داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 

داستانهای جذاب,داستانهای جالب

هر وقت پدرم این ترانه را می خواند که «وقتی بچه بودی، عادت داشتی روی دوشم بنشینی، پدر نردبان بچه هایش است...» دلم می گرفت و برای پدرم غصه می خوردم.

پدر به چشم پسرش، بزرگ ترین و قوی ترین مرد دنیا است. پدر من یک سرباز بود. او در زندگی اش هم مثل یک سرباز قوی و با اراده بود. او شخصیتی نیرومند داشت و سختی های روزگار موهایش را سفید کرده بود. از نوجوانی برای تامین زندگی خانواده اش دوندگی و کار و کسب درآمد را شروع کرد. همیشه تا دیر وقت کار می کرد، اما هرگز گله نمی کرد. علی رغم سختی هایی که در بیرون تحمل می کرد، در خانه همیشه چهره ای خندان داشت.

با وجود آن که پدرم هر روز از صبح زود تا دیر وقت شب دوندگی می کرد، اما تحصیل من و برادرم در مدرسه، فشار مالی خانواده را سنگین کرده بود و خانواده ام زندگی را به سختی می گذراند.

پدرم برای بهبود دادن به معاش و درآمد خانواده، یک حوضچۀ پرورش ماهی کرایه کرد. پولش را قرض گرفت؛ بچه ماهی خرید و هر روز به تغذیۀ آنها مشغول شد. چشم گذاشته بود که بچه ماهی ها زود رشد کنند. چادری کنار حوضچه زد و هر روز از صبح تا شب به آن، که امید خانواده شده بود، رسیدگی کرد. مادر مترصد بود که بعد از فروختن محصول، چند اسباب جدید به خانه اضافه کند. من و برادرم هم امیدوار بودیم کتاب های جدیدی بخریم.

اما یک روز با خبر غیرمنتظره ای که پدر به ما داد، همۀ رؤیاهایمان رنگ باخت. همۀ ماهی ها مرده بودند. سکوت مرگباری خانه را فراگرفت. صدای گریۀ مادرم را از اتاق می شنیدم که با خودش نجوا می کرد: «همه چیز تمام شد! این همه پول از دیگران قرض گرفته بودیم.» در این هنگام پدرم لبخندی به مادرم زد و گفت: «عیبی ندارد! موفقیت که قرار نیست به آسانی به دست بیاید! این شکست برای ما درس می شود.»

بعداً از پدرم پرسیدم: وقتی ماهی ها مردند، همۀ ما گریه می کردیم. چرا شما گریه نکردید؟

پدرم جواب داد: «مردها نباید گریه کنند، فوق فوقش باید از اول شروع کنند.»

پدرم برای جبران زیان مالی که بر خانواده وارد شده بود، خود را روزانه بیست و چهار ساعت وقف کار در کنار حوضچه کرد. دیگر کم پیش می آمد که او را ببینیم. چین های روی صورتش عمیق تر شد، موهایش سفیدتر شد و خیلی پیرتر از سنش به نظر می رسید. طوری که گاه از خودم می پرسیدم آی این مرد که می بینم، پدر من است؟ آیا او واقعاً کمتر از 50 سال دارد؟

کم کم که بزرگ می شدم، عزمم را جزم کردم که برای بهتر و آسان تر شدن زندگی برای پدرم تلاش بیشتری بکنم و در زندگی موفق باشم.

در پایان سال 1998خدمت سربازی را تمام کردم و وارد دانشگاه ارتش شدم. حوضچۀ پرورش ماهی پدرم هم چند سال متوالی محصول خوبی داد. در تعطیلات زمستانی بعد از نیم سال اول تحصیلم در دانشگاه، با حقوقی که گرفته بودم، یک ریش تراش برقی برای پدرم هدیه خریدم. وقتی آن را به او دادم، پدرم ریش تراش را در دو دستش گرفت و مدتی طولانی به آن خیره شد. متوجه شدم که چشم هایش پر از اشک شد.

پدرم که مردی دارای شخصیت محکم و قوی، با هدیۀ کم ارزشی که از پسرش گرفته بود، متأثر شد و اولین بار گریه کرد. عشق پدر به فرزندان، عشقی عمیق و بزرگ است. من هرگز اشک پدرم را فراموش نخواهم کرد.


برچسب‌ها:
[ جمعه 24 ارديبهشت 1395برچسب:, ] [ 6:56 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستانک،داستانهای کوتاه

 

پدری با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پیاده رو بود.

پسر بزرگتر پرسید: پدر جان ما چرا اتومبیل نداریم؟

پدر گفت : من یک پدر زن ثروتمند پیر دارم، اگر او فوت کند، ثروتش به مادر زن من خواهد رسید، پس از آنکه مادر زنم هم مرد، ثروت او به ما رسیده و من خواهم توانست که یک ماشین برای خودمان بخرم.

 پسر کوچک ، پس از شنیدن حرف پدر گفت: پدر جان، من پهلوی شما خواهم نشست.

 پسر بزرگتر با ناراحتی جواب داد : تو  باید عقب بنشینی، جای من در جلو می باشد.

دو برادر ناگهان شروع به دعوا و کتک زدن همدیگر کردند.

پدر که خیلی عصبانی شده بود، گفت: بیایید پایین ،بچه های بی تربیت.

تقصیر من است که شما را سوار ماشین کرده ام.


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 2 فروردين 1395برچسب:, ] [ 14:12 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان‌ نامزد و پدرجان عروس,آنتوان چخوف

داستان کوتاهی از چخوف: نامزد و پدرجان عروس

- شنیده‌ام، که شما زن می‌گیرید، پس چه وقت سور کلوخ اندازان دوران جوانی خودتان را خواهید داد؟

میلکین سرخ شد و جواب داد:

- از که شنیده‌اید، که من زن می‌گیرم/ کدام احمق چنین چیزی به شما گفته است؟

- همه می‌گویند، از تمام قرائن هم این‌طور معلوم است… لازم نیست پنهان کنید، بابا جان… شما خیال می‌کنید ما از هچ‌جا خبر نداریم، ولی ما همه چیز را می‌بینیم و از زیر و زبر کار خبر داریم، هه-هه-هه- … از تمام قرائن معلوم است … هر روز در منزل کاندراشکین‌ها هستید، آنجا ناهار می‌خورید، شام می‌خورید. رمان می‌خوانید… فقط با ناستنکا کاندراشکینا گردش می‌کنید، هر چند دسته گل هست فقط برای او می‌برید … همه چیز را می‌بینم – قربان! همین چند روز پیش خود کاندراشکین- پدر آن دختر را ملاقات کردم و می‌گفت: که کار شما دیگر به کلی تمام شده، به محض اینکه از ییلاق به شهر نقل مکان کنید، فوراً عروسی به راه می‌افتد … خوب، چه می‌شود کرد؟ خدا بخت بدهد؛ به قدری که من برای کاندراشکین خوشحالم، برای شما خوشحال نیستم … آخر، بیچاره هفت تا دختر دارد، هفت تا! مگر شوخی است؟ کاش خدا وسیله بسازد، که اقلاً یکی را سرو سامان بدهد…

میلکین فکر کرد: « بر شیطان لعنت !… این دهمین شخص است، که راجع به ازدواج من با ناستاسیابا من صحبت می‌کند. شیطان همه را ببرد؟ به چه مناسبت این‌طور فکر می‌کنند، فقط به این مناسبت، که هر روز در منزل کاندراشکین ناهار می‌خورم، با ناستنکا گردش می‌کنم…

نه – نه، مقتضی است که دیگر جلو این شایعات را بگیرم، نباید فرصت را از دست داد، و الا تا بروم به جهنم، این لعنتی‌ها، این لعنتی‌ها، واقعاً مرا داماد خواهند کرد!… فردا می‌روم، با این کاندراشکین ابله صحبت می‌کنم و می‌فهمانم، که به من امیدوار نباشد، و می‌روم به دنبال کارم!»

روز بعد از گفتگویی، که در بالا شرح داده شد، میلکین با احساس شرمندگی و اندکی بیم، وارد اتاق دفتر ییلاقی کاندراشکین کارمند رتبه‌ی نه می‌شد.

صاحب خانه او را با این حرف‌ها استقبال کرد:

- پیوتر – پتروویچ، درود بر شما، چطورید، چه می‌کنید؟ دلتان تنگ شده، عزیز جان، هه- هه- هه… الان ناستاسیا می‌آید… یک دقیقه رفته است به منزل گوسئف‌ها …

میلکین از شرمساری دستی به چشمش کشید و اهسته گفت:

- حقیقت این است، که من برای دیدن ناستاسیا– کی ریللوونا نیامده‌ام، – آمدم خدمت شما… باید راجع‌به مطالبی با شما صحبت کنم… نمی‌دانم چه توی چشمم رفته…

کاندراشکین چشمکی زد و گفت:

- راجع‌ به چه مطلبی قصد دارید با من صحبت کنید؟ هه-هه- هه… چرا این‌طور خجالت می‌کشید، عزیز جان؟ آخ از دست این مردها! مردها! جوانی مصیبتی است! می‌دانم راجع‌به چه می‌خواهید صحبت کنید! هه- هه- هه… خیلی زودتر باید این‌کار می‌شد…

- حقیقت این است، که طوری اتفاق افتاده… می‌دانید، موضوع این است، که من … آمده‌ام با شما وداع کنم… فردا سفر می‌کنم و می‌روم…

چشم‌های کاندراشکین از حدقه در آمده، پرسید:

- یعنی چه که می‌روید؟

- خیلی ساده… می‌روم، والسلام… اجازه بدهید از مهمان‌نوازی پر از لطف شما تشکر کنم… دخترهای شما به قدری مهربانند… هرگز فراموش نخواهم کرد، که چه دقایقی…

رنگ کاندراشکین کبود شد و بانگ زد:

- اجازه بدهید- قربان… من مقصود شما را درست نمی‌فهمم… بدیهی است، هر کسی حق دارد سفر کند… شما هم می‌توانید هر کاری، که دلتان بخواهد بکنید، اما، عالی‌جناب، شما دارید سر ما کلاه می‌گذارید… اینکار شرافتمندانه نیست- قربان!

- من… من… من نمی‌دانم، چطور یعنی دارم سرتان کلاه می‌گذارم؟

- تمام تابستان را به اینجا رفت و آمد می‌کردید، می‌خوردید، می‌نوشیدید، امیدوار می‌کردید، از این صبح تا آن صبح با دخترها تفریح می‌کردید و ناگهان بفرمائید- آقا سفر می‌کنند!

من… من… امیدوار نمی‌کردم…

- بدیهی است، خواستگاری نمی‌کردید، ولی مگر معلوم نبود که رفتار شما به کجا منجر خواهد شد؟ هر روز ناهار می‌خوردید، هر شب تا سحر با ناستاسیا بازو به بازو… مگر تمام این کارها بدون قصد و ساده می‌شود؟ فقط نامزدها هر روز با هم ناهار می‌خوردند، اگر شما هم نامزد نمی‌بودید؛ مگر من حاضر می‌شدم هر روز به شما غذا بدهم! بلی قربان، شرافتمندانه نیست! من نمی‌خواهم بشنوم! بفرمائید لطفاً، خواستگاری کنید، والا من … خدر دانید…

- ناستاسیا- کی ریللوونا دختر خوب… بسیار مهربانی است، من به او خیلی احترام می‌کنم و … بهتر از او زنی برای خودم آرزو نمی‌کنم، ولی … از حیث عقاید و افکار توافق نداریم.

کاندراشکین لبخندی زد و گفت:

- موضوع همین ست؟ فقط؟ آخر روح روانم، مگر می‌شود زنی پیدا کرد، که از حیث عقاید و افکار کاملاً مثل شوهرش باشد، آخ، جوان، جوان! چقدر خامی، خام! جوان‌ها گاهی تئوری‌هایی پیش می‌کشند، که به خدا، هه- هه- هه… آدم دود از کله‌اش بلند می‌شود… حالا از حیث عقاید و افکار توافق ندارید، اما کمی که زندگی کردید، تمام این اختلافات رفع و ناهمواری‌ها هموار می‌شود. خیابان سنگفرش، مادامی که تازه است- عبور از آن دشوار است، اما وقتی که قدی از آن عبور و مرور کردند، صاف و خوب می‌شود!

- فرمایشات شما صحیح است، ولی… من لایق ناستاسیا- کی ریللوونا نیستم.

- لایقی، لایقی! مهمل می‌گویی! تو جوان بسیار خوبی هستی!- شما عیوب و نقائص مرا نمی‌دانید… من فقیرم…

- اشکال ندارد! حقوق می‌گیرید و باید شکر خدا را بکنید…

- من … دائم‌الخمر…

کاندراشکین دستهایش را تکان داد و بانگ زد:

- نه- نه- نه!… هیچ وقت شما را مست ندیده‌ام! نمی‌شود، که جوان مشروب نخورد… خودم جوان بوده‌ام، گاهی افراط هم می‌کرده‌ام. زندگی این‌طور است…

- ولی من آخر بیداد می‌کنم، دائماً می‌خورم، این عیب موروثی است!

- باور نمی‌کنم، آدم سرخ و سفید و باطراوتی، مثل شما – و دائم‌الخمر بودن، باور نمی‌کنم!

میلکین فکر کرد:« این شیطان را نمی‌شود فریب داد. چقدر دلش می‌خواهد دخترها را از سرش باز کند!» سپس با صدای بلندتر ادامه داد: دائم‌الخمر بودن، که چیزی نیست، من عیب‌های دیگر هم دارم، رشوه می‌گیرم…

- عزیز جان، کیست که رشوه نگیرد، هه- هه- هه. حرف عجیبی می‌زنی!

- گذشته از آن، تا تکلیف من معلوم نشده، من حق ندارم زن بگیرم…

من از شما پنهان کرده‌ام، ولی حالا باید همه چیز را بدانید… من … من بجرم اختللاس تحت تعقیب هستم…

کاندراشکین مبهوت شد و بانگ زد:

- تحت تعقیب؟ بع-له … تازگی دارد. هیچ نمی‌دانستم. راستی هم تا تکلیف شما معلوم نشود نمی‌توانید زن بگیرید… خوب، شما خیلی اختلاس کرده‌اید؟

- صدوچهل هزار منات

- بله. مبلغ گزافی است، بلی، واقعاً هم، از این کار بوی تبعید به سیبری می‌آید… اینطور دختره ممکن است مفت از بین برود. در این صورت کاری نمی‌شود کرد، خدا به همراه…

میلکین نفسی به راحتی کشید و دستش را به طرف کلاهش دراز کرد… کاندراشکین کمی فکر کرد و چنین ادامه داد:

- اگر چه، اگر ناستاسیا شما را دوست دارد، می‌تواند، با شما به آنجا بیاید. عشقی که حاضر به فداکاری نباشد عشق نیست! ضمناً استان تومسک خیلی حاصلخیز است. در سیبری، باباجان، خیلی بهتر از اینجا می‌شود زندگی کرد. اگر عیال‌وار نمی‌بودم خود من هم می‌رفتم. می‌توانید خواستگاری کنید!

میلکین فکر کرد:« عجیب شیطانی است! حاضر است دخترش رابه اهریمن بدهد تا از سر خودش باز کند».

او باز با صدای بلند گفت:« مطلب هنوز تمام نشده است… مرا تنها برای اختلاس محاکمه نخواهند کرد، بلکه برای جعل و تقلب در اسناد دولتی هم محاکمه خواهند کرد.

- هیچ تفاوتی نمی‌کند، مجازات همه یکی است!

- تفو!

- چه خبر ست که اینطور بی‌محابا تف می‌کنید؟

- هیچ… گوش کنید، من هنوز تمام حقایق را به شما نگفته‌ام… مجبورم نکنید مطلبی را که از اسرار مگوی زندگی من است فاش کنم… راز وحشتناکی است!

- هیچ میل ندارم اسرار شما را بدانم! اهمیتی ندارد!

کی‌ریل- تیمایه ویچ؛ خیلی اهمیت دارد، اگر بشنوید … بدانید من کیستم، از من به کلی روی‌گردان می‌شوید… من جنایتکار محکوم به اعمال شاقه هستم و به سیبری تبعید شده بوده‌ام، ولی از آنجا فرار کرده‌ام!!…

کاندراشکین مانند مار گزیده از جلو میلکین به عقب جست و در جایش خشک شد. دقیقه‌ای ساکت و بی‌حرکت ایستاده، با چشمان وحشتبار به میلکین نگاه می‌کرد، بعد توی صندلی راحتی افتاد و ناله کرد:

- هیچ انتظار نداشتم… چه ماری را روی سینه‌ام پرورانده‌ام! بروید! برای رضای خدا بروید! بروید، که دیگر من شما را نبینم! آخ!

میلکین کلاهش را برداشت و با وجد و سرور به طرف در رفت.

ناگهان کاندراشکین او را صدا کرد:

- صبر کنید، پس چرا تا حالا شما را بازداشت نکرده‌اند!

- اسم را عوض کرده با اسم دیگر زندگی می‌کنم… مشکل بتوانند مرا بازداشت کنند.

- شاید شما تا دم مرگ هم بتوانید همین‌طور زندگی کنید، که هیچکس نفهمد شما کیستید… صبر کنید، الان شما آدم شرافتمندی هستید، مدتی است که از کرده‌ی خود نادم شده‌اید. دست خدا همراه، هرچه باداباد، عروسی کنید!

سراپای میلکین غرق عرق شد… دیگر بالاتر از اینکه خود را محکوم به اعمال شاقه و فراری از سیبری معرفی کرده بود، نه دروغی به خاطرش می‌رسید، نه محلی برای درغگویی بود و فقط یک راه نجات باقیمانده بود آن هم عبارت از این بود، که ننگ و رسوایی را بر خود هموار کند و بدون ذکر علت و دلیل فرار کند… او دیگر حاضر بود یواشکی از در بیرون برود، که فکری به مغزش راه یافت… پس از اندکی مکث گفت:

- گوش کنید، هنوز شما تمام حقایق را نمی‌دانید، من… دیوانه‌ام، دیوانه‌ها و مجانین هم از ازدواج ممنوعند.

- باور نمی‌کنم، دیوانه‌ها اینطور منطقی حرف نمی‌زنند…

- معلوم می‌شود چیزی نمی‌دانید که این‌طور فکر می‌کنید، مگر شما نمی‌دانید که بسیاری از دیوانگان، در اوقات معینی دیوانگی می‌کنند و در فواصل آن ادوار با آدم‌های عادی هیچ تفاوتی ندارند؟

- باور نمی‌کنم، اصلاً حرفش را هم نزنید:

- در این صورت من از دکتر برای شما تصدیق می‌آورم.

- اگر تصدیق را ببینم باور می‌کنم، اما حرف شما را باور نمی‌کنم… عجب دیوانه‌ای!

- نیم ساعت دیگر تصدیق طبیعت را برای شما می‌آورم… عجالتاً خداحافظ

میلکین کلاهش را با شتاب برداشت و بیرون دوید. پنج دقیقه بعد او وارد منزل دکتر فیتیویف دوست خودش می‌شد، ولی بدبختانه، مخصوصاً در موقعی رسیده بود که او بعد از نزاع کوچکی با زنش مشغول مرتب کردن سرو زلفش بود.

میلکین به دکتر رو کرد و گفت:

- دوست گرامی، من برای خواهشی پیش تو آمده‌ام، موضوع این است، که … می‌خواهند، به هر نحوی که بشود، مرا داماد کنند… برای نجات از این مصیبت، من خیال کرده‌ام خودم را دیوانه معرفی کنم… می‌دانی، تا حدی، همان رویه‌ی‌ها ملت است… می‌دانی که دیوانه‌ها اجازه ندارند زن بگیرند. مرا مرهون محبت دوستانه‌ی خودت کن و تصدیقی بده، که من دیوانه‌ام!

- تو نمی‌خواهی زن بگیری؟

- به هیچ وجه!

دکتر دستی به زلف‌های ژولیده‌اش زد و گفت:

در این صورت من حاضر نیستم به تو تصدیق بدهم. کسی که نمی‌خواهد زن بگیرد دیوانه نیست، بر عکس عاقل‌ترین اشخاص است.

اما هر وقت خواستی زن بگیری، آنوقت دنبال تصدیق بیا… آن وقت مسلم و واضح خواهد بود، که تو دیوانه شده‌ای….

سال ۱۸۸۵


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 2 فروردين 1395برچسب:, ] [ 14:12 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستانهای جذاب,داستان بی تفاوت

 یک دانش آموز دبستانی که در درس خواندن نسبت به همکلاسی هایش بیشترین تلاش را می کرد، همیشه از این متعجب بود که علی رغم تلاش هایش در امتحانات بهترین نمره را کسب نمی کند.

او روزی از مادرش پرسید: مامان، به نظر تو من کودنم؟ من که همیشه با دقت به درس معلم گوش می کنم، چرا همیشه از دوستانم عقب هستم؟

مادر احساس می کرد که مدرسه احترام کافی به غرور پسرش نمی گذارد، اما نمی دانست که چگونه به او جواب بدهد.

در امتحان بعدی هم که پسر فکر می کرد در کل مدرسه شاگرد اول می شود، جایی بهتر از رتبۀ هفتادم نگرفت. وقتی به خانه رسید، دوباره همان سؤال را از مادرش پرسید. مادرش خیلی دوست داشت که به او جواب بدهد، بهرۀ هوشی هر کسی با دیگران متفاوت است و شاید کسی که شاگرد اول شده، از همۀ همکلاسی هایش باهوش تر است. اما دلش نیامد که این حرف ها را به او بگوید.

ذهن مادر همیشه مشغول این بود که چگونه به سؤال پسرش جواب بگوید. والدین معمولاً عادت دارند که بچه هایشان را در چنین وضعیت هایی شماتت کنند و مثلاً بگویند «برای این که تو خیلی بازیگوش هستی! برای این که اصلاً تلاش نمی کنی!». اما او می دانست علی رغم این که پسرش چندان باهوش نیست و حتی شاید کمی کندذهن است، با این حال پشتکار زیادی دارد. او نمی خواست مثل والدین دیگر به پسرش جواب بدهد. زیرا می دید که پسرش با چه مشقتی درس می خواند و تلاش می کند. او می خواست جواب بهتر و کامل تری برای سؤال پسرش پیدا کند.

تا این که وقتی پسر از مقطع راهنمایی فارغ التحصیل شد، علی رغم این که زحمت کمتری نسبت به گذشته کشیده بود، نتایج بهتری کسب کرد. البته پیشرفت جهشی نکرده بود، اما نسبت به گذشته خوش بین تر شده بود.

مادرش برای تشویق، او را به کنار دریا برد. او در آنجا جواب پسرش را داد.

وقتی روی شن های ساحل نشسته بودند، به پسرش گفت: به پرنده هایی که در ساحل هستند، نگاه کن. وقتی موج به ساحل می کوبد، گنجشک ها به سرعت پرواز می کنند و به آسمان می روند. مرغان دریایی چالاک نیستند و آغاز پرواز برایشان سخت است. اما در نهایت مرغان دریایی هستند که توان پرواز و گذر از دریاها را دارند.

چند سال از آن زمان گذشت. پسر با کارنامه ای خوب وارد بهترین دانشگاه شد.

در تعطیلات زمستانی، وقتی به شهر خودش برگشته بود، مدرسۀ سابقش از او دعوت کرد که برای دانش آموزان سخنرانی کند و تجربه هایش را با آنان در میان بگذارد. او خاطرۀ کنار دریا و جواب مادر به سؤالش را تعریف کرد. مادرهای دانش آموزان که در کنار آنها به حرف های او گوش می کردند و همین طور مادر خودش از شنیدن خاطره اش متأثر شدند و به گریه افتادند.

یک مثل چینی می گوید «کسی که پشتکار دارد، می تواند ناتوانی هایش را جبران کند». کشاورز هر چه بیشتر زمین را شخم بزند و علف های هرز را وجین کند، محصول بیشتری برداشت می کند.

نابغه نبودن مسئله ای نیست. اگر انسان تلاش بیشتری بکند و هر روز در کارش مقدار کمی پیشرفت کند، سرانجام روزی را خواهد دید که همچون مرغان دریایی از دریاها عبور می کند.


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 2 فروردين 1395برچسب:, ] [ 14:9 ] [ مهدی رضایی ]

,داستان آموزنده,داستان جذاب

معلمی از دانش‌آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست‌وار بنویسند. دانش‌آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته‌های آنها را جمع‌آوری کرد. با اینكه همه جواب‌ها یکی نبودند اما بیشتر دانش‌آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و…

در میان نوشته‌ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می‌خورد. معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش‌آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟ دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی‌توانم تصمیم بگیرم کدام را بنویسم.

 

معلم گفت: بسیار خب، هرچه در ذهنت است را به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم. در این هنگام دخترک مکثی کرد و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از: لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن. پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت. آری؛ عجایب واقعی همین نعمت‌هایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می‌انگاریم.


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 14 آبان 1394برچسب:, ] [ 15:59 ] [ مهدی رضایی ]

داستان زندگی,داستانهای آموزنده

داستانی زیبا درمورد شخصی که یک روز زندگی کرد و قدر زندگی را دانست.


دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد
 
به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن"


لا به لای هق هقش گفت: ' اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ...'


خدا گفت: 'آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد'، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن'

او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم'

آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....


او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.

 او در همان يك روز زندگی كرد
فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست! '
 
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.

امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 14 آبان 1394برچسب:, ] [ 15:57 ] [ مهدی رضایی ]

متن های زیبای عاشقانه, استاتوس عاشقانه

استاتوس عاشقانه, متن های عاشقانه

 

 

 

کمی دیر آمدی ای عشق!
اما باز با این حال،
اگر چیزی
از این غارت‌زده باقیست،
غارت کن..!

 

 

 

پیامک عاشقانه, استاتوس های عاشقانه فیس بوک

 

متن های عاشقانه

 

 

 

تنها مانده ام
در روزگاری که شیرینی نیست تا برایش فرهاد شوم
همه تلخند

 

 

 

پیامک عاشقانه, استاتوس های عاشقانه فیس بوک

 

استاتوس های عاشقانه و زیبا

 

 

 

ترشحات خوبی هایت
به سنگین ترین نقطه قلبم رسیده است
سبک تر شده ام حالا،مثل پروانه
استشهاد سلولهای بدنم گواهی میدهد
به بیکران شدن روحم در انزوای جسمت
من در ترانه های تو غرق شده ام
جنگ دست و پایم بی فایده است
وقتی روحم را از چنگم در اورده ای
من با تو زنده ام یا مرده ؟

 

 

 

پیامک عاشقانه, استاتوس های عاشقانه فیس بوک

 

زيباترين استاتوس های عاشقانه

 

 

 

از اعماق رویاهایم ،فریادهایم را سکوت میکنم
تا در حقیقت بمیرد این جسد متحرک
 میان اینهمه دروغ های واقعی
زیر آوارهای باران مانده ام با چتر آهنی
 میشوید خوبی هایم ،را نمیبرد پلیدیهایم را ،
بس که سنگین شده ام سیل ها هم طرفم نمی آیند
بی تو من اینم نه کمتر نه بیشتر

 

 

 

پیامک عاشقانه, استاتوس های عاشقانه فیس بوک

 

استاتوس ویژه عشق و عاشقی

 

 

 

رفتی،
آنقدر سریع که دوربین ها انگشت به دهن ماندند
باور کن اگر این عکس های دونفره نبودند
فکر می کردم خواب دیده ام.
ومن
با خودم قدم زده ام
حرف زده ام
خودم را بوسیده ام
سرم روی شانه ی خودم بوده است
و خودم،
خودم را تنها گذاشتم...

 

 

 

پیامک عاشقانه, استاتوس های عاشقانه فیس بوک

 

متن های زیبای عاشقانه

 

 

 

حالا که نیستی بوسه هایم را نثار دیوار های اتاقم میکنم!
همان دیوارهایی که دستهایت را می چسباندی به آنها و چشم هایت را می
بستی و …
یادت می آید…

 

 

 

پیامک عاشقانه, استاتوس های عاشقانه فیس بوک

 

متن های عاشقانه دلتنگی

 

 

 

ﺑﻨـﺪﺑﻨــﺪِ ﻭﺟـــﻮﺩﻣـ ﺑـــﻪ ﻟـــﺮﺯﻩ ﺩﺭﻣــــﯽ ﺁﯾـﺪ
ﻭﻗــــﺘﯽ ﺗـــﺼﻮﺭ ﻣﯿﮑﻨﻤـ ﻋﺸﻘـــﻤـ
“ ﻋﺰﯾﺰﻣـ ” ﻫــﺂﯾﺶ ﺭﺁ ﺩﺭ ﮔـــﻮﺵ ﺩﯾﮕـــﺮﯼ ﺯﻣﺰﻣـﻩ ﻣﯽ ﮐـﻨﺪ…

 

 

 

پیامک عاشقانه, استاتوس های عاشقانه فیس بوک

 

استاتوس های عاشقانه فیس بوک

 

 

 

من قولِ تو را به تمامِ شهر داده بودم
به تمام کوچه های بن بست
به تمام سنگفرشهای خیس
به تمام چترهای بسته
به تمام کافه های دنج
اما حالا که فنجان ها
از من نا امید شده اند
باور میکنم
از اول هم کافه چی
قولِ تو را
به قهوه ی دیگری داده بود !

 

 

 

پیامک عاشقانه, استاتوس های عاشقانه فیس بوک

 

متن های عاشقانه

 

 

 

یه روزهایی هست که دلم می خواد بیام پیشت
بشینم و مثل روزای دور دست همو بگیریم
ومن احساس کنم که فقط من تو زندگیت بودم
ولی افسوس نه تو با وفا ماندی و نه من
طاقت این خیانت بی انتهایت…

 

 

 

پیامک عاشقانه, استاتوس های عاشقانه فیس بوک

 

زيباترين استاتوس های عاشقانه

 

 

 

خــدايــا شبــيه بـادکـنکي شــده ام
از بغـضهـايــي کـه به اجبــار فــرو داده ام...
التـماســت ميکـنم...
فقــط يـک ســوزن !
تــکه تــکه شــدنـم بــاخــودم...

 

 

 

پیامک عاشقانه, استاتوس های عاشقانه فیس بوک

 

استاتوس های عاشقانه و زیبا

 

 

 

تو مقصری اگر من دیگر ” من سابق ” نیستم
من را به من نبودن محکوم نکن!
من همانم که درگیر عشقش بودی!
یادت نمی آید!؟ من همانم!
حتی اگر این روزها هردویمان بوی بی تفاوتی بدهیم!

 

 

 

پیامک عاشقانه, استاتوس های عاشقانه فیس بوک

 

 متن های زیبای عاشقانه

 

 

 

صبحی که به جای عـــشق با یک سیگـــار شروع شود…..
یک شروع دوبـــــاره نیست…….
امتداد پایان اســــــت……
برای کســـــی که دیگر امیــــدی به ادامه ندارد…

 


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 14 آبان 1394برچسب:, ] [ 15:53 ] [ مهدی رضایی ]

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

سرگرمی ام شده گرفتنِ فال حافظ و من خسته از جواب های تکراری :
“غم تمام می شود”
“غصه نخور”
“مشکلات حل می شود ”
و …
دلم می گیرد ، چرا حافظ نمی داند بی او هیچ چیز تمامی ندارد جز این زندگی ؟!

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

تــو هم تلخ بودی
تلــــخ درست مثل قطره های فلج اطفالی
که در کودکی به خوردم می دانند
غافل از اینکه این بار تلخی تــــو دلم را فلــــج کرد

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

تو را مثل قانون…
کسی رعایت نمی کند؛
چرا غمگینی دلم؟
تو را برای شکستن سرشته اند…!

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

بی پناهی یعنی
زیر آوار کسی بمانی
که
قرار بود
تکیه گاهت باشد…

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

بدترین درد اینه که ،
مخاطب های گوشیتو چک کنی
و بخوای با یکی درد و دل کنی
ولی . . .
هیچکس و پیدا نکنی . . .

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

دلت را هنـــگــامــی غم مـی گیــرد
که نــگــاهــت به دستـــانِ گـــره خورده ی
دو آدم،
خیـــره مـــی مـــاند!

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

به خـــــــدا
” دل ” آلزایمــــــــر نمی گیرد !
بفهمیــد آدم ها . . .

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

تـَـخــتـے ڪہ هـَـر شـَـبــ،‬‬
تــنــهــا؛
بــا یــاנِ کــســے روش بــخوابـے،
تـَـخــتـــ نـیسـ ــتــ…
تــابــوتــه…

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

برای کشتن کسی که توی دلت زندست باید روزی هزار بار بمیری . . .

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

اگــــــــر مـــے بــیــنــــے هــنـــــــوز تــنــهــــــام …
بـــــــﮧ خــــــاطـــــــــر عــشـــــق تــــــو نــیــســـت !!
مــن فــقـــــــط مـــــے تــــــرســـــــم ؛
مــــے تـــــــرســـــــم هـــمـــــــﮧ مــثـــــل تــــــو بـــــاشــــــنـد . . . !

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

از همان روزی که “پایت” را از زندگی ام پس کشیدی
زندگی ام دگر “پا” نگرفت . . .

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

روزهای تعطیل سخت تر میگذرند!
چون میدانم وقت داری به من بیندیشی،
اما نمی اندیشی . . !

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

چـتـرتــــ را بگــــیر . . .
چشــــــــــم های من . . .
بزرگ شده ی بارانند . .

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

” ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯼ؟ “ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﯿﺸﻪ
ﻭﻟﯽ ” ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ ” ﺧﻮﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﻪ …

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

شـک نـدارم سـفـره ی دلـم را ڪــﮧ وا ڪـنم هـمــ ﮧ سـیـر مــے شـونـد …!

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

ﺗﻨﻬﺎ کسی که ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﻴﻢ ﺑﻬﻢ ﭘﺎ ﺩﺍﺩ غم ﺑﻮﺩ
ﺍﻻﻧﻢ ﺗﺮﻳﭗ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻴﻢ …

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 


کــآش فقـــط بودی . . .
وقتی بغـــض میکردم . . .
بغلــــم میکردی و میگفتی . . .
ببینــــم چِشــآتو . . .
منـــو نیگــــآ کُن . . .
اگه گریــــه کنی قهر میکنــــم میرمــــ.. .

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

لــبــخــنــد بـــزن…!
عـــکــاس مـــدام ایــن جــمـــلــه را تــکـــرار مـــی کــنـــد…
اصـــلا بــرایـــش مـــهـــم نــیـــســـت،کـــه در وجـــودتــ…
حــتـــی یـــک بــهــانــه بــرای لــبــخــنـــد نــیـــســـتــــ…

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

مُحـــتـآج
בرڪ شُـבטּ نیســتَـم…
فَـقَطـ ـ ـ בرבمـ مے ـآیـَــב
خـَــر فَـرضـ شَـوَمـــ

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست ؟ عشق کدام است ؟ غم کجاست ؟
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست . . .

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

ﻧﺨﺴﺖ ﺛﺎﻧﯿﻪﻫﺎ
ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ
ﺩﻗﯿﻘﻪﻫﺎ
ﺳﺎﻋﺖﻫﺎ
ﺭﻭﺯﻫﺎ …
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻪ ﻣﯽﺁﯾﯽ
ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ
ﺳﺎﻝﻫﺎﺳﺖ
ﺩﺭﺩ ﻣﯽﮐﺸﯽ ﻭُ
ﭼﯿﺰﯼ ﺣﺲ ﻧﻤﯽﮐﻨﯽ

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

گاهی دلم برای گوشهایم می سوزد
طفلکی ها سکوت را هم باید گوش کنند . . .

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

حرفها سه دسته اند :
دسته اول : گفتنی ها
دسته دوم : نوشتنی ها
و دسته سوم : قورت دادنی ها
دو تای اول سبکت می کنند ، سومی سنگینت

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

نوازشگر خوبی نبودی
سفید شده !
تار مویی را که قسم خوردی با دنیا عوضش نمیکنی . . .

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

همیشه بهت میگفتم دلم میخواد خوشحالت کنم ،
چه کنم که حالا دلیل خوشحالیت نبودن منه …

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

باشــی یــا نباشــی .. ایــن شب ســـر میشـــود !
امــا ایــن شب کجـــا و آن شب کجــــا؟!

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

اگه کسی گریه میکنه به خاطر این نیست که ضعیفه،
به خاطر اینه که واسه یه مدت طولانی قوی بوده…

 

 

 

اس ام اس های سوزدار و غمگین, متن غمگین

 

 متنهای عاشقانه

 

 

 

ﺩﺭﺩ ﯾﻌﻨـﯽ :
ﺍﻣﺸﺒــﻢ ﻣﺜــﻞ ﺷﺒــﺎﯼ ﺩﯾﮕـﻪ
ﺭﻭ ﺗﺨﺘﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﺑﮑﺸـــﯽ
ﺁﻫﻨﮕــــ ﺑــﺰﺍﺭﯼ ﻭ ﺑـﺎﺯﻡ ﻓﮑــﺮ ﮐﻨــﯽ
ﺑـﻪ ﺣﺮﻓﺎﯾـــﯽ ﮐــﻪ ﺑﺎﻫــﻢ ﻣﯿﺰﺩﯾــم…
به ﺍﯾﻨـﮑـﻪ خیلی همراهم بودی….
به ﺍﯾﻨـﮑـﻪ حتی یه نگاهش برات یه دنیا ارزش داره…
به ﺍﯾﻨـﮑـﻪ چقدر باهم دعوا کردیم و آشتی کردیم…
به ﺍﯾﻨـﮑـﻪ کلی حرف توی دلت میمونه و نمیتونی بهش بگی…
ﺑﻪ ﺍﯾﻨـﮑـﻪ….
لعنت به ﺍﯾﻨـﮑـﻪ ها….
ﻭ ﻣﺜـــﻞ ﻫﻤﯿﺸــﻪ ﭼﺸﻤــﺎﺕ بایــد ﺗﻘﺎﺻـــ ﭘﺲ ﺑـــﺪن…

 


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 14 آبان 1394برچسب:, ] [ 15:52 ] [ مهدی رضایی ]

داستانهای جالب,داستان کوتاه و زیبا

داستانی زیبا و کوتاه درمورد دریا و قضاوت افراد مختلف درباره آن که ارزش خواندن و فکر کردن دارد.


داستان زیبای دریا

ﮐﻔﺶ ﮐﻮﺩکی ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ

ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ ...

ﺁنطﺮﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ ...

ﺟﻮﺍنی ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎی ﻗﺎﺗﻞ ...

ﭘﻴﺮﻣﺮﺩی ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪی ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎی ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ.

ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.

ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ :  ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ! ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ

بر آنچه گذشت ، آنچه شکست ، آنچه نشد ...

حسرت نخور ؛زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 14 آبان 1394برچسب:, ] [ 15:45 ] [ مهدی رضایی ]

داستان آموزنده هر چه خدا بخواهد

داستان آموزنده هر چه خدا بخواهد

 
آرتور اش قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند. یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"


آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:...

در سر تا سر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.


حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.


از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند


و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند


پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.


پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.


چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.


و دو نفر به مسابقات نهایی.


وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟"


و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟"


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 10 تير 1394برچسب:, ] [ 9:53 ] [ مهدی رضایی ]

داستانهای جذاب,آمادگی برای رفتن

صاحب دلی برای اقامۀ نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران او را شناختند و خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و آن ها را پند گوید. او نیز پذیرفت.


نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مردِ صاحب دل برخاست و بر پلۀ نخست منبر نشست.


بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آنگاه خطاب به جماعت گفت:”مردم! هرکس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مُرد، برخیزد.”


کسی برنخاست.


گفت:”حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد.”


باز کسی برنخاست!


سری به نشانۀ تاسف تکان داد و گفت:”شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید، اما برای رفتن نیز آماده نیستید!”


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 10 تير 1394برچسب:, ] [ 9:53 ] [ مهدی رضایی ]

سایت سرگرمی,داستانهای آموزنده

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.»


مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟»


آرایشگر جواب داد: «کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.»


مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده و ظاهرش هم کثیف و به هم ریخته بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: «میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.»


آرایشگر گفت: «چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.»


مشتری با اعتراض گفت: «نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.»


آرایشگر گفت: «نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.»


مشتری تاکید کرد: «دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد!»


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 10 تير 1394برچسب:, ] [ 9:53 ] [ مهدی رضایی ]

سایت سرگرمی,داستانهای جذاب

 پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت.مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت. بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود،موفق نمی شد.لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند.هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت:مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند،اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم.وزیر گفت:...

من دستور شما را اجرا خواهم کرد،فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من بدهید.شاه گفت:نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی.سرباز برای چه می خواهی؟ وزیر گفت:من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم.شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد.شب هنگام وزیر به  هر کدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به  هر کدام دستور داد که به تمام خانه ها بروند  و  از هر خانه چیزی  بدزدند به طوری که آن چیز نه  زیاد بی ارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود  و  هم چنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر  مکانی که  دزدی می کنید این کاغذ را قرار دهید.

 

روی کاغذ چنین نوشته شده بود:هدف  ما  تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است.سربازان نیز مطابق دستور  وزیر عمل کردند.مردم نیز با خواندن آن کاغذ  دور هم جمع شدند.


نفر اول گفت: درست است که  در  زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم،اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمی کند..این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانسته اند  اموال ما را بدزدند،وای به روزی که به حاکمیت دست یابند.نفر دوم نیز گفت:درست است،قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر  این دزدان مصون بمانیم.و همه حرف  های یکدیگر را تایید کردند و  بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند.


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 10 تير 1394برچسب:, ] [ 9:52 ] [ مهدی رضایی ]

حکایت آموزنده,حکایت مدیریتی

مردي كه ديگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادي تقاضاي كمك كرد.

به استاد گفت: «به محض اينكه يكي از ما شروع به صحبت مي‌كند، ديگري حرف او را قطع مي‌كند. بحث آغاز مي‌شود و باز هم كار ما به مشاجره مي‌كشد. بعد هم هر دو بدخلق مي‌شويم. در حالي كه يكديگر را بسيار دوست داريم، اما نمي‌توانيم به اين وضعيت ادامه دهيم. ديگر نمي‌دانم كه چه بايد بكنم.»

استاد گفت: «بايد گوش كردن به سخنان همسرت را ياد بگيري. وقتي اين اصل را رعايت كردي، دوباره نزد من بيا.»

مرد سه ماه بعد نزد استاد آمد و گفت كه ياد گرفته است به تمام سخنان همسرش گوش دهد. استاد لبخندي زد و گفت: «بسيار خوب. اگر مي‌خواهي زندگي زناشويي موفقي داشته باشي بايد ياد بگيري به تمام حرف‌هايي كه نمي‌زند هم گوش كني.»


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 10 تير 1394برچسب:, ] [ 9:52 ] [ مهدی رضایی ]

عکس نوشته های غمگین و عاشقانه,عکس نوشته های غمگین و عاشقانه جدید,عکس های نوشته دار غمگین و عاشقانه

عکس نوشته های غمگین و عاشقانه

عکس و نوشته های غمگین و عاشقانه,عکس با نوشته های غمگین و عاشقانه,عكس نوشته غمگین و عاشقانه

 عکس نوشته های غمگین و عاشقانه جدید

عکس نوشته های غمگین و عاشقانه,عکس نوشته های غمگین و عاشقانه جدید,عکس های نوشته دار غمگین و عاشقانه

عکس های نوشته دار غمگین و عاشقانه

عکس و نوشته های غمگین و عاشقانه,عکس با نوشته های غمگین و عاشقانه,عكس نوشته غمگین و عاشقانه

عکس و نوشته های غمگین و عاشقانه

عکس نوشته های غمگین و عاشقانه,عکس نوشته های غمگین و عاشقانه جدید,عکس های نوشته دار غمگین و عاشقانه

عکس با نوشته های غمگین و عاشقانه

عکس و نوشته های غمگین و عاشقانه,عکس با نوشته های غمگین و عاشقانه,عكس نوشته غمگین و عاشقانه

عكس نوشته غمگین و عاشقانه

عکس نوشته های غمگین و عاشقانه,عکس نوشته های غمگین و عاشقانه جدید,عکس های نوشته دار غمگین و عاشقانه

عکس نوشته های غمگین و عاشقانه

عکس و نوشته های غمگین و عاشقانه,عکس با نوشته های غمگین و عاشقانه,عكس نوشته غمگین و عاشقانه

عکس نوشته های غمگین و عاشقانه جدید

عکس نوشته های غمگین و عاشقانه,عکس نوشته های غمگین و عاشقانه جدید,عکس های نوشته دار غمگین و عاشقانه

عکس های نوشته دار غمگین و عاشقانه

عکس و نوشته های غمگین و عاشقانه,عکس با نوشته های غمگین و عاشقانه,عكس نوشته غمگین و عاشقانه

عکس و نوشته های غمگین و عاشقانه

عکس نوشته های غمگین و عاشقانه,عکس نوشته های غمگین و عاشقانه جدید,عکس های نوشته دار غمگین و عاشقانه

 عکس با نوشته های غمگین و عاشقانه

عکس و نوشته های غمگین و عاشقانه,عکس با نوشته های غمگین و عاشقانه,عكس نوشته غمگین و عاشقانه


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 10 تير 1394برچسب:, ] [ 9:51 ] [ مهدی رضایی ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 54 صفحه بعد
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب