داستان های جذاب و خواندنی | ||
|
دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.دانه دلش میخواست به چشم بیاید اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت… گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت: من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید. اما هیچکس جز پرندههایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میکردند، کسی به او توجه نمیکرد. دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود، یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ کس نمیآیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا میآفریدی. خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر میکنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد، ماجرایی است که تو از خودت دریغ کردهای. راستی یادت باشد تا وقتی که میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی. دانه کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرفهای خدا بیشتر فکر کند. سالها بعد دانه کوچک سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچ کس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه میآمد. لطفا نظر بدهید برچسبها: یک روز آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید:
برچسبها: در زمانهای قدیم پسرک فقیری در شهری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر خجالت زده و دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد! پسر با دقت و آهستگی شیر را سر کشید و پس از تشکر گفت : “چقدر باید به شما بپردازم؟ ” دختر پاسخ داد: “چیزی نباید بپردازی، مادرم به ما آموخته که نیکی ما به دیگران ازائی ندارد”پسرک گفت: “پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم” برچسبها:
در یک باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می کرد . او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشکها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد . یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند . پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم . آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید . شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد . برچسبها: ادامه مطلب
روزی روزگاری مرد کشاورزی در مزرعه مشغول آبیاری بود.در همان وقت شاهین زیبایی که برای شکار یک خرگوش به زمین نزدیک شده بود، در دامی افتاد که مرد کشاورز برای به دام انداختن یک گراز وحشی که هر شب مزرعه ی او را لگدمال می کرد،کار گذاشته بود. شاهین بیچاره جیغ می کشید و می خواست فرار کند اما نمی توانست. مرد کشاورز صدای شاهین را شنید،به طرفش آمد و همین که پروبال زیبای او را دید دلش به رحم آمد و او را آزاد کرد. شاهین آزاد شد و به آسمان پرید و با خودش گفت:« حالا که مرد کشاورز به من رحم کرد و از دام نجاتم داد، من هم روزی محبتش را جبران می کنم.»شاهین هر روز بالای مزرعه پرواز می کرد و از آنجا مرد کشاورز را که سرگرم کار و تلاش بود،می دید. یک روز مرد کشاورز به دیوار شکسته ای نزدیک مزرعه اش، تکیه داد.اوکلاهش را روی صورتش گذاشت و چشمانش را بست تا کمی استراحت کند. شاهین با چشمان تیزبینش متوجه شکافی در دیوار شد و فهمید که آن دیوار به زودی خراب می شود و روی مرد کشاورز می افتد. به فکر افتاد تا مرد کشاورز را از خطر آگاه کند. او با سروصدا به طرف مرد آمد و کلاه او را با چنگال هایش گرفت و چندین متر دورتر انداخت.مردکشاورز از جا برخاست وبه سوی کلاهش دوید.ناگهان از دیوار صدایی برخاست.کشاورز برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. دیوار پشت سرش خراب شده بود. کشاورز فهمید که شاهین برای جبران لطف او این کار را کرده و با برداشتن کلاه،او را از دیوار دور کرده است. خدا را شکر کرد و گفت:«خدایا من به چشم خودم دیدم که لطف و مهربانی و کمک به دیگران هرگز بی پاداش نمی ماند.از تو که شاهین را برای کمک به من فرستادی سپاسگزارم و تو را شکر می کنم.» برچسبها: [ پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:داستانک, ] [ 23:5 ] [ مهدی رضایی ]
یکی بود یکی نبود. در یک جنگل کوچک و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی میکردند. خانم گنجشکه بتازگی ۲تا جوجه کوچولویش را از تخم بیرون آورده بود و از آنها بخوبی نگهداری میکرد. روزها به اطراف جنگل میرفت تا برایشان غذا پیدا کند و بیاورد، اما چند روزی بود که آقا روباه مکار دوباره سروکلهاش پیدا شده بود و دوروبر گنجشکها میپرید. یک روز از این روزها که خانم گنجشکه میخواست دنبال غذا بره دید که روباه بدجنس پایین درخت آنها نشسته و بر و بر به بچههایش نگاه میکند. با خودش گفت این روباهه دوباره آمده تا جوجههایم را بخوره… برای همین پشیمان شد و برگشت خانه و از بچههایش مراقبت کرد. گنجشکهای کوچولو خیلی گرسنه بودند و خانم گنجشکه حتما باید میرفت به جنگل تا غذا تهیه کند، ولی روباه مکار که فکر میکرد از همه زرنگتر و مکارتره، ۴چشمی مراقب جوجهها بود تا سر یک فرصتی آنها را یه لقمه چرب کند. برچسبها: ادامه مطلب يكي بود يكي نبود، بچه ي كوچك و بداخلاقي بود. روزي پدرش به او كيسه اي پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب. برچسبها: روزگاری زن و مردی زندگی می کردند که فرزندی نداشتند . بالاخره آرزوی آنها به حقیقت پیوست. آنها منتظر ورود کوچولویی به خانه اشان بودند. پشت خانه آنها پنجره ای قرار داشت که به یک باغ زیبا و بزرگ باز می شد . باغ پر از گلهای زیبا و درختهای میوه بود . این باغ متعلق به یک جادگرو بدجنس بود و هیچ کس جرات نمی کرد به داخل باغ برود. زن باردار بود و از پنجره به این باغ زیبا نگاه می کرد . روزی در باغ مقدار زیادی کاهو وحشی با برگهای سبز و تازه دید . از آن روز به بعد او نمی توانست به هیچ چیز دیگری به غیر از آن سبزیها فکر کند . کم کم رنگ و رویش پرید و صورتش هر روز سفیدتر از روز قبل می شد و بیماری به سراغ او آمد. مرد از همسرش علت بیماری را پرسید . زن گفت : من می دانم که هیچ وقت نمی توانم از آن کاهو یی که پشت خانه امان است بخورم و می دانم که الان در هیچ جایی به غیر از آن باغ نمی توان کاهو پیدا کرد و می دانم که بزودی می میرم . برچسبها: ادامه مطلب
یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند که بخوبی روی پاهایشان بایستند بزودی جوجه ها روی پا هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند.تا اینکه پرها یشان خشک شد خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت : اوه نه هنوز یکی از تخم ها اینجاست اردک پیری کنار خانم اردک آمد . به تخم نگاه کرد و گفت: شاید این تخم یک بوقلمون باشد این اتفاق یکبار برای من هم رخ داده است اون جوجه حتی نمی توانست به آب نزدیک شود. چرا ناراحتی ؟ من پیشنهاد می کنم که او را ول کنی . سپس اردک پیر آهسته شنا کرد و رفت. برچسبها: ادامه مطلب يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. برچسبها: ادامه مطلب سال ها قبل پدر و مادرم از يکديگر جدا شدند و حضانت من به مادرم داده شد. او هميشه نگرانم بود اما سوءظن بي موردش عذابم مي داد. مادرم مدام به من شک مي کرد و کافي بود کمي دير به خانه برگردم تا از او کتک بخورم. آن روزها بيشتر از هميشه احساس تنهايي مي کردم و دنبال دوستي بودم تا براي او درددل کنم. اين وضعيت ادامه داشت تا اين که از طريق يکي از دوستانم با پسري به نام فرشاد آشنا شدم. مدتي دور از چشم همه با او رابطه دوستانه داشتم تا اين که وقتي به خودم آمدم فهميدم شيفته و دلبسته اش شده ام. آن زمان اگر يک روز صداي فرشاد را نمي شنيدم حال و روز خوشي نداشتم. يک روز در حالي که مثل هميشه با فرشاد صحبت مي کردم او من را به باغ پدرش دعوت کرد. برچسبها: ادامه مطلب [ چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:سیاه, ] [ 15:30 ] [ مهدی رضایی ]
از چند سال پيش به دليل آشنای با شهرام ، اعتیاد به مصرف موادمخدر پیدا کردم. هر وقت موادم تمام مي شد سراغ شهرام مي رفتم و از او مواد مي گرفتم. اين درحالي بود که من شوهر و يک فرزند ۳ساله داشتم. رابطه من و شهرام مدت ها ادامه داشت و هميشه خيالم از بابت تهيه مواد راحت بود تا اين که بالاخره شوهرم به من شک کرد. دستم براي شوهرم رو شده بود و مجبور شدم همه چيز را برايش تعريف کنم. فرشاد، شهرام را مقصر معتاد شدنم مي دانست و از همان روز اول از او کينه به دل گرفت. او از من خواست به بهانه تهيه مواد شهرام را به خانه بکشانم تا از او انتقام بگيرد. برچسبها: ادامه مطلب [ چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:شیطان, ] [ 15:26 ] [ مهدی رضایی ]
عشق چشمانم را کور کرده بود. حرف، حرف خودم بود و خانواده ام را تحت فشار گذاشته بودم تا با دختر مورد علاقه ام ازدواج کنم. مادرم مي گفت رعنا به درد زندگي با من نمي خورد. چون پدر رعنا زنداني بود مادرم مي ترسيد نتوانم با او خوشبخت شوم. مادرم مي گفت: هرچند کار درست و حسابي نداري اما حرفي ندارم که برايت زن بگيرم ولي همسر تو بايد از خانواده اي اصيل و آبرومند باشد. مادرم مي گفت اگر از رعنا بگذري خودم برايت دختر مناسبي پيدا مي کنم. با وجود حرف هاي مادرم مرغ من يک پا داشت و فقط به رعنا فکر مي کردم. نمي توانستم حتي يک لحظه هم او را فراموش کنم. تصميم گرفته بودم هر طور شده خواسته ام را عملي کنم. به همين دليل سراغ مادرم رفتم و گفتم بايد با من به خواستگاري بيايد. حرف هايم باعث عصبانيت او شد. تا آن زمان مادرم را تا اين حد عصباني نديده بودم. آن چنان سرم فرياد کشيد که از خانه بيرون رفتم و تصميم گرفتم چند روزي به خانه برنگردم. برچسبها: ادامه مطلب [ چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:خشم, ] [ 15:23 ] [ مهدی رضایی ]
روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد: گيرنده : همسر عزيزم موضوع : من رسيدم ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مياد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي که چه قدر اينجا گرمه !!! برچسبها: پیرمرد صبح زود از خانه بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود. در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان ماشینی به او زد. به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران از او خواستند که آماده شود تا از استخوان هایش عکسبرداری شود. پیرمرد به فکر فرو رفت و یکباره از جا بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت. به پرستاری که می خواست مانع رفتنش شود گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستار سعی کرد او را برای ماندن و ادامه درمان قانع کند ولی موفق نشدند. از پیرمرد دلیل عجله اش را پرسید. در جواب گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا میروم و صبحانه را با او می خورم. نمیخواهم دیر شود! پرستار گفت: اصلا نگران نباشید. ما به او خبر میدهیم که امروز دیرتر می رسید. پیرمرد جواب داد: متاسفم! او بیماریِ فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمیشناسد! پرستار با تعجب پرسید: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید در حالی که شما را نمیشناسد؟ پیرمرد با صدایی غمگین و آرام گفت: اما من که میدانم او کیست! برچسبها: |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |