی منهزم کردند. به قسمی که فقط اینانج خان موفق شد از طریق آمودریا بگریزد و جان بدر برد. اهالی بخارا چون در خود تاب مقاومت ندیدند، اظطرارأ زنهار خواستند و دروازه های شهر را بر روی قشون چنگیز گشودند و مغولان در تاریخ چهارم ذی الحجه به آن شهر عظیم و آباد ریختند.

خلاصه در نتیجه استیلای مغول، شهری که چشم وچراغ تمام ماوراء النهر ومأمن ومکمن اجتماع فضلا و دانشمندان بود ، آن چنان ویران گردید که فراریان معدود این شهر جز جامه ای که بر تن داشتند چیزی دیگر نتوانستند با خود برند. یکی از بخاراییان که پس از آن واقعه جان سالم به در برده به خراسان گریخته بود چون حال بخارا را از او پرسیدند جواب داد:« آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند.» جماعت زیرکان که این تقریر شنیدند اتفاق کردند که در پارسی موجز تر از این سخن نتواند بود و هر چه درین جزو مسطور گشت خلاصه وذنابه آن ، این دو سه کلمه است که این شخص تقریر کردست و قطعا به همین ملاحظه صورت ضرب المثل یافته است.

منبع:avaxnet.com


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 27 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:15 ] [ مهدی رضایی ]

 داستان های ضرب المثل

يك زن و مردي با يك بار گندم كه بار خرشان بود و زن سوار الاغ بود و مرد پياده، داشتند رو به آسياب مي‌رفتند. سر راه برخوردند به يك مرد كوري. زن تا مرد كور را ديد به شوهرش گفت: «اي مرد! بيا و اين مرد كور را سوار خر بكن تا به آبادي برسيم، اينجا توي بيابون كسي نيست دستش را بگيره، خدا را خوش نمياد، سرگردون ميشه». مرد از حرف زنش اوقاتش تلخ شد و گفت: «اي زن! دست وردار از اين كارهات، بيا بريم».

اما زن كه دلش به حال او سوخته بود باز التماس كرد كه: «نه والله! گناه داره به او رحم كن» خلاصه مرد قبول كرد و كور را بغل كرد و گذاشت روي خر، پشت زنش. بعد از چند قدمي كه رفتند مرد كوردستي به كمر زن كشيد و گفت: «ببينم پيرهنت چه رنگه؟» زن گفت: رنگ پيرهنم گل گليه و سرخ رنگه» بعد مرد كور دستش را روي پاهاي زن كشيد و گفت: «تنبونت چه رنگه؟» زن گفت: «سياهه» بعد دستش را روي شكم او كشيد و گفت: «انگار آبستن هستي؟» زن گفت: «بله شش ماهه‌ام» ديگر حرفي نزدند تا نزديك آسياب رسيدند. شوهر زن به مرد كور گفت: «باباجون ديگه پياده شو تا ما هم بريم گندم‌هامونو آرد كنيم» اما مرد كور با اوقات تلخي گفت: «چرا پياده بشم؟» و زن بيچاره را محكم گرفت و داد و فرياد سر داد كه: «اي مردم! اين مرد غريبه مي‌خواد زنم و بارم و خرم را از من بگيره به دادم برسين، به من كمك كنين!» مردم دور آنها جمع شدند و گفتند: «چه روزگاري شده مرد گردن‌كلفت مي‌خواد اين كور عاجز و بدبخت را گول بزنه!» بعد به مرد كور گفتند: «اگر اين زن، زنت هست پس بگو پيرهنش چه رنگه؟» او گفت: «گل گليه» بعد بي‌اينكه كسي از او چيزي بپرسد فرياد زد: «بابا تنونش هم سياه، شش ماهه هم آبستنه» مردم گفتند «بيچاره راس ميگه» بعد آنها را بردند پيش داروغه. داروغه حكم كرد آن سه نفر را توي سه تا اطاق كردند و در اطاق‌‌ها را بستند.

بعد به يك نفر گفت: «برو پشت در اطاق‌‌ها گوش بده ببين چي ميگن اما مواظب باش آنها نفهمند» مأمور داروغه اول به پشت در اطاقي كه زنك توي آن بود رفت و گوش داد.

ديد كه زن بيچاره خودش را مي‌زند و گريه مي‌كند و مي‌گويد: «ديدي چه بلايي به سر خودم آوردم، همه‌اش تقصير خودم بود. شوهر بيچاره‌ام هرچي گفت ول كن بيا بريم من گوش نكردم حالا اين هم نتيجه‌اش، خدايا نمي‌دونم چه بسرم مياد؟ بميرم براي بچه‌هاي بي‌مادر» مأمور داروغه از آنجا رفت پشت در اطاقي كه شوهر زن در آن بود. ديد مرد بيچاره دارد آه و ناله مي‌كند و مي‌گويد: «ديدي اين زن ناقص عقل چه بلايي به سرم آورد. اين كور لعنتي با دروغ و دغل داره صاحب زن و بچه و زندگيم ميشه» مأمور بعد رفت پشت در اطاقي كه مرد كور توش بود، ديد كه كور دارد مي‌زند و مي‌رقصد و خوشحال و خندان است و يك ريز مي‌گويد: «خدا داده ولي كور! ـ خر مفت و زن زور» مأمور داروغه كه حرف هر سه نفر را شنيد رفت پيش داروغه و گفت: «جناب داروغه بيا و ببين كه اين مرد كور مكار چه خوشحالي مي‌كنه و چه سر و صدايي راه انداخته» داروغه يواشكي رفت پشت در اطاق و ديد يارو دارد مي‌خواند: «خدا داده ولي كور! ـ خر مفت و زن زور» يقين كرد كه اين مرد درعوض نيكي و محبتي كه به او كرده‌اند نمك ناشناسي كرده. فرمان داد آنها را بيرون آوردند و مرد كور نمك ناشناس را به اسب تور بستند و به بيابان سر دادند و به زن هم گفت: «تا تو باشي كه ديگه گول ظاهر را نخوري، اين تجربه را داشته باش و هميشه به حرف شوهرت گوش بده».

منبع:avaxnet.com


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 27 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:15 ] [ مهدی رضایی ]

زندگی زیبا, سخنـان نــاب و خواندنی

 در روزگاری که خنده ی مردم از زمین خوردن توست،
پس برخیز تا چنین مردمی بگریند ...

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

درصد کمی از انسانها نود سال زندگی می کنند
مابقی یک سال را نود بار تکرار می کنند

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

نصف اشباهاتمان ناشی از این است که
وقتی باید فکر کنیم، احساس می کنیم
و وقتی که باید احساس کنیم، فکر می کنیم

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

سر آخر، چیزی که به حساب می آید تعداد سالهای زندگی شما نیست
بلکه زندگی ای است که در آن سالها کرده اید

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

همیشه در زندگیت جوری زندگی کن که
"ای کاش"
تکیه کلام پیریت نشود

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

چه داروی تلخی است وفاداری به خائن،
صداقت با دروغگو،
و مهربانی با سنگدل ...

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

مشکلات امروز تو برای امروز کافی ست،
مشکلات فردا را به امروز اضافه نکن ...

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

اگر حق با شماست، خشمگین شدن نیازی نیست
و اگر حق با شما نیست، هیـچ حقی برای عصبانی بودن ندارید ...

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

ما خوب یاد گرفتیم در آسمان مثل پرندگان باشیم و در آب مثل ماهیها،
اما هنوز یاد نگرفتیم روی زمین چگونه زندگی کنیم

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

فریب مشابهت روز و شب*ها را نخوریم
امروز، دیروز نیست
و فردا امروز نمی*شود ...

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود
به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست ...

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور
و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

برای دوست داشتن وقت لازم است،
اما برای نفرت
گاهی فقط یک حادثه یا یک ثانیه کافی است.

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

گاه در زندگی، موقعیت هایی پیش میآید که انسان
باید تاوان دعاهای مستجاب شده خود را بپــردازد.

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد
اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد گفتند: "مگه کوری؟"

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

مادامی که تلخی زندگی دیگران را شیرین می کنی،
بدان که زندگی می کنی ...

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

هیچ انتظاری از کسی ندارم!
و این نشان دهنده ی قدرت من نیست !
مسئله، خستگی از اعتمادهای شکسته است

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

برای زنده ماندن دو خورشید لازم است؛
یکی در آسمان و یکی در قلب ...

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

در جستجوی قلبِ زیبا باش نه صورتِ زیبا
زیرا هر آنچه زیباست همیشه خوب نمی ماند
امـا آنچه خوب است همیشه زیباست ...

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

هیچ وقت رازت رو به کسی نگو؛
وقتی خودت نمیتونی حفظش کنی،
چطور انتظار داری کس دیگه ای برات راز نگه داره؟

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

هیچ انسانی دوست نداره بمیره !
اما همه آرزو میکنن برن به بهشت.
اما، یادمون میره که برای رفتن به بهشت اول باید مرد ...

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

از 3 نفر هرگز متنفر نباش :
فروردینی ها، مهری*ها، اسفندی ها
چـون بهتـرین هستند

سه نفر را هرگز نرنجون :
اردیبهشتی ها، تیری ها، دی ـی ها
چـون صادق هستند

سه نفر رو هیچوقت نذار از زندگیت بیرون برن :
شهریوری* ها، آذری* ها، آبانی ها
چـون به درد دلت گوش میدهند

سه نفر رو هرگز از دست نده :
مرداد ـی ها، خرداد ـی ها، بهمن ـی ها
چـون دوست ِ واقعی هستند

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

زیباترین عکس ها در اتاق های تاریک ظاهر می ‏شوند؛
پس هر موقع در قسمتی تاریک از زندگی قرار گرفتی،
بدان که خدا می‏ خواهد تصویری زیبا از تو بسازد.

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

نتیجه زندگی، چیزهایی نیست که جمع میکنیم
بلکه قلبهایی است که جذب میکنیم

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

عجیب است که پس از گذشت یک دقیقه به پزشکی اعتماد می کنیم؛
بعد از گذشت چند ساعت به کلاهبرداری !
بعد از چند روز به دوستی
بعد از چند ماه به همکاری
بعد از چند سال به همسایه ای ...
اما بعد از یک عمر به خدا اعتماد نمی کنیم !
دیگر وقت آن رسیده که اعتمادی فراتر آنچه می بایست را به او ببخشیم.
او که یگانه است و شایسته ...

منبع:kocholo.org


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 27 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:14 ] [ مهدی رضایی ]

 

طنز زن باس , مطالب طنز وخنده دار , جوک زنانه

طنز زن باس

 

طنز زن باس , مطالب طنز وخنده دار , جوک زنانه

طنز زن باس

 

طنز زن باس , مطالب طنز وخنده دار , جوک زنانه

طنز زن باس

 

طنز زن باس , مطالب طنز وخنده دار , جوک زنانه

طنز زن باس

 

طنز زن باس , مطالب طنز وخنده دار , جوک زنانه

طنز زن باس

 

طنز زن باس , مطالب طنز وخنده دار , جوک زنانه

طنز زن باس

 

طنز زن باس , مطالب طنز وخنده دار , جوک زنانه

طنز زن باس

 

طنز زن باس , مطالب طنز وخنده دار , جوک زنانه

طنز زن باس

 

طنز زن باس , مطالب طنز وخنده دار , جوک زنانه

طنز زن باس

 

طنز زن باس , مطالب طنز وخنده دار , جوک زنانه

طنز زن باس

 

طنز زن باس , مطالب طنز وخنده دار , جوک زنانه


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 27 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:14 ] [ مهدی رضایی ]

جوک جدید باحال, جوک های خنده دار

 وای حال میده دختره داره میره عروسی دو تا دستتو صابونی کنی

بزنی به صورتش تا میتونی فرار کنیاااا
آی حال
آآآآآآآی حال میده ه ه ه:)

====================

از یه اسب میپرسن چرا هر کس تورو میبینه سوارت میشه؟
اون اسب جواب نداد. سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت.
میدونید چرا؟؟؟
چون اسبا نمیتونن حرف بزنن.
نه واقعا انتظار داشتین اسبها حرف هم بزنن؟:|

==================== 

یکی از بزرگترین حسرتام مال وقتیه که میرم خونه ی کسی واسش شیرینی خامه ای میبرم !
بعدش تا آخر مهمونی منتظر میشم بلکه یه تیکشو بیاره با چایی بخوریم ولی نمیاره لعنتی !

==================== 

من اولش ، یه گوله نمك یددار بودم بعدش دستو پا در آوردم
گفتم شماهم درجریان باشید !:)

==================== 

یه وقتایی لازمــه از گوشیمون بشنویم “مشترک مورد نظر آدم نمیباشد … لـــطفا قطع کنید”!

==================== 

حالا گاوداری و مرغداری و پرورش اسب و این چیز ها رو خارج شهر میسازن قابل درکه برام !
اما نمی فهمم دیگه چرا دانشگاه ها رو خارج شهر می سازن؟:|

==================== 

امان از دسته اين مانکناي جلويه مغازه هأ امروز دماغ يکيشون و گرفتم بهم گفت مرض داري ؟ نگو صاحب مغازه بود!! :|

==================== 

ﺧﺎﻧﻪ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﻟﻮﺍﺯﻡ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻭﻥ ﺯﺍﺋﺪﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ..:))

 ====================

یکی هم نداریم برامون یه آب انار بیاره بگه:
عزیزم خسته نباشی انقدر میخندونی :(

====================

قدیما که فتوشاپ نبود آدما چقدر زشت بودن!!
نخند خودتم زشت بودی:|

 ====================

بالاتر از سرعت نور ميدوني چيه ؟
سرعت جمع و جور كردن خونه در مواجهه با مهمان سرزده :))

==================== 

مخاطب خاصم بهم اس داده با این مضمون:
"جل الخالق! قدرت خدا رو ببین! قورباغه داره اس ام اس میخونه!!"
نه شما بگین اینم مخاطب خاصه که من دارم آیا؟!

==================== 

از فرشید امین عزیز که اهنگ بعد از نسترن رو خونده خواهش میکنیم اهنگ قبل از نسترن رو هم بخونه که ما کلا در جریان باشیم...

==================== 

آیا میدانید : یک اتاق مرتب نشانه ای از کامــپیوتر خــراب یا اینترنتی قطع شده میباشد !

 ====================

“باز منو کاشتی رفتی” چیست ؟
اعتراض نهال به باغبان وظیفه نشناس !

==================== 

امروز صبح كه از خواب بيدار شدم اولين سوالي كه برام پيش اومد اين بود كه من كجام؟!!!
يه كم كه دقت كردم فهميدم مامانم اتاقم رو تميز كرده

==================== 

یه ﺳﻮﺍلی ﺫﻫﻦ ﻣﻨﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮﮐﺮﺩﻩ !
ﺍﯾﻦ ﺁﺗﺸﻨﺸﺎﻥ های ﻣﺤﺘﺮﻡ ،
ﭼﺮﺍ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﺒﻘﻪ ﯼ ﺍﻭﻝ ﻧﻤﯽ ﺷﯿﻨﻦ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺑﺮﻥ
ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﺖ
ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﺸﻦ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﯿﻠﻪ ﻫﺎ ﺳﺮ ﺑﺨﻮﺭﻥ ﺑﯿﺎﻥ ﭘﺎﯾﯿﻦ؟ :|

==================== 

لباسها در آب کوتاه میشوند و برنجها دراز.
در درازای زندگی لباس باش ودرپهنای آن برنج
و اگر عمق این پیام را نفهمیدی
بدان که تنها نیستی، چون منم نفهميدم! :)

 ====================

کاش الآن کنارم بودیو واسم لالایی میخوندی
منم با لگد میزدم بهت میگفت گمشو مگه من بچه م ؟! جمع کن این لوس بازیا رو :خخخخ

==================== 

یه سوال
یعنی این نوشابه کوچولوها بی خانواده محسوب میشن؟!

==================== 

یه عمه دارم، خدایش خیلی آدم خوبیه، خداوکیلی حقش بود که خالم باشه!:|

منبع:alimara.blogfa.com


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 27 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:13 ] [ مهدی رضایی ]

داستان,داستان کوتاه,عصبانی بودن

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟

چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را ازدست می‌دهیم.

استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟

چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام استاد چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.

هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها بایدصدای شان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است .

استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.
...
امیدوارم روزی رسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود

منبع:asriran.com


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 27 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:12 ] [ مهدی رضایی ]

داستانک, داستانک خدمت به علم با سر قطع شده, داستان

 دکتر ژوزف ایگناس گیوتین پزشکی فرانسوی بود که هنگام وقوع انقلاب کبیر فرانسه دردانشگاه پاریس تدریس می کرد. او که بعد از انقلاب به عضویت مجمع انقلابی  فرانسه در آمده بود، نخستین فردی بود که در سال ۱۷۸۹م. در مجلس موسسان فرانسه پیشنهاد کرد که به جای اعدام متهمان با وسیله ای زجرآور، سر آنها با ماشین مخصوصی از بدن قطع گردد.
 مجلس موسسان فرانسه با پیشنهاد وی موافقت کرد و دستگاه گیوتین را که قریب به یک قرن قبل و به مدت کوتاهی در ایتالیا استفاده شده بود را وارد کردند. دستگاه ژوزف گیوتین از سوی آنتوان لویی، جراح و دبیر مادام العمر آکادمی جراحی رسما تایید شده بود. پس از وقوع انقلاب در فرانسه تعدادی کثیری توسط همین دستگاه اعدام شدند افرادی که بسیاری از آنها در به ثمر رسیدن انقلاب نقش بسزایی داشتند یکی از این افراد فیزیکدان و شیمیست معروف لاوازیه بود.
لاوازیه بعد از اینکه به اعدام با گیوتین محکوم شد تصمیم گرفت در آخرین لحظات زندگی هم به علم خدمت نماید . او به شاگردان خود گفت : احتمالا جایگاه حواس و شعور انسان می بایست در سر ( مغز ) انسان باشد بنابر این پس از جدا شدن سر از بدن احتمالا باید تا چند لحظه هنوز حواس و هشیاری فرد کار بکند شما پس از اینکه سر من به وسیله گیوتین قطع شد فورا آن را روی دست بالا بگیرید، من شروع به پلک زدن می کنم شما تعداد پلک زدن های مرا بشمارید تا زمان تقریبی از بین رفتن هشیاری و مرگ کامل به دست بیاید .
پس از اینکه لاوازیه اعدام شد سر او را بالا گرفتن و او بیش از ده  بار پلک زد و این واقعه در تاریخ به ثبت رسید.

منبع:bartarinha.ir


برچسب‌ها:
[ شنبه 23 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:58 ] [ مهدی رضایی ]

 

تعبیر خواب, داستان تعبیر خواب, داستان آموزنده تعبیر خواب

مردی داشت در جنگل‌های آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید.

به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم می‌زد داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.

سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد.تا مقداری صدای نعره‌های شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظه‌شماری می‌کند.

مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر می‌کرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا می‌آیند و همزمان دارند طناب را می‌خورند و می‌بلعند. مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان می‌داد تا موش‌ها سقوط کنند اما فایده‌ایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیواره‌ی چاه برخورد می‌کرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد.

خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیواره‌ی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موش‌ها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.

خواب ناراحت‌کننده‌ای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب می‌کرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است: شیری که دنبالت می‌کرد ملک الموت(عزراییل) بوده... چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است... طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است... و موش سفید و سیاهی که طناب را می‌خوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را می‌گیرند.

مرد گفت: ای شیخ پس جریان عسل چیست؟


گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کرده‌ای... .

منبع:asriran.com


برچسب‌ها:
[ شنبه 23 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:56 ] [ مهدی رضایی ]

داجونم دوباره سلام

امروز یکم دلم گرفته دلم هوای بابا ومامانمو کرده چرا بهشون نمیگی

برگردند؟ مگه خودشون صدای من. نمیشن.ند؟مگه اونا نمیدونند بچشون

اینجاست؟ یعنی اونا هم اومدند دارند دنبال من میگردند همه که میگند

اونا اومدن پیش تو خوب  تو بهشون بگو من اینجا هستم دلم براشون

تنگ شده خداجونم امروز میخوام ....


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ جمعه 22 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:7 ] [ مهدی رضایی ]

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”

زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟” پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا”
پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.”
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”
من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”
پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”
بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.”
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.”
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.”
اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

 


برچسب‌ها:
[ جمعه 22 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:5 ] [ مهدی رضایی ]

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.
تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی كه من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...
چشمانش را باز كرد..دكتر بالای سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دكتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت كنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاكت دیده نمیشد. بازش كرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این كارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور كند..اون این كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم...


برچسب‌ها:
[ جمعه 22 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:4 ] [ مهدی رضایی ]

ز پله ها بالا می رفت , دو ساعتی زود تر از اداره مرخصی گرفته بود ؛  هدیه را که خریده بود در دستش بود ,   از خوشحالی مست و مدحوش شده بود به نزدیک در ساختمان رسید ,  در سالگرد ازدواجشان می خواست همسرش را شگفت زده کند اما از خانه صدایی می آمد ,  کمی نزدیک شد آری صدای

 می آمد اما نه صدای یک نفر بلکه صدای دو نفر به آهستگی در را باز کرد , صدای قهقه بهار می آمد اما در کنار خنده او صدای مردی کمی آن را خدشه دار کرده بود .از لای در نگاه کرد لختی پای بهار را از پشت دید که به همراه مردی که دیده نمی شد وارد اتاق خواب شدند و همچنان صدای خنده آنها می آمد .


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ جمعه 22 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:2 ] [ مهدی رضایی ]

سخنان اموزنده, جملات زیبا جدید

• آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلكه دشواری رسیدن به سهولت است

• وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملكرد خود فكر می كنند، نه رفتار و عملكرد شما

• سخت كوشی هرگز كسی را نكشته است، نگرانی از آن است كه انسان را از بین می برد

• اگر همان كاری را انجام دهید كه همیشه انجام می دادید، همان نتیجه ای را می گیرید كه همیشه می گرفتید

• افراد موفق كارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلكه كارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند

• پیش از آنكه پاسخی بدهی با یك نفر مشورت كن ولی پیش از آنكه تصمیم بگیری با چند نفر

• كار بزرگ وجود ندارد، به شرطی كه آن را به كارهای كوچكتر تقسیم كنیم

• كارتان را آغاز كنید، توانایی انجامش بدنبال می آید

• انسان همان می شود كه اغلب به آن فكر می كند

• همواره بیاد داشته باشید آخرین كلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل در باشد

• تنها راهی كه به شكست می انجامد، تلاش نكردن است

• دشوارترین قدم، همان قدم اول است

• عمر شما از زمانی شروع می شود كه اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید

• آفتاب به گیاهی حرارت می دهد كه سر از خاك بیرون آورده باشد

• وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است كه شما چیز زیادی از آن نخواسته اید

• در اندیشه آنچه كرده ای مباش، در اندیشه آنچه نكرده ای باش

• امروز، اولین روز از بقیة عمر شماست

• برای كسی كه آهسته و پیوسته می رود، هیچ راهی دور نیست

• امید، درمانی است كه شفا نمی دهد، ولی كمك می كند تا درد را تحمل كنیم

• بجای آنكه به تاریكی لعنت فرستید، یك شمع روشن كنید

• آنچه شما درباره خود فكرمی كنید، بسیار مهمتر از اندیشه هایی است كه دیگران درباره شما دارند

• هركس، آنچه را كه دلش خواست بگوید، آنچه را كه دلش نمی خواهد می شنود

• اگر هرروز راهت را عوض كنی، هرگز به مقصد نخواهی رسید

• صاحب اراده، فقط پیش مرگ زانو می زند، وآن هم در تمام عمر، بیش از یك مرتبه نیست

• وقتی شخصی گمان كرد كه دیگر احتیاجی به پیشرفت ندارد، باید تابوت خود را آماده كند

• كسانی كه در انتظار زمان نشسته اند، آنرا از دست خواهند داد

• كسی كه در آفتاب زحمت كشیده، حق دارد در سایه استراحت كند

• بهتر است دوباره سئوال كنی، تا اینكه یكبار راه را اشتباه بروی

• آنقدر شكست خوردن را تجربه كنید تا راه شكست دادن را بیاموزید

• اگر خود را برای آینده آماده نسازید، بزودی متوجه خواهید شد كه متعلق به گذشته هستید

• خودتان را به زحمت نیندازید كه از معاصران یا پیشینیان بهتر گردید، سعی كنید از خودتان بهتر شوید

• خداوند به هر پرنده ای دانه ای می دهد، ولی آن را داخل لانه اش نمی اندازد

• درباره درخت، بر اساس میوه اش قضاوت كنید، نه بر اساس برگهایش

• انسان هیچ وقت بیشتر از آن موقع خود را گول نمی زند كه خیال می كند دیگران را فریب داده است

• كسی كه دوبار از روی یك سنگ بلغزد، شایسته است كه هر دو پایش بشكند

• هركه با بدان نشیند، اگر طبیعت ایشان را هم نگیرد، به طریقت ایشان متهم گردد

• كسی كه به امید شانس نشسته باشد، سالها قبل مرده است

• اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

• اینكه ما گمان می كنیم بعضی چیزها محال است، بیشتر برای آن است كه برای خود عذری آورده باشی

منبع:kocholo.org


برچسب‌ها:
[ جمعه 22 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:1 ] [ مهدی رضایی ]

 

جملات عاشقانه, اس ام اس تنهایی, متن عاشقانه

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را / او که که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم ان شیخ سیه رو که در اخر عمر / لای موهای تو گم کرده خداوندش را

 

•.•.•.•.•.•.•.• جملات عاشقانه •.•.•.•.•.•.•.•

 

لـب‌ هایـت را با بـوسه‌ ای می‌بـندم
بـاور کـُن بـوسه نمی‌فـهمد ,
آزادی بـیان یـعنی چـه …

 

•.•.•.•.•.•.•.• جملات عاشقانه •.•.•.•.•.•.•.•

 

حوا که بغض کند…حتی خدا هم اگر سیب بیاورد….چیزی بجز آغوش ادم ارامش نمیکند

 

•.•.•.•.•.•.•.• جملات عاشقانه •.•.•.•.•.•.•.•

 

مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد، مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد
اما هرگز احساسی را که به واسطه تو به آن دست یافته‌اند، از یاد نخواهند برد ، خوب یا بد ….

 

•.•.•.•.•.•.•.• جملات عاشقانه •.•.•.•.•.•.•.•

 

مجنون که می شوی لیلی شدن را کم می آورم…
آوای دلت را با کدامین ساز عاشقی می شود نواخت…؟
بند بند وجودم تار می شود… دلم به لرزه می افتد…
لیلی شده ام…؟؟

 

•.•.•.•.•.•.•.• جملات عاشقانه •.•.•.•.•.•.•.•

 

آفتاب که می تابد
پرنده که می خواند
و نسیم که می وزد
با خودم میگویم
حتما حال تو خوب است
که جهان اینهمه زیباست…

 

•.•.•.•.•.•.•.• جملات عاشقانه •.•.•.•.•.•.•.•

 

یه وقتایی هست که دوست داری عشقت خواب باشه و خیلی حرفارو تو خواب بهش بگی
بگی که بدون اون میمیری
بگی که از بودنش خدارو ممنونی
بگی که تمام دنیای تو توی اون خلاصه شده
یا حتی آروم ببوسیش و خیالت راحت باشه که آرووووم خوابیده
وتا صبح بهش نگاه کنی و از دوست داشتنش لذت ببری…

 

•.•.•.•.•.•.•.• جملات عاشقانه •.•.•.•.•.•.•.•

 

بعضی ها محرم نیستن ولی مرهم که هستن

 

•.•.•.•.•.•.•.• جملات عاشقانه •.•.•.•.•.•.•.•

 

خیلی مواظب باش!! اگه با شنیدن صداش دلت لرزید… اگه با بدی هاش فرار نکردی و موندی… دیگه تمومه…!! اون شده همه ی دنیات… خدا رحمتت کنه.

 

•.•.•.•.•.•.•.• جملات عاشقانه •.•.•.•.•.•.•.•

 

سرم را روی شانه ات بگذار تا همه بدانند
”همه چیز” زیر سر من است…

 

•.•.•.•.•.•.•.• جملات عاشقانه •.•.•.•.•.•.•.•

 

وقتی کسی رو واقعاً دوست داشته باشی ؛
فاصله ،
سن !
قد و وزن ….
فقط و فقط یه عدد لعنتیه … !!!

 

•.•.•.•.•.•.•.• جملات عاشقانه •.•.•.•.•.•.•.•

 

آدم تو زندگیش یهو یکی رو میبینه که دیگه بقیه رو نمیبینه

 

•.•.•.•.•.•.•.• جملات عاشقانه •.•.•.•.•.•.•.•

 

در فصل تگرگ عاشقت میمانم / با ریزش برگ عاشقت میمانم
هر چند تبر به ریشه ام میکوبی / تا لحظه مرگ عاشقت میمانم . . .

 

•.•.•.•.•.•.•.• جملات عاشقانه •.•.•.•.•.•.•.•

 

من ناخدای عشقم ، طوفان حریف من نیست / من عاشق تو هستم مجنون رقیب من نیست . .

 

•.•.•.•.•.•.•.• جملات عاشقانه •.•.•.•.•.•.•.•

 

زندگی کوتاهتر از آن است که عشق ورزیدن را برای لحظه آخر بگذاریم . . .

 

•.•.•.•.•.•.•.• جملات عاشقانه •.•.•.•.•.•.•.•

 

کاش می شد تا افق پرواز کرد
حل مشکل را به عشق آغاز کرد
کاش می شد شعرماندن را سرود
با ظهورت یک غزل اعجاز کرد
کاش می شد لحظه های عشق را
بی ریا و با نگاه ابراز کرد …

 

•.•.•.•.•.•.•.• جملات عاشقانه •.•.•.•.•.•.•.•

 

تنهاییِ بعضی آدما به عمق یک دریاست
اما برای پر کردنش یک لیوان محبت هم کافیه ♥

 

•.•.•.•.•.•.•.• جملات عاشقانه •.•.•.•.•.•.•.•

 

بامن باش ‎
بامن عاشق‎
بامن مجنون‎
بامنی که نفسم بند شده به چشمانت به نگاهت‎
همین دم را توبامن باش‎
شاید فردایی نباشد‎

 

•.•.•.•.•.•.•.• جملات عاشقانه •.•.•.•.•.•.•.•

 

چشماتو واسه زندگی میخوام دلتو واسه عاشقی. صداتو واسه شادابی دستاتو واسه نوازش.
پاهاتو واسه همراهی عطرتو واسه مستی. و خودتو واسه خود خود خود خودم

 

•.•.•.•.•.•.•.• جملات عاشقانه •.•.•.•.•.•.•.•

 

رفاقت ایستادن زیر باران و با هم خیس شدن نیست ،رفاقت آن است که یکی برای دیگری
چتر شود و دیگری نفهمد که چرا خیس نشد

 

•.•.•.•.•.•.•.• جملات عاشقانه •.•.•.•.•.•.•.•

 

چقدر پدال دوچرخه دونفره دوستیمون سفت شده ! حالا یا من خسته شدم یا شیب زیاد شده
یا شایدم تو دیگه رکاب نمیزنی

منبع:lovelysms.ir


برچسب‌ها:
[ جمعه 22 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:0 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان عشقی,داستانهای عاشقانه

روزی مردی از یک دختر پرسید:
آیا با من ازدواج می‌کنی؟
دختر جواب داد: نه
و از آن پس مرد شاد زیست، به ماهیگیری و شکار رفت، کلی گلف بازی کرد،تمام مسابقات فوتبال را دید و با هرکه دلش خواست رقصید.

خندهخندهخنده


برچسب‌ها:
[ جمعه 22 فروردين 1393برچسب:, ] [ 11:58 ] [ مهدی رضایی ]

ضرب المثل بكوب بكوب همانست كه ديدي, ضرب المثل

مثلي است كه مي‌گويند: «رزق مي‌رسد همان كه مقدر شده و روزي، كه معين شد كم و زياد نمي‌شود» و حكايتي دارد.

مي‌گويند شاه‌عباس شب‌‌ها با لباس درويشي در شهر مي‌گشت. رسمش اين بود شب كه مشغول شام خوردن بود هرگاه لقمه گلويش را مي‌گرفت عقيده داشت كه واقعه‌اي پيش آمده يا گرسنه‌اي در انتظار غذاست اين شعر را مي‌گفت: «هرگز سرم زكاسه زانو جدا نشد ـ البته زير كاسه بود نيم كاسه‌اي» فوري لباس درويشي مي‌پوشيد. مقداري غذا در كشكول مي‌ريخت و مبلغي پول همراه برمي‌داشت تبرزين در دست براي دفع دشمن و كشكول دست ديگر به راه مي‌افتاد تمام كوچه و بازار را پرسه مي‌زد.

شبي از شب‌‌ها لقمه در گلوگاهش گير كرد طبق معمول غذا برداشت لباس درويشي در بر روانه شد. كوچه و بازار را پرسه زد تا رسيد در دكان پينه‌دوزي. ديد مشغول كار است و مشته پينه‌دوزي را مي‌زند روي چرم و مي‌گويد: «بكوب بكوب همونه كه ديدي» درويش دست زد به در و گفت: «فقير مولا، در را باز كن امشب مرا راه بد و گوشه دكانت بخوابم» پينه‌دوز بلند شد در را باز كرد و گفت: «گل مولا جمالت را عشق است». درويش گفت: «جمال پيرت را عشق است» وارد دكان شد نشست پهلوي دست پينه‌دوز.

كشكول غذا را گذاشت جلو او و گفت: «ظاهر و باطن» پينه‌دوز پلو نديده غذاي پس لذيذي ديد شروع كرد به خوردن. گفت: «درويش آش به اين خوشمزگي از كجاست؟» درويش گفت: «امشب برخوردم به آشپزخانه شاه عباس. آشپزباشي تعارف كرد. خودم خوردم سير شدم كشكولم را هم پر كرد. حالا قسمت تو بوده. بخور نوش جان، مولا سخي است».

پينه‌دوز با اشتهاي تمام غذا را خورد و باز مشغول شد به همان كار و همان حرف. درويش گفت: «گل مولا ديگر كار بس است، استراحت كن» بيچاره پينه‌دوز گفت: «اي درويش عيالم زياد است مجبورم شبانه‌روز جان بكنم بلكه يك لقمه نان پيدا كنم براي اهل و عيالم» درويش گفت: «آخر تلاش زياد رزق را كم مي‌كند» پينه‌دوز گفت: «چاره چيست؟» درويش پرسيد: «پس اين حرف چيست كه مي‌گويي بكوب بكوب همونه كه ديدي؟»

پينه‌دوز آهي سرد از دل پر درد بر كشيد و گفت: «اي درويش دست به دلم نگذار ـ شبي از بدبختي سر به بالين غم فرو برده بودم خوابم برد. در عالم خواب ديدم در يك كوهي سرگردانم. رسيدم به يك جايي كه مثل يك ديوار بود و سوراخ‌هاي زيادي داشت. از هريك آب مي‌ريخت. يك سوراخ مثل نهر يكي مثل جو، يكي مثل دهن كوزه، يكي مثل لوله آفتابه، يكي مثل لوله ماسوره. به همين ترتيب تا بعضي جاها قطره‌قطره مي‌چكيد يك نفر آنجا بود پرسيدم فراخي اين سوراخ‌‌ها چرا اينقدر كم و زياد است گفت اين سوراخ روزي مردم است. من پرسيدم سوراخ روزي من كدام است؟ مرا برد جايي كه هر نيم ساعت يك قطره مي‌چكيد. گفت اين سوراخ روزي تو است. من درفشي در دست داشتم كردم توي سوراخ كه قدري باز شود درفش شكست و آن قطره هم بند آمد و من از خواب بيدار شدم. فهميدم خداوند از روز ازل روزيم را اينطور قرار داده. از آن روز هرچه مشته روي چرم مي‌زنم مي‌گويم: بكوب بكوب همونه كه ديدي. اينست ماجراي من»

درويش گفت: «برادر مأيوس مباش. دنيا گاهي سخت مي‌گيرد كه خدا آدم را امتحان كند. گاهي هم خوب مي‌شود. توكل به خدا كن. زحمت هم كمتر به خودت بده. انشاءالله در رحمت باز مي‌شود. خدا را چه ديده‌اي دري به تخته مي‌خورد ممكن است روزگار آدم خوب بشود. ملك‌التجار بشود. غصه نخور»

پينه‌دوز گفت: «اي درويش اين بخت از ما نيست ديگر عمر ما طي شده» درويش مبلغي پول به او داد و گفت: «بلند شو ديگر بخواب شايد در رحمت باز بشود» اين را گفت و خداحافظي كرد و روانه شد تا رسيد به كاخ سلطنتي. ولي از فكر و خيال شب خوابش نبرد. فردا شب دستور داد شكم يك مرغ را پر از طلا كردند و دوختند و بعد بريان كردند. يك قاپ پلو پر كردند و مرغ را لاي پلو گذاشتند. بعد به غلامش دستور داد كه «ميروي فلان جا، فلان دكان پينه‌دوزي يك پيرمردي هست مشغول كار است و هميشه مي‌گويد «بكو بكو همونه كه ديدي» غذا را مي‌دهي مي‌گويي از مطبخ خانه شاه است بده به بچه‌هات بخورند. اينقدر به خودت زجر نده. هر شب برايت غذا مي‌آورم».

غلام غذا را برداشت به نشاني آمد در دكان داد به پينه‌دوز و پيغام پادشاه را هم داد. از قضا يك تاجر پوست تازه وارد شهر شده بود. پينه‌دوز كه بضاعتي نداشت بتواند اقلاً چند قطعه چرم بخرد و مدتي از خرده خري راحت باشد فكر كرد بچه‌هاي من سال و ماه پلو نخورده‌اند كه عادت كنند خوب است اين غذا را ببرم براي مرد تاجر بلكه بتوانم از او چرم نسيه بردارم. فوري در دكانش را بست و رفت در كاروانسرايي كه تاجر در آن منزل داشت. اتفاقاً تاجر هم ديروقت رسيده بود غذاي درست و حسابي تهيه نكرده بود. پينه‌دوز غذا را گذاشت جلو مرد تاجر. تاجر بسيار خوشش آمد گفت: «فردا صبح بيا تا ظرفش را بدهم و هرقدر هم چرم خواستي به تو بدهم». پينه‌دوز خوشحال برگشت و مثل هميشه نان و پنيري براي بچه‌هاي خود گرفت و رفت منزل. ولي از خوشحالي خوابش نمي‌برد.

حالا پينه‌دوز را بگذاريد چند كلمه از تاجر بشنويد. تاجر وقتي مشغول خوردن شد شكم مرغ را باز كرد يكدفعه سكه‌هاي طلا ريخت اطراف سفره. تاجر چشمش كه به سكه‌‌ها افتاد از زور شادي ديگر اشتهايش كور شد. فكر كرد اين غذا را كسي براي پينه‌دوز آورده بود كه پينه‌دوز به نوايي برسد و اين بدبخت گول خورده پيش خود گفت: «چه سودي از اين بيشتر كه امشب نصيب من شده اگر تا فردا صبح بمانم ممكن است اين سر فاش شود. خوبست شب را نيمه كنم و بروم» فوري دستور داد قاطرها را جو دادند و سحر كه شد بار را بست و از شهر زد بيرون و رفت. حتي بي‌مروت ظرف غذا را هم برداشت و رفت.

پينه‌دوز بيچاره صبح اول وقت آمد در كاروانسرا ديد جا تر است و بچه نيست. هاج و واج ماند. كمي در كاروانسرا نشست ديد فايده ندارد بلند شد. در دكان را باز كرد و مثل هميشه شروع به حرف خودش كرد: «بكوب بكوب همونه كه ديدي» خلاصه تا شب شد. شاه عباس با لباس درويشي آمد پشت در دركان ديد پينه‌دوز ذكر هميشه را دارد. تعجب كرد. دست زد به در و پينه‌دوز در را باز كرد. ديد درويش پريشبي است. تعارف كرد بفرماييد. درويش وارد شد نشست احوال پرسيد و بعد گفت: «شنيده‌ام از مطبخ خانه شاه‌عباس ديشب برايت شام فرستاده‌اند» پينه‌دوز آهي سرد از دل پر درد كشيد و گفت: «اي درويش آدم بدبخت بهتر است بميرد» درويش گفت: «چطور شده؟» پينه‌دوز قصه را تعريف كرد.

شاه گفت: «آخر، بدبخت تو ستم به بچه‌هات كرده‌اي سزايت همين است كه ديدي» پينه‌دوز به گريه افتاد و گفت: «چه كنم به خيالم كار خوبي كرده‌ام». شاه خيلي افسرده شد و گفت: «اي مرد، من همياني به كمرم دارم صد دينار زر سرخ در آنست به تو مي‌دهم به شرط اينكه با آن سرمايه‌اي درست كني و مشغول كاسبي شوي». آن وقت هميان را باز كرده گذاشت جلو پينه‌دوز و بلند شد رفت.

پينه‌دوز فكر كرد اگر بخواهد يك دفعه دكان را رونق بدهد ممكن است مردم فكر كنند دزدي كرده خوبست اين پول‌‌ها را ذخيره كند و كم‌كم خرج كند. از طرفي هم ترسيد كسي خبردار بشود. فكري به سرش زد. چوبي تهيه كرد داد به نجار. نجار ميان چوب را سوراخ كرد. پينه‌دوز پول‌‌ها را ريخت وسط چوب و سر و ته آن را بست كه هميشه دستش باشد تا كم‌كم خرج كند. اتفاقاً شبي رو به منزل مي‌رفت چند نفر مست به او برخورد كردند بناي عربده را گذاشتند. پينه‌دوز خواست فرار كند او را گرفتند كتك زيادي به او زدند چوبش را گرفتند و رفتند.

باز چند شب از اين ماجرا گذشت. شاه عباس گذارش به دكان پينه‌دوز افتاد. ديد همان ذكر را مي‌گويد دستي به در زد. پينه‌دوز در را باز كرد ديد رفيق شب‌هاي گذشته است. يا علي مدد گفت. درويش وارد شد. احوال پرسيد. پينه‌دوز با افسوس زياد سرگذشت را تعريف كرد. شاه عباس قدري فكر كرد باز صد اشرفي به او داد و خيلي سفارش كرد كه «مبادا باز شيطان تو را گول بزند. اين پول را ببر خرج معيشت خودت بكن خدا مي‌رساند. مولا سخي است هرچه دنيا را تنگ بگيري خدا هم تنگ مي‌گيرد. هرچه به زن و بچه سخت بگيري روزي كم مي‌شود. اگر آن پول را خرج خانه‌ات كرده بودي، دعايت مي‌كردند. خدا به كارت وسعت مي‌داد». اينها را گفت و رفت.

پينه‌دوز كه دلش نمي‌آمد پول را خرج كند اين دفعه كنار دكان جاي نشيمن خود، گودالي كند و پول‌‌ها را گذاشت توي گودال و پاره پوستي را كه رويش مي‌نشست انداخت و سفت و سخت رويش نشست و مشغول كار شد ولي از ذوقي كه داشت وقتي مشته روي چرم مي‌زد اين ذكر را مي‌گفت: «هرچه دارم به زيرمه، هرچه دارم به زيرمه» اتفاقاً طراري چند دفعه از آنجا عبور كرد اين ذكر پينه‌دوز او را به فكر انداخت. وارد دكان شد. دست مريزاد گفت و كفش‌هايش را در آورد و گوشه‌اش را كه پاره شده بود نشان داد و گفت: «استاد اين را برايم بدوز» پينه‌دوز مشغول شد چند تا كوك زد و گذاشت روي سندان. باز گفت: «هرچه دارم به زيرمه» طرار از آن كهنه‌كارها بود. به فراست دريافت كه بايد زير تخته پوست پينه‌دوز چيزي پنهان باشد. كفش‌‌هاي خود را گرفت. پول زيادتر از معمول به او داد و رفت. پينه‌دوز از بس خوشحال شد هوس كرد امروز يك چند سيخ جگرك بخورد. كنار كوچه جگركي بود. هول هولكي دويد بيرون پهلوي جگرك‌فروش. تا جگر پخته شد آن طرار هم كه در كمين بود وقت را غنيمت شمرد و پريد توي دكان، تخته پوست را برداشت ديد خدا بدهد بركت يك دستمال تو گودال زير تخته پوست پسر از پول. برداشت و تخته پوست را انداخت جاي خودش و فرار كرد. پينه‌دوز از همه جا بي‌خبر برگشت نشست روي تخته پوست مشغول كار شد. شب كه تخته پوست را برداشت بتكاند ديد جا تر است و بچه نيست. قدري بيطاقتي كرد ولي چه فايده. باز طبق معمول شروع كرد به گفتن ذكر سابق.

تا شب باز شاه عباس با لباس درويشي آمد ديد پينه‌دوز باز مشغول ذكر اولي است. خيلي ناراحت شد. در دكان را زد. پينه‌دوز در را باز كرد. درويش وارد شد. احوال پرسيد. پينه‌دوز ماجرا را گفت. شاه عباس بلند شد گفت: «راست گفتي بكوب بكوب همونه كه ديدي!!»


برچسب‌ها:
[ جمعه 22 فروردين 1393برچسب:, ] [ 11:57 ] [ مهدی رضایی ]

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند :

وقتي گروه نجات زن جوان را زير اوار پيدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبي ديدند.زن با حالتي عجيب به زمين افتاده , زانو زده و حالت بدنش زير فشار اوار کاملا تعقيير يافته بود . ناجيان تلاش مي کردند جنازه را بيرون بياورند که گرماي موجودي ظريف را احساس کردند . چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه وار فرياد زد :بياييد , زود بياييد ! يک بچه اينجاست . . بچه زنده است .  

وقتي اوار از روي جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه اي از زير ان بيرون کشيده شد . . نوزاد کاملا سالم و در خواب عميق بود . مردم وقتي بچه را بغل کردند , يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روي صفحه شکسته ان اين پيام ديده ميشد : عزيزم , اگر زنده ماندي , هيچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامي وجودش دوستت داشت . . .


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 20 فروردين 1393برچسب:, ] [ 17:21 ] [ مهدی رضایی ]

پسری به دختری که تازه باهاش دوست شده بود میگه:



امروز وقت داری بیایی خونمون؟



دختر:مامانم نمیزاره با چه بهونه ای بیام؟



پسر:بگو میخوام برم استخر...



دختر اومد خونه دوس پسرش



پسر:تو که اومدی استخر باید موهات خیس باشه...



برو حموم موهاتو خیس کن



وقتی دختر میره حموم پسر یکی یکی به دوستاش زنگ میزنه...



پسرو دوستاش یکی یکی میرن حموم و به دختر تجاوز میکنن...



اخرین نفری که رفت حموم...دیدن دیر اومد بیرون...



یک ساعت شد...دو ساعت شد....ولی بیرون نیومد



گفتن بریم در حمومو باز کنیم ببینم چی شده که نمیان بیرون...



وقتی در حموم رو باز میکنن...



میبینن که دختر و پسر هر دو با هم رگ دستشونو زدن...



و یه نوشته رو دیوار میبینن که گفته:



نامراااااااا خواهرم بـــــــــــــــــود


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 20 فروردين 1393برچسب:, ] [ 17:18 ] [ مهدی رضایی ]

هوا سرد بود،سوزناك و بيرحم.اما صورت محسن خيس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشين رو باز کرد و پياده شد.پير مرد افتاده بود روي آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کيلومتر سرعت زده به يه پير مرد... .خيلي دستپاچه بود.قطره هاي باران هم خيسي صورت ناشي از عرقش رو،دو چندان کرده بود.سراسيمه پيرمرد نيمه جان رو گذاشت تو ماشين و با نهايت اضطراب راه افتاد.
- خدايا چرا اينطور شد؟چرا اينجوري شد؟چرا الان؟چرا تو اين موقعيت؟حالا که ميخوام برم... .
توي راه بيمارستان،دو سه بار نزديک بود تصادف کنه.رسيد بيمارستان.پيرمرد نيمه جون رو برد بخش اورژانس . پير مرد رو بردن سي سي يو.محسن با اون وضعيت روحيش،تونست از موقعيتي که پيش اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بيمارستان فرار کنه.
در حال فرار،مدام با خودش ميگفت:نامرد،کجا در ميري؟زدي ؛ پاش واسا.تو مگه مرد نيستي؟ اما بعدش براي توجيه فرارش گفت:
- خوب من که از قصد نزدم،اصلا خودش پريد جلو ماشين.اين موقع شب پير مرد شصت هفتاد ساله وسط اتوبان چيکار ميکنه اصلا؟ تازه من رسوندمش بيمارستان.


رسيد خونه.زنگ زد.همين كه داشت عرق صورتش رو پاك مي¬كرد،مادر در رو باز كرد و گفت:
- سلام،چي شده؟
محسن لبخند تحميلي روي لباش جاري كرد و گفت:
- س¬.....سلام مادر،هيچي آسانسور خراب بود؛از پله ها اومدم.
- تو مگه كليد نداري محسن؟
- بي حواسيه ديگه مادر!
- از دست تو!

مادر درحاليكه بسمت آشپزخانه ميرفت گفت:
- پسرم يكم بيشتر به خودت برس،چيزي نمونده ها... .يه هفته ديگه موعد پروازت به انگليسه.
محسن صداي پدر راشنيد که ميگفت:تو هم کشتي مارو با اين انگليس رفتن پسرت!
- چيه بده پسرم ميخواد فوق ليسانس بگيره ؟
محسن که انگار تازه متوجه خضور پدرش شده بود،گفت:
- اِ اِ اِ اِ اِ سلام بابا.شما خونه ايد؟
- عليک . مي¬بيني كه هستم! يدفه ميذاشتي فردا سلام ميکردي!
- تو پدرتو نديدي محسن؟
- چرا چرا ديدم.يعني نديدم.يعني ديدما اما...
مادر در حاليکه ليوان آب را به طرف محسن ميگرفت گفت:
نگفتم تو پريشوني.
تو هم اينقدر سر به سر پسرم نذار، نميبيني حالش خوب نيست؟

ـــــــــــــ
تا چشاشو بازکرد،چشش به ساعت افتاد.نيم ساعت زود بيدار شده بود.پس هنوز وقت داره بخوابه.يهو ياد کابوسي افتاد که ديشب ديده در مورد تصادف و پير مرده و ...
- واي خداي من چقدر وحشتناک بود.واي واي.يعني چي شده؟آخه همچين بدم نبود حال پيرمرده.نه نه امکان نداره بميره.امکان نداره .حتما بابت تلقينات مادرم بود که پيشونم و... .
يک هفته گذشت اما چه يه هفته اي.همش با کابوس.
روز پرواز محسن رسيد.محسن با همه توي خونه خداحافظي کرد و بهمه سفارش کرد که نرن بدرقش.
هواپيما پرواز کرد.وقتي داشت از خاک ايران دور ميشد،فقط داشت به تصادف سه شنبه شب هفته پيش فکر ميکرد.

ــــــــــــــ
سه سال گذشت.حالا محسن فوق ليسانس گرفته و برگشته.حالا ديگه کمتر و خيلي کمتر به تصادفه فکر ميکنه.دو هفته بعد از رسيدنش،يه کار با موقعيت و درآمد مناسب پيدا کرد و مشغول بکار شد.بعلت لياقت و درايتي که داشت،خيلي زود پيشرفت کرد و چند بار ترفيع گرفت.محسن براي راستگويي و متانتي که داشت،بين کارمندا از اعتماد ويژه اي برخوردار بود و نزد همشون محترم.صبحها سر ساعت سر کارش حاضر ميشد و معمولا بيشتر از ساعات اداري کار ميکرد.
صبح يکي از روزها،متوجه سروصدايي که آقاي رئيس بپا کرده بود، شد.بر سر اينکه چرا خانوم نادري(مترجم شرکت که خانوم منظمي بود)تاخير داشتن.نزديکياي ظهر بود که خانوم نادري وارد اتاق محسن شد.
- سلام آقاي مهرزاد.
- سلام خانوم نادري.خسته نباشيد.
- ممنون آقار مهرزاد شما هم خسته نباشين.
- مشکلي پيش اومده خانوم نادري؟چيزي شده؟(بعيد بود اين موقع روز، خانم نادري به اتاق آقاي مهرزاد بيان)
محسن متوجه چشاي پف کرده و قرمز شده خانم نادري شد.
- آقاي مهرزاد کمکم کنيد...(با بغض).
- چه کمکي از دستم بر مياد؟
- آقاي مهرزاد نميدونم چيکار کنم.معتمدتر از شما هم سراغ ندارم.برادرام زندگيم رو سياه کردن.من بدون اجازه اونا آب نميتونم بخورم.تلفونامو کنترل ميکنن ....
محسن بعد از پرسيدن چند سوال در مورد رفتار برادرهاي خانم نادري و طرز فکرشون،گفت:خانم نادري شما يکهفته کاراييکه من ميگم رو انجام بدن تا ببينيد چي ميشه.آدرس محل کار يا شماره تلفن برادرهاتون هم بهم بدين تا من باهاشون صحبت کنم.
بعد از يکهفته خانم نادري دوباره اومد پيش آقاي مهرزاد(محسن) ،اين بار با صورت خندان و بظاهر شاد.
- آقاي مهرزاد،از شما ممنونم لطف کرديد.رفتار برادرام با من خيلي بهتر شده و من اين رو مديون شما هستم.
- خواهش ميکنم خانم نادري،کاري نکردم.وظيفم بود.من دوست دارم مشکل همکارام رو حل کنم.
خانم نادري با زيرکي تمام گفت:آقاي مهرزاد،اگر زين پس مشکلي داشتم ميتونم رو کمک شما حساب کنم؟!
- البته.خوشحال ميشم بتونم کمکي کرده باشم.
***
خانوم نادري بيشتر به محسن سر ميزد.رفته رفته فاصله بين ملاقاتها کمتر و مدتشون بيشتر ميشد.وقت و بيوقت خانم نادري و محسن با بهانه هاي مختلف کاري و غير کاري،تو اتاق همديگه بودن و باهم صحبت ميکردن.
سه ماه به همين منوال گذشت.تا اينکه اين دو احساس کردن نسبت به همديگه احساس خاصي دارن.حالا ديگه همديگرو با اسم کوچيک صدا ميزدن.البته ملاقاتهاي داخل شرکت رسميتر بود.
بالاخره محسن از سپيده خواستگاري کرد و بعد از چند ماه نامزدي،اين دو باهم ازدواج کردن.
ــــــــــــــ
چند ماه از زندگي شيرين و توام با عشق و محبتشون ميگذشت.سپيده باردار شده بود و همه منتظر تولد يه کوچولو بودن تا اينکه...

* * *

- محسن باز امشب تو رفتي تو فكر.به چي فكر ميكني؟به من بگو.
- هيچي سپيده،به چي فكر ميكنم؟اگه فكر ميكني پاي هوويي درميونه! نه همچين چيزي نيست.
- من دارم باهات جدي صحبت ميكنم محسن.
- منظورت چيه؟
- ببين محسن،الان چند وقتيه كه تا صحبت از تصادف و اينجور چيزا ميشه،تو ميري تو فكر.حتي اينم فهميدم كه اون شبا تو تا نصفه شب بيداري.به من بگو محسن.بگو چي شده.منو تو كه انقدر همديگرو دوست داريم و باهم صميمي هستيم كه ...
محسن يهو پريد ميون كلام سپيده و گفت:
- سپيده؛تو گفتي پدرت كي فوت كرد؟
- من داشتم حرف ميزدما! چند بار بهت گفتم،سه شنبه بيستو هفتمه ...
محسن ديگه چيزي نميشنيد.زل زده بود تو چشاي سپيده.دهنش قفل شده بود.بدنش يخ كرده بود...
محسن با خودش ميگفت:
- خداي من،چطور ممكنه؟آخه چطور ممكنه؟مردي رو كه من زير گرفتم و رسوندمش به بيمارستان بميره و من ب دخترش ازدواج كنم؟اين چه قسمتي بود براي من خداااااااااااا ؟
- چي شد محسن؟چيزيته؟
- س... س... سپيده م .... من... من ...من ميخوام...
- تو ميخواي چي؟ بگو محسن بگو.من دارم ديوونه ميشم.تو چت شده؟
محسن گريش گرفته بود و با همون حالت ادامه داد:
- سپيده اگه من
سپيده گفت:
- محسن گريه نكن كه منم گريم ميگيره ها... .
- سپيده اگه من يه گناهي كرده باشم و الان بهت بگم،تو ميبخشي منو؟
- تو؟ چه گناهي؟چه جور گناهيه كه من بايد ببخشمت؟
- مربوط به تو ميشه.
- واضحتر بگو بببينم چي ميگي.
- در مورد تو،در مورد پدرت،در مورد مرگش،تصادف... .
- محسن تو از تصادف پدر من چي ميدوني؟از كجا ميدوني؟كي بهت گفته؟ محسن ... .
محسن متوجه چهره غضبناك سپيده شد.تعصب بيش از حد و افراطي سپيده دومورد پدرش،اين اين غضب رو به چهره اون داده بود.
- سپيده؛اون شب،سه شنبه بيستو هفتم مرداد 79 اون كسي كه پدرت رو زير گرفت ؛ من بودم ... .سپيده به جان تو كه عزيزتريني برام هيچ عمدي تو كار نبوده .من رسوندمش بيمارستان خيلي زود... .
سپيده نگاه سنگيني به محسن انداخت و سكوت كرد.سكوتش چند دقيقه اي ادامه داشت.بيكباره فرياد بلندي كشيد و از جا برخاست.مانتوش رو پوشيد و زود رفت بيرون.
- سپيده... سپيده ... با توام سپيده ... كجا؟ واسا...
سپيده گريه كنان ميرفت...

محسن با خودش گفت:
- خوب طبيعيه.براش سنگين بوده.الان ميره خونه مادرشينا و آرومتر كه شد خودم ميرم دنبالش.
ــــــــــــــ
صبح كه از خواب بلند شد دير شده بود.ديگه سپيده نبود بيدارش كنه و صبحانه رو باهم بخورن.با عجله لباساش رو پوشيد و بدون صبحانه راه افتاد.تا در رو باز كرد،برادر سپيده رو ديد
- سلام آقا سهراب،حال شما؟اين موقع صبح اينجا...
محسن در حين احوالپرسي بود كه سهراب مشتي رو حواله صورتش كرد.
- چي شده آقا سهرا... .
سهراب حرفش رو قطع كرد . گفت:
- خفه شو قاتل؟
- قاتل؟ قاتل كيه؟قاتل چيه؟
- قاتل چيه؟ يه قاتلي نشونت بدم... .خودم ميكشمت.باباي منو ميكشي و در ميري جوجه؟
سهراب محسن رو انداخت تو ماشينش و برد كلانتري.

ــــــــــــــ
دو هفته بود تو زندان بود.چند باري كه با خونه مادر سپيده تماس گرفته بود جز بد و بيراه از مادر و برادرهاي سپيده،چيزي نشنيده بود.سپيده هم كه گوشي رو برنميداشت.
دلش براي سپيده خيلي تنگ شده بود اما از دستش دلخور بود.با خودش ميگفت:
- آخه سپيده من از تو انتظار نداشتم.خودت كه ميدوني من آزارم به مورچه هم نميرسه چه برسه به يه پيرمرد.چرا منو انداختي زندان.تو كه ميدوني من آبرو دارم...
اما بعدش با خودش گفت:
- خوب حق داره،باباشه،من كه ميدونم سپيده اونقدر منو دوست داره و اونقدر هم منطقي هست كه بفهمه قضيه رو.

يكهفته هم گذشت و سپيده بهش سر نزد.
- خداي من ،نكنه برادراش بلايي سرش بيارن.... .
ديگه طاقت نداشت.به يكي از دوستاش گفت كه بره با سپيده صحبت كنه.

روزاش شده بود شب،شباش روز.فقط دروديوار و نگاه ميكرد و گوشش به بلندگوي زندان.
- محسن مهرزاد ؛ ملاقاتي داري.
انگار نفت به چراغش ريختن (1).از جاش پريد با خودش ميگفت كه حتما سپيدست.
اما جاي سپيده،صورت گرفته ي سعيد رو ديد.
- سلام سعيد.سپيده كو پس؟نيومد؟چي شد؟چي گفت؟...
- سلام محسن.محسن يه چيزي ميگم ، فقط خودتو كنترل كن.سپيده پاش و كرده تو يه كفش كه الا و بلا طلاق.ميگه من با قاتل بابام نميتونم زندگي كنم... .
- اين امكان نداره سعيد.امكان نداره.مگه ميشه؟اون عاشق منه من عاشق اونم اونوقت ... .
- نه محسن.حقيقته .كارات رو هم تا چند روز ديگه رديف ميكنم كه بياي بيرون.فقط يه ديه سنگيني بايد بدي...
نه ديه نه مهريه و نه هيچ چيز ديگه براي محسن مهم نبود،فقط سپيده بود ،سپيده اما... .


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 20 فروردين 1393برچسب:, ] [ 17:17 ] [ مهدی رضایی ]

من ... و ١٧ سالمه! من ادمى بودم كه به هيچكس تا همين 

 

 

شش ماه پيش دل نبستم! 

 

 

به طور اتفاقى يكى از اشناهاى دوستمو كه اسمش امير بودو 

 

 

ميشناختم! بعضى وقتا ميديدمش اما اصلا ازش خوشم 

 

 

نميومد! تا اينكه بعد چندوقت توى نت پيداش كردم! و كاش 

 

 

هيچوقت جوابشو توى چت نميدادم! كم كم خيلى باهم جور 

 

 

شديم! اوايل مثل دادشم بود حتى داداش صداش ميكردم! اما 

 

 

بعد گفت كه دوست نداره منم ديگه بهش نگفتم! اونقد باهم 

 

 

راحت بوديم كه همه چيزو به من ميگفت و منم در همه 

 

 

صورت باهاش بودم! تا اينكه يه روز گفت دوست دختر 

 

 

گرفتم بالاخره(يه مدت بود با كسى نبود) ! من اول خيلى 

 

 

عادى گفتم ااا چه خوب اما بعد... بعد چند وقت احساس 

 

كردم 

 

نه نميتونم با اين احساس كه نميدونم چيه كنار بيام! 

 

 

يه روز رفتيم بيرونو به طور كاملا ناگهانى بوسش كردم و 

 

 

اونم همراهى كرد! بعد از اون روز من ديگه مثل قبل نبودم!! 

 

 

با خيليا بودم اما اون احساس....

 
رفته رفته از بودنش خوشحال و از نبودنش دنيا رو سرم 
 
 
خراب ميشد! وقتى با كسى ميديدمش ديوونه ميشدم اما خب 
 
 
من خيلى خود دارم!
 
 
خلاصه بعد چند وقت نميدونم كى بهش گفت كه من دوسش 
 
 
دارم! اول انكار كردم اما وقتى ديدم كه كى اين حرفو زده 
 
 
ميخواستم بميرم! صميمى ترين دوستم! با اينكه حس منو ب 
 
 
اون ميدونست باهاش دوست شد! و همه چيو به امير گفت!
 
 
اون لحظه تنها كارى كه كردم فقط دويدم! نميدونستم كجا 
 
 
دارم ميرم! فقط ميدويدم! يه دفعه خوردم به يه ماشينو ديگه 
 
 
هيچى نفهميدم!
 
 
وقتى بيدار شدم همه جا سفيد بود! فكر كردم مردم اما صداى 
 
 
مامانمو كه شنيدم فهميدم نه نمردم! فهميدم امير دنبالم كرده و 
 
 
وقتى ماشين زده بهم اون اوردم بيمارستان!يه ماه و نيم تو 
 
 
كما 
 
بودم! خود امير بيرون نشسته بود! من به هواى سر درد 
 
 
دكترو خواستم! وقتى اومد بهش گفتم كه به همه بگه من 
 
 
حافظمو از دست دادم! هه مثل فيلما! اما واقعيت بود! قيافه 
 
 
اميرم داغون شد وقتى دكتر بهش گفت!به مامانم يه چشمك 
 
 
زدم كه يعنى من خوبم! چون از همون اول از همه چى خبر
 
 
داشت! بعد رفت بيرونو امير بعد چند ديقه با قيافه تركيده 
 
 
اومد تو! من اونقدر سرد نگاهش كردم كه گريش گرفت! يه 
 
 
دفه نشست رو زمينو فقط زار ميزد! من با اينكه تو قلبم 
 
 
آشوب بود اما كارى نتونستم بكنم! خدايا چى ميشنيدم!سارا 
 
همون شبى كه من تصادف كردم خودشو از پنجره پرت 
 
 
كرده 
 
پائينو درجا مرده! امير ميگفت كه هميشه دوستم داشته اما 
 
 
نگفته! پرستارا اومدن ببرنش! نميتونستم چيزى بگم چون من 
 
 
اونو نميشناختم! كاش ميگفتم امير وايسا من فراموشى نگرفتم 
 
 
 
اما ... آخرين نگاه اميرم، عشقم، زندگيمو ديدم! اما 
 
 
نميدونستم 
 
 
كه يه رب بعد امير من بخاطره سكته قلبى براى هميشه از 
 
 
پيشم ميره!

برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 20 فروردين 1393برچسب:, ] [ 17:9 ] [ مهدی رضایی ]

 

 سخنان بزرگان,جملات قصار

ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیموده‌ایم می‌توانیم هدایت کنیم. اسکات پک

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان،جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

کسی داناست که می داند هیچ نمی داند. ضرب المثل فلسطینی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان،جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

سعادت دیگران ، بخشی مهم از خوشبختی ماست. رنان

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان،جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

یاد اشک و شیفتگی ، آویزه خاموش دلهاست . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان،جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

با مردمان نیک معاشرت کن تا خودت هم یکی از آنان به شمار روی. ژرژ هربرت

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان،جملات قصار♦♦♦♦♦♦♦♦

 

آدمهای بزرگ و اندیشمند ، بسیار اشک می ریزند . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان،جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

آن زنده که کاری نکند ، مرده به از اوست . ضرب المثل ایرانی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان،جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

با دلسوزی و احترام بیشتری نسبت به دیگران رفتار کنید . آنتونی رابینز

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان،جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

فرومایگان پس از پیروزی ، همآورد شکست خورده خویش را به ریشخند می گیرند . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان،جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

هنگامی که منتظرید دیگران هیجان را به زندگی شما بازگردانند ، برای تولید عشق و شور و نشاط به آنان وابسته می شوید و تماس خود را با منبع عشق درون خود از دست می دهید . باربارا دی آنجلیس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان،جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

با تقوی و خوبی می توان سعادت آفرید. زنون

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان جهان،جملات قصار زیبا ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

گاهی شالوده و ریشه شکست های بزرگ ، از اشتباهات بسیار ریز و کوچک سرچشمه می گیرد . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان حکیمانه بزرگان،سخنان ناب بزرگان ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

مرور زمان به خودی خود بسیاری از نگرانی ها را ازبین می برد. دیل کارنگی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان حکیمانه بزرگان،سخنان ناب بزرگان ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

اندیشه پروازگر است جایی فرودش آوریم که زیبایی خانه دارد . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان حکیمانه بزرگان،سخنان ناب بزرگان ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

امکانپذیر است که یک میلیون حقیقت را در مغز انباشت ولی هنوز بیسواد بود.آلک بورن

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان حکیمانه بزرگان،سخنان ناب بزرگان ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

عصاره همه مهربانی ها را گرفتند و از آن مادر را ساختند. کریستوفر مارلو

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان حکیمانه بزرگان،سخنان ناب بزرگان ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

آن گاه که ، زایش راهی نو را از درون خویش احساس کردی پای در راهی خواهی گذارد که پیشتر برای رسیدن بدان بسیار تلاش نموده ایی . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان حکیمانه بزرگان،سخنان ناب بزرگان ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

انسان در همان لحظه که تصمیم می گیرد آزاد باشد ؛ آزاد است. ولتر

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان حکیمانه بزرگان،سخنان ناب بزرگان♦♦♦♦♦♦♦♦

 

مردی که لبخند به صورت ندارد نباید دکان باز کند. ضرب المثل چینی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان حکیمانه بزرگان،سخنان ناب بزرگان ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

سخن بدون پشتوانه ، یعنی گزاف گویی . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان اموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

وظیفه چیزی است که از دیگران انتظار انجامش را داریم.اسکاروایلد

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان اموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

با بدیهای دیگران دل خویش را به سیاهی نیالاییم ، همواره ساز سادگیمان کوک باشد و نگاهمان امیدوار. ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان اموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

اندیشه کنید زیرا اندیشه کردن مایه زنده دل بودن مردم است. ناپلئون

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان اموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

تعلل و عقب انداختن کارها، یکی از شایع ترین راههای فرار از رنج است. آنتونی رابینز

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان اموزنده♦♦♦♦♦♦♦♦

 

رسانه تنها می تواند پژواک ندای مردم باشد نه اینکه به مردم بگوید شما چه بگویید که خوشایند ما باشد . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان اموزنده♦♦♦♦♦♦♦♦

 

هر چه بیشتر عشق بورزید دیگران نیز مجوز آن را خواهند یافت تا عشق بیشتری به شما و نیز دیگران بورزند . باربارا دی آنجلیس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان اموزنده♦♦♦♦♦♦♦♦


دل کیهان را اگر بگشاییم این سخن را خواهیم شنید ” هر کنشی واکنشی را در پی دارد ” پس بر این باور باشید ! همه کردار ما چه خوب و چه زشت ، بی بازگشت نخواهد بود . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان اموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

از آهسته رفتن نترس ، از بی حرکت ایستادن بترس . مثل چینی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان اموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

دوست مثل پول ، بدست آوردنش از نگه داشتنش آسان تر است. باتلر

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

کژی و ناراستی ، شکاف و رخنه گاه اندیشه اهریمن خواهد شد . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان دنیا ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

خنده کوتاهترین فاصله بین دو نفر است . ویکتور هوگو

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان دنیا ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

دوستان را در خلوت توبیخ کن و در ملاءعام تحسین . اسکاروایلد

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان دنیا ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

تنهایی برای جوان ارزشمند ، و برای پیر آزار دهنده است . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان دنیا ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

خود را در حالت تسلط بر حوادث ببینید، بشنوید، و احساس کنید. تا اینکه احساسی از اعتماد بصورت شرطی در شما بوجود آید و یقین کنید که با اعتماد به نفس و قدرت می توانید با هر اتفاقی مقابله کنید. آنتونی رابینز

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان دنیا ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

تمامی روابط شما از عشق خواهد درخشید . باربارا دی آنجلیس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان دنیا ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

خویشتن و مردم را هنگامی می شناسی ، که تنها شوی . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان دنیا ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

تکرار مادر مهارت هاست . دیل کارنگی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان دنیا ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

به زبانت اجازه نده قبل از اندیشه ات به راه افتد. ناپلئون

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان دنیا ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

تنها تنهایی کارآمد است که همراه باشد با پژوهیدن و کاویدن در خرد و دانش . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان دنیا ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

تنها موسیقی مرا به شناسائی خداوند راهنمائی کرد. دوموسویه

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

بهترین انسان کسی است که در حق همه نیکی کند . کنفوسیوس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان ادب ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

کار ، بهترین تسکین دهنده ، افکار پریشان ، و غم است . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان ادب ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

وظیفه ای را که از همه به شما نزدیک تر است انجام دهید. گوته

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان ادب ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

حاصل من از فضل فقط این شدکه بر جهل خود دانا شوم. بقراط

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان بزرگان ادب ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

جایی که شمشیر است آرامش نیست . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

آن کس که ارده و استقامت دارد، روی شکست نمی بیند. مترلینگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

بهترین وسیله برای جلب محبت دیگران ، نیکی در باره آنها ست. روسو

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

ره آورد گفتگو با نادان دو چیز است : نخست از دست دادن بخشی از عمر و دیگری گرفتار شدن ، به افکار پوچ و بی ارزش . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

کمال هنر در نهان داشتن هنر است . کینتلین

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

اگر قرار است برای چیزی زندگی خود را خرج کنیم ، بهتر آن است که آنرا خرج لطافت یک لبخند و یا نوازشی عاشقانه کنیم . شکسپیر

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

استعداد در فضای آرام رشد میکند و شخصیت در جریان کامل زندگی . گوته

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

نم نم باران ، سبب بیداری خاک گشته و آن را شکوفا می کند ، خرد هم ناگهان پدید نمی آید زمانی بس دراز می خواهد و روانی تشنه باران . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

از استثنائـات است که کسی را بـه خاطر آنچه که هست دوست بدارند . اکثر آدمها چیزی را در دیگران دوست دارند که خود به آنها امانت می دهند : خودشان را ، تفسیر و برداشت خودشان را از او … گوته

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

نادر شاه افشار توانست از خراب آبادی که دشمنان برایمان ساخته بودند کشوری باشکوه بسازد نام او همیشه برای ایرانیان آشنا و دوست داشتنی خواهد بود . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

ماهی و مهمان دو روز اول خوب هستند ، از روز سوم بو می گیرند . اسپانیولی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

اگر همه می توانستند از استعدادهای خود درست بهره بگیرند، دنیا همان بهشت موعود می شد که همه می خواهند. زکریای رازی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

اساسا ، خوشبختی فرزند نامشروع حماقت است. همه کسانی که در جست و جوی خوشبخت بودن هستند بی خود تلاشی در بیرون از خویش نکنند اگر بتوانند ” نفهمند” می توانند ” خوشبخت ” باشند. علی شریعتی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

خارهای کوچک زخم به جان نمی زنند ، بلکه با او می آمیزد برای روزهای سختر . ارد بزرگ

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

هیچ چیز در زندگی شیرین تر از این نیست که کسی انسان را دوست بدارد. من در زندگانی خود هر وقت فهمیده ام که مورد محبت کسی هستم, مثل این بوده است که دست خداوند را بر شانه خویش احساس کرده ام . چارلز مورگان

 

♦♦♦♦♦♦♦♦ جملات قصار ♦♦♦♦♦♦♦♦

 

آنچه هستید شما را بهتر معرفی می کند تا آنچه می گویید . بزرگمهر


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 20 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:12 ] [ مهدی رضایی ]

 

سخن بزرگان جهان, مارک فیشر, جملات حکیمانه

 همواره این را به خاطر بسپار که اگر هدفهایت به دیگری صدمه بزند ، هم به صلاح خودت و هم به صلاح دیگران است که از آنها بر حذر بمانی. مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

هنگامی که تخیلات و منطق در ضدیت با هم قرار بگیرند تخیلات پیروز میشوند. مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

اگر نمیدانی به کجا میروی به هیچ کجا نخواهی رسید . مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

برای شروع باید باور داشته باشی که می توانی، سپس با اشتیاق تلاش کنی. مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

افراد موفق هیچ وقت اجازه نمیدهند که شرایط آزارشان دهد .مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

افرادی که زمان را در انتظار شرایط عالی از دست میدهند هرگز موفق نمیشوند. مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

برای شروع باید باور داشته باشی که میتوانی سپس با اشتیاق شروع کنی.مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

ترس باعث میشود تا بسیاری از مردم به رویاهایشان نرسند . مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

زندگی دقیقا به ما ان چیزی را میدهد که به دنبالش هستیم .مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

زندگی آماده است تا بسیار بیشتر از انچه تصورش را میکنید به ما بدهد.مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

تنها کسانی میتوانند کارهای بزرگی انجام دهند که به قدرت ذهن ایمان دارند. مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

همواره بخاطر بياور كه در اوجي معين ديگر ابري نيست.
اگر زندگيت ابري است، به اين دليل است كه روحت آنقدر كه بايد بالا نرفته است. مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

اگر به انچه انجام می دهی عشق بورزی،احتمال شکست صفر می شود. مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

اجازه نده ترس تو را فلج سازد . مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

افرادی که از ریسک کردن میترسند به جایی نمیرسند . مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

 هر ایده ای که ما داشته باشیم می تواند شکل ملموس بگیرد. مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

قهرمانی در وجود تو خفته است ٬ کافی است بیدارش کنی تا به بهترین خواسته هایت برسی. مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

راز هر هدف این است که هم جاه طلبانه باشد ، هم قابل دسترس. مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

مهمترین چیز تجسم موفقیت است . مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

فقط کافی است عزمت را جزم کنی و قدم اول را برداری . مارک فیشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

اگر ناخوداگاه فکر کنی که بردن مسابقه حقت نیست ،میبازی . مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

با هر شکستی می‌بینی که شخصیت تو قوی‌تر و روحت تواناتر شده است. مارك فيشر
 

 

اگر انسان نیروهای درونش را بشناسد , میتواند به رویاهایش واقعیت بخشد . مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

هر آنچه را که ذهن انسان به آن برسد و آن را باور کند , حتما تحقق میابد . مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

تجربه بهترین آموزگار است . مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

زندگی می خواهد بداند که شما از آن چه انتظاری دارید . مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

بسیاری از مردم وقتی چیزی می خواهند خیلی روی آن پافشاری نمی کنند .مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

تسلط بر سرنوشت و جامعه عمل پوشاندن به رویاها هدف نهایی زندگی است .مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

افرادی که صبر می کنند تا شرایط عالی از راه برسد هرگز کاری را شروع نمی کنند. زمان مطلوب برای شروع همین حالاست. مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

انسان بازتاب افکاری است که در ذهن نا خود اگاهش دارد.مارك فيشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

باید از نوری که در درونت روشن است تغذیه کنی تا چنان بدرخشد که همه ان را ببینند. مارک فیشر

 

سخنان مارک فیشر, جملات زیبا و آموزنده

  جملات مارك فيشر

 

برای ناراحت بودن ؛ خیلی وقت داری . پس چرا به فردا موکولش نکنی ؟! مارك فيشر


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 20 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:10 ] [ مهدی رضایی ]

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 کسی که بیشتر از ۳ دفعه پشت سر هم بهت گفت:
ازت متنفرم
عاشقته “تضمینی”

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

چه فرقی دارد
پُشت میله ها باشی
یا در خیابان های شهر در حال قدم زدن
وقتی که آرزوهایت
در حبس باشند.

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

کاش همه می فهمیدند که
دل بستن به کلاغی که دل دارد،
بهتر از
دل باختن به طاووسی است
که فقط ظاهر خوشگل دارد!

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

یه وقتایی لازمه یکی کنارت باشه
کاری نکنه‌ و حرفی نزنه ها…
فقط باشه…!

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

برای کسی بسوز
که برای خاموش کردنت
از اشکش مایه بذاره.

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

گاهی وقت ها
دلت می خواهد با یکی مهربان باشی
دوستش بداری
و برایش چای بریزی
گاهی وقت ها
دلت می خواهد یکی را صدا کنی
بگویی سلام
می آیی قدم بزنیم؟
گاهی وقت ها
دلت می خواهد یکی را ببینی
گاهی وقت ها…
آدم چه چیزهایِ ساده ای را
ندارد…..!

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

بازم روزی شد که کنارم بودی
چه زیباست
چه پر غرور
حس کردنت را با آرامشت می فهمم

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

مـــــواظب کلمـــاتــی که در صحبت اســــتفاده می کنید باشید
شاید شما را ببخشـــند،
اما هــــــرگز فرامــــوش نمی کنند.

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

دلتنگی هموون مکثی ِ
که رو اسمش می کنی
وقتی شماره های گوشیت رو میای پایین …!

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

هنوز باران چشمانم برایت بارانیست
دلم را ببین غرق در تنهاییست
تنهایم نگذار
هنوزدلم تنگ است برای نگاهت

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

“پا به پایم” که نیامدی
“دست در دستم” که نگذاشتی
“سر به سرم” هم نگذار، که قولش را به بیابان دادم….

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

ای کاش ذره ای ثانیه هایی که کنارت بودم می ایستادند
و زمان متوقف بود
تا دستانت را به همان قدرتی که فشردم می فشردم.
کاش هرگز لحظه خداحافظی نمی رسید
اما دیگر نمی توانم
و زودتر از امروز به دیدارت می آیم.
دوستت دارم.

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

تنها دو روز در سال هست که نمی تونى هیچ کارى بکنى
یکى دیروز
و یکى فردا
ولى امروز بهترین روز واسه دوست داشتن،
باور کردن،
کار کردن
و در نهایت زندگى کردنه….

 

عکس های عاشقانه, جملات عاشقانه

 

رابطه ای که توش اعتماد نیست
مثل ماشینیه که توش بنزین نیست
تا هر وقت بخوای می تونی توش بمونی
ولی تو رو به جایی نمی رسونه !


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 20 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:6 ] [ مهدی رضایی ]

روزی مردی خواب عجیبی دید.

دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.

هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند ، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم .

مرد کمی جلوتر رفت . باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند .
مرد پرسید: شماها چکار می کنید ؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید ؟

فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند : خدایا شکر.


برچسب‌ها:
[ شنبه 16 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:12 ] [ مهدی رضایی ]

 عشق نمي پرسه تو کي هستي؟

 عشق فقط ميگه: تو مال مني .
عشق نمي پرسه اهل کجايي؟

 فقط ميگه: توي قلب من زندگي مي کني .
عشق نمي پرسه چه کار مي کني؟

 فقط ميگه: باعث مي شي قلب من به ضربان بيفته .
عشق نمي پرسه چرا دور هستي؟

 فقط ميگه: هميشه با مني .
عشق نمي پرسه دوستم داري؟

 فقط ميگه: دوستت دارم


برچسب‌ها:
[ شنبه 16 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:11 ] [ مهدی رضایی ]

اگر شيمي بودم،

 

با نام تو تركيب مي شدم.


اگر فيزيك بودم،

 

 نام زيباي تو را تجزيه و تركيب مي كردم.


اگر رياضي بودم،

 

 زواياي نام تو را اندازه گيري مي كردم.


اگر جغرافيا بودم،

 

 محل آشناييمان را به تمام نقشه ها مشخص مي كردم.


اگر نقاشي بودم،

 

 با نام تو غروب زندگيمو رسم مي كردم.


اگر ادبيات بودم،

 

با نام تو اشعار زندگيمو مي سرودم.


اگر تاريخ بودم،

 

 زمان آشناييمان را درگوش عالميان مي خواندم


برچسب‌ها:
[ شنبه 16 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:10 ] [ مهدی رضایی ]

پيرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت وقتی به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفتمی دانم از اين گل ها خوشت آمده است. به زنم مي گويم كه دادم شان به تو گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذيرفت و پيرمرد را نگاه كردكه از پله‏ های اتوبوس پايين می رفت

و وارد قبرستان كوچك شهر می شد....!!


برچسب‌ها:
[ شنبه 16 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:10 ] [ مهدی رضایی ]

یک روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود ؛ دخترک قبلا یکبار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود .
همونطور که از جلوی کشیش رد شد ، با گریه و هق هق گفت : " من نمیتونم به کانون شادی بیام ! "

کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره ، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد . دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر می کرد .

چند سال بعد ، آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند ، فوت کرد . والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود ، تماس گرفتند تا کار های نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد .

در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند ، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده باشد .

داخل کیف 57 سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی ان با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود : " این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگتر شود تا بچه های بیشتری بتوانند به کانون شادی بیایند . "
این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند .

وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند ، فهمید که باید چه کند ؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد .

او شماس های کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگتر بسازند .
اما داستان اینجا تمام نشد . یک روزنامه که از این داستان خبردار شد ، آن را چاپ کرد . بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت .

وقتی به آن مرد گفته شد که آنها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند ، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد .

اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم از دور و نزدیک به دست آنها می رسید .

در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250000 دلار پول شد که برای آن زمان پول خیلی زیادی بود ( در حدود سال 1900 ) . محبت فداکارانه او سود ها و امتیازات بسیاری را به بار آورد .

وقتی در شهر فیلادلفیا هستید ، به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید . و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید .

همچنین بیمارستان سامری نیکو ( Good Samaritan Hospital ) و مرکز " کانون شادی " که صد ها کودک زیبا در آن هستند را ببینید . مرکز " کانون شادی " به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روز های یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند .

در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با 57 سنت پولش ، که با نهایت فداکاری جمع شده بود ، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد . در کنار آن ، تصویری از آن کشیش مهربان ، دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب " گورستان الماس ها " است به چشم می خورد .


برچسب‌ها:
[ شنبه 16 فروردين 1393برچسب:, ] [ 14:6 ] [ مهدی رضایی ]

 

میکل آنژ,میکل انژ

عشق، سبب رسیدن به خداست. میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

تا زمانی كه ننگ و جنایت دوام دارد، هیچ ندیدن و نشنیدن برای من پایان خوشبختی‌ است.میكل آنژ
 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

كار هنری راستین، سایه‌ای از كمال ملكوت است. میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

مهم‌ترین شرط ازدواج با یك دختر، پاكی نفس و شرافت ذاتی او است. میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

زیبایی، در روان و هوش آدمی تأثیر می‌گذارد و احساس لذت و همت به وجود می‌آورد.میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

زیبایی، هدیه ای از بهشت است. میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

ارزش ندارد كه آدمی برای مبارزه كردن با كوته‌فكران، خود را آزرده سازد؛ زیرا پیروزی بر آنها هیچ ارزشی ندارد.  میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

هر كنشی، هرچند هم دشوار، با خونسردی و آرامش، آسانتر به نظر می‌رسد.میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

آن كه به هوش سرشار خویش ارزش نمی‌نهد و در بند آن است كه با گرایش‌های كوته‌فكران  سازگاری داشته باشد، نزد من رتبه و جایگاهی ندارد.  میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

آسانترین راه رسیدن به آینده، نیندیشیدن به آن است. میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

انسان، با مغز نقاشی می‌كند نه با دست. هر كه اندیشه‌هایش گرفتار مسایل دیگر باشد، كارش رسوایی به بار می‌آورد.میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

دیدگاه هر نویسنده را از كتاب او و دیدگاه هر هنرمند را از هنرش می‌توان دریافت.میكل آنژ
 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

چیزهای كوچك، كمال ایجاد می كند و كمال هم چیز كوچكی نیست.میکل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

اگر مردم می دانستند برای احراز مقام استادی چه رنجها برده ام و چه روزها و شبها جان كنده ام، هرگز از دیدن شگفتی های هنریم متعجب نمی شدند.میكل آنژ
 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

هرچه دانش بیشتر و تجربه زیادتر شود، نیاز به پند گرفتن كمتر می‌شود. میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

تمام وعده ها و نویدهای دنیا فریبی بیش نیست و بهترین دستور زندگی این است كه اعتماد به نفس داشته باشی و در پرتو سعی و تلاش خود به مقامی برسی. میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•


 بزرگترین خطری كه ما را تهدید می كند پایین بودن و در دسترس بودن اهدافمان است.  میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

بهترین دستور زندگی این است كه اعتماد به نفس داشته باشید.میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

همه افراد بشر استعداد نقاشی دارند، اما همه حوصله ندارند.میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

خدایا! به من آن ده كه همیشه شوقی بیش از حد توان خود برای كار كردن داشته باشم. میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

چه غصه هایی برای رویدادهای بدی كه هرگز در زندگیم پیش نیامد خوردم.میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

عشق، آدمی را به كمال می رساند. میكل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

خداوندا بگذار همیشه خواهان انجام آنی باشم كه بیش از توان من است.میكل آنژ
 

•.•.•.•.•.•سخنان میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

بلند نظر باشید و هدفهای بزرگ در پیش گیرید.میکل آنژ

 

•.•.•.•.•.•سخنان زیبا میكل آنژ•.•.•.•.•.•

 

صلح ناحق بهتر از جنگ بر حق است. میكل آنژ


برچسب‌ها:
[ جمعه 15 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:29 ] [ مهدی رضایی ]

 

 مطالب آموزنده, جملات الهام بخش

 جملات زیبا ، جملات الهام بخش برای زندگی

 

جملات زیبا,جملات آموزنده

 جملات زیبا ، جملات الهام بخش برای زندگی

 

جملات الهام بخش, جمله زیبا با عکس

جملات زیبا ، جملات الهام بخش برای زندگی

 

جملات کوتاه زیبا,جملات فلسفی زیبا

 جملات زیبا ، جملات الهام بخش برای زندگی

 

جملات تصویری,جملات الهام بخش

 جملات کوتاه زیبا

 

جملات کوتاه زیبا,جملک های زیبا

 جملات کوتاه زیبا

 

نوشته ادبی,جملات ادبی زیبا

جملات کوتاه زیبا

 

جملات بزرگان,جملات قصار

 جملات الهام بخش زندگی

 

جملات زیبا از بزرگان

 جملات الهام بخش زندگی،جملات الهام بخش

 

 مطالب آموزنده, جملات الهام بخش, جمله زیبا با عکس


برچسب‌ها:
[ جمعه 15 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:28 ] [ مهدی رضایی ]

مطالب خواندنی, شما چه جوری هستید

بعضی ها اینجوری هستند،بعضی ها اون جوری ، شما چه جوری هستید !؟

بعضیها شعرشان سپید است، دلشان سیاه،
بعضیها شعرشان کهنه است، فکرشان نو،
بعضیها شعرشان نو است، فکرشان کهنه،
بعضیها یک عمر زندگی میکنند برای رسیدن به زندگی،
بعضیها زمینها را از خدا مجانی میگیرند و به بندگان خدا گران میفروشند.
بعضیها حمال کتابند،
بعضیها بقال کتابند،
بعضیها انباردارکتابند،
بعضیها کلکسیونر کتابند
بعضیها قیمتشان به لباسشان است، بعضی به کیفشان و بعضی به کارشان،
بعضیها اصلا‏ قیمتی ندارند،
بعضیها به درد آلبوم میخورند،
بعضیها را باید قاب گرفت،
بعضیها را باید بایگانی کرد،
بعضیها را باید به آب انداخت،
بعضیها هزار لایه دارند
بعضیها ارزششان به حساب بانکیشان است،
بعضیها همرنگ جماعت میشوند ولی همفکر جماعت نه،
بعضیها را همیشه در بانکها میبینی یا در بنگاهها.
بعضیها در حسرت پول همیشه مریضند،
بعضیها برای حفظ پول همیشه بیخوابند،
بعضیها برای دیدن پول همیشه میخوابند،
بعضیها برای پول همه کاره میشوند.
بعضیها نان نامشان را میخورند،
بعضیها نان جوانیشان را میخورند،
بعضیها نان موی سفیدشان را میخورند،
بعضیها نان پدرانشان را میخورند،
بعضیها نان خشک و خالی میخورند،
بعضیها اصلا نان نمیخورند،
بعضیها با گلها صحبت میکنند،
بعضیها با ستارهها رابطه دارند.
بعضی ها صدای آب را ترجمه میکنند.
بعضی ها صدای ملائک را میشنوند.
بعضی ها صدای دل خود را هم نمیشنوند.
بعضی ها حتی زحمت فکرکردن را به خود نمیدهند.
بعضی ها در تلاشند که بیتفاوت باشند.
بعضی ها فکر میکنند چون صدایشان از بقیه بلندتر است، حق با آنهاست.
بعضی ها فکر میکنند وقتی بلندتر حرف بزنند، حق با آنهاست.
بعضی ها برای سیگار کشیدنشان همه جا را ملک خصوصی خود میدانند.
بعضی ها فکر میکنند پول مغز میآورد و بی پولی بی مغزی.
بعضی ها برای رسیدن به زندگی راحت، عمری زجر میکشند.
بعضی ها ابتذال را با روشنفکری اشتباه میگیرند.
بعضی از شاعران برای ماندگار شدن چه زجرها که نمیکشند.
بعضی ها یک درجه تند زندگی میکنند، بعضیها یک درجه کند.
هیچکس بیدرجه نیست.
بعضی ها حتی در تابستان هم سرما میخورند.
بعضی ها در تمام زندگیشان نقش بازی میکنند.
بعضی از آدمها فاصله پیوندشان مانند پل است، بعضی مانند طناب و بعضی مانند نخ.
بعضی ها دنیایشان به اندازه یک محله است، بعضی به اندازه یک شهر،
بعضی به اندازه کرة زمین و بعضی به وسعت کل هستی.
بعضی ها به پز میگویند پرستیژ
بعضی ها خیلی جورهای مختلف هستند.
شما چطور؟ آیا شما هم از این بعضی ها هستید ؟؟؟


برچسب‌ها:
[ جمعه 15 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:27 ] [ مهدی رضایی ]

عکس عاشقانه, اشعار عاشقانه

 خــدايا ؟
کــمــي بــيـا جــلــوتــــر . .
مــي خــواهـــم در گوشــت چــيــزي بــگــويم . . . !
ايـن يـک اعــتـراف اســت . . .
مــن ..
بــي او ..
دوام نــمي آورم

عکس عاشقانه, اشعار عاشقانه

روی تخته سنگی نوشته شده بود:
اگر جوانی عاشق شد چه کند؟...
من هم زیر آن نوشتم:
باید
صبر کند...
برای بار دوم که از آنجا گذر کردم
زیر نوشته ی من کسی نوشته بود:
اگر صبر نداشته باشد
چه کند؟...
من هم با بی حوصلگی نوشتم:
.....بمیرد بهتراست
برای بار سوم که از آنجا عبور می کردم.
انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد.
اما.............
زیر تخته
سنگ جوانی را مرده یافتم.....!

عکس عاشقانه, اشعار عاشقانه

افسانه ها را رها کن
دوری و دوستی کدام است؟
اگر نباشی دیگری جایت را میگیرد!!!
به همین سادگی...

عکس عاشقانه, اشعار عاشقانه

شـده ام مـعـادلہ ے چنـد مَـجهـولے
ایـن روزهـا
هـیـچ ڪس …
از هـیـچ راهے
مـرا نـمـیـفهمـَد …

عکس عاشقانه, اشعار عاشقانه

 لحظـــهـــ هــایَم مـــال تــو
بـه قیمتـــِ صـِـفر " تومــَن"
هَمین کــِ "تـــو" کِنـــار "مــَـن" باشی
ثروتمــندترین انسانـَم ...

عکس عاشقانه, اشعار عاشقانه

آب نریختـــــم که برگردی
آب ریختـــــم تـــا پاک شود
هر چه رد پای توست ، از زنـــدگیـــ ام…!

عکس عاشقانه, اشعار عاشقانه

اعتـــــراف مـــی کُــنــم. . ..
بــــرای"داشـــ ــتــنِ"تـــو هــــیــچ کـــاری نکـــردم. . .
امــــا برای "فرامــوش" کــردنـــت
هــرکـــآری مــی کُنـــم. ..

عکس عاشقانه, اشعار عاشقانه

مي گويند از تـو ننويسم !
در خون من گردهمايي لبخند هاي تو بر پاست..
اين را چه كسي مي تواند بفهمد ؟!

عکس عاشقانه, اشعار عاشقانه

سیگار فروش ِ گوشه ی خیابان هم فهمید
و تو هنوز نمیدانی
من دود میشوم
این سیگارها بهانه است ....

عکس عاشقانه, اشعار عاشقانه

هرگز فالگیر نبودم ،
تنها ..
می خواستم ،
دستت را بگیرم

عکس عاشقانه, اشعار عاشقانه

من عاشق زمستانم
عاشق اینکه ببینمت در زمستان آرام راه می روی
که سُر نخوری !
که گونه هایت از سرما سرخ شده است
سر خود را تا حد ممکن در یقه ات فرو کرده ای
دست هایت در جیبت به هم مچاله شده
معصومانه به زمین خیره ای
چه قدر دوست داشتنی شده ای ..
حرفم را پس میگیرم
من عاشق زمستان نیستم ،
عاشق تــوام …

عکس عاشقانه, اشعار عاشقانه

بـاز در کـلبـه تـنـهـایـی خـویـش
عـکـس روی تـو مـرا ابـری کـرد
عـکـس تـو خـنـده بـه لـب داشـت
ولـی،
اشـک چـشـمـان مـرا جـاری
کـرد ..


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 14 فروردين 1393برچسب:, ] [ 12:19 ] [ مهدی رضایی ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب