داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





یارو زبونش می گرفته، می ره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟

کارمند داروخونه می گه: دیب دیگه چیه؟

یارو جواب می ده: دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.
کارمنده می گه: والا ما تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب؟
یارو می گه: بابا دیب، دیب!
طرف می‌بینه نمی فهمه، می ره به رئیس داروخونه می گه.

اون میآد ‌می پرسه: چی می‌خوای عزیزم؟
یارو می گه: دیب!
رئیس می پرسه: دیب دیگه چیه؟
یارو می گه: بابا دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ‌ورش دیب داره.
رئیس داروخونه می گه: تو مطمئنی که اسمش دیبه؟
یارو می گه: آره بابا. خودم دائم مصرف دارم. شما نمی‌دونید دیب چیه؟
رئیس هم هر کاری می‌کنه، نمی تونه سر در بیاره و کلافه می شه…

یکی از کارمندای داروخونه میآد جلو و می گه: یکی از بچه‌های داروخونه مثل همین آقا
زبونش می‌گیره. فکر کنم بفهمه این چی می‌خواد. اما الان شیفتش نیست.
رئیس داروخونه که خیلی مشتاق شده بود بفهمه دیب چیه، گفت: اشکال نداره. یکی بره
دنبالش، سریع برش داره بیارتش.
می‌رن اون کارمنده رو میارن. وقتی می رسه، از یارو می‌پرسه: چی می خوای؟

یارو می گه: دیب!
کارمنده می گه: دیب؟
یارو: آره.
کارمنه می گه: که این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره؟
یارو: آره.
کارمند: داریم! چطور نفهمیدن تو چی می خوای؟!
همه خیلی خوشحال شدن که بالاخره فهمیدن یارو چی می خواد. کارمنده سریع می ره توی
انبار و دیب رو میذاره توی یه مشمع مشکی و میاره می ده به یارو و اونم می ره پی
کارش.
همه جمع می شن دور اون کارمند و با کنجکاوی می‌پرسن: چی می‌خواست این؟
کارمنده می گه: دیب!
می‌پرسن: دیب؟ دیب دیگه چیه؟
می گه: بابا همون که این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره!
رئیس شاکی می شه و می گه: اینجوری فایده نداره. برو یه دونه دیب ور دار بیار ببینیم
دیب چیه؟
کارمنده می گه: تموم شد. آخرین دیب رو دادم به این بابا رفت!


برچسب‌ها:
[ جمعه 3 خرداد 1392برچسب:, ] [ 10:30 ] [ مهدی رضایی ]

در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند ، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند .
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک . 
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد ، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد .
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند . 
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد ، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد ، اصالت در میان ابر ها مخفی شد ، هوس به مرکز زمین رفت ، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت ، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه ... هشتاد ... و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است ، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج ... نود و شش . هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد .

دیوانگی فریاد زد دارم میام و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی ، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود ، دروغ ته دریاچه ، هوس در مرکز زمین ، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود . حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است .
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دست هایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود ! دیوانگی گفت من چه کردم ؟ من چه کردم ؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم ؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی .
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست ! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند.
داستان عشق و دیوانگی


برچسب‌ها:
[ جمعه 3 خرداد 1392برچسب:, ] [ 10:19 ] [ مهدی رضایی ]

باد در ميان موهاي بلند و سپيد حضرت ابراهيم (ع) مي پيچيد و آن را آشفته مي‌ساخت و غوغايي عجيب در دل ابراهيم (ع) بود كه سراسر وجودش را آشفته مي‌كرد. اسماعيل از دور، پدرش را مي ديد كه چگونه غمگين است و هر لحظه غمگين تر مي‌شود. از آن لحظه اي كه پدرش، پريشان از خواب برخاسته بود و به بيابان رفته بود، اسماعيل لحظه اي از او غافل نشد. قبلاً چندين بار پدرش را به هنگام نيايش و سكوت در هاله اي از غم، يافته بود ولي اين بار غم سنگيني را مي ديد كه شانه هاي پدر را خميده و لرزان ساخته است . اسماعيل هجده ساله، جواني زيبا، رعنا، دانا و مهربان و باايمان بود. آرام و آهسته به سوي همان تپه اي رفت كه پدر ساعتها بر روي آن نشسته بود.

وقتي به نزديكش رسيد، دست بر شانه هاي لرزانش گذارد و پدر بي آنكه روي برگرداند دست پسر را محكم در دستش فشرد، چشمانش را بست و آرام گفت: ( فرزندم هيچ مي داني كه خواب پيامبران رؤيا و خيال نيست؟ ) اسماعيل پاسخ داد: ( بله پدر مي دانم ) ابراهيم لحظاتي سكوت اختيار كرد. اسماعيل داغي اشك پدرش را بر روي دست خود احساس مي كرد، ابراهيم گفت: (در خواب فرمان يافته ام كه تو، عزيزترين زندگيم را در پيشگاه خداوند قرباني كنم. حال نمي دانم چطور از فرمان پروردگارم سرپيچي كنم يا اينكه چگونه بايد از تو دل بكنم؟) اسماعيل آرام كنار پدر نشست. دست پير و لرزان او را به دست گرفت و گفت: (پدر وقتي مي گويي فرمان خداست، پس ترديد مكن. اين خواست اوست كه به دست تو به سويش روانه شوم. ) ابراهيم فرزند را به آغوش كشيد، شانه هاي پسر را بوسيد و گريست. اسماعيل اشكهاي پدرش را پاك كرد و گفت: ( پدرم، هيچ سعادتي براي من بزرگتر از اين نيست، پس تو هم در اجراي فرمان خدا تأخير مكن. ) شانه هاي ابراهيم همچنان مي لرزيد و باد زوزه مي كشيد. هنگام سحر، ابراهيم و اسماعيل به راه افتادند تا جايي كه امكان داشت از منزل دور شدند. در ميان تپه ها كنار بوته هاي بلند، اسماعيل زانو بر زمين زد. طنابي به دست پدرش داد و گفت: پدر جان دستهايم را همچون يك قرباني ببند و پشت سرم بايست تا به چشمهايم نگاه نكني، مبادا پشيمان شوي و به سبب مهر پدري ات از فرمان خداوند سرپيچي نمايي. ابراهيم سكوت كرد. به جوانش نگريست، به تنها فرزندش. آنگاه نام خدا را بر زبانش جاري ساخت و كارد را بر گلوي فرزندش كشيد، اما كارد نمي بريد. يكبار ديگر هم نام خدا را آورد و تكرار كرد ، باز هم فايده اي نداشت. اشك از چشمان غمگينش سرازير مي شد و در انبوه ريشهاي سفيدش مي نشست و باز هم تكرار كرد. در همين لحظه صدايي به گوشش رسيد: ( اي ابراهيم، تو از اين امتحان سرافراز بيرون آمده اي! ما قرباني‌ات را پذيرفتيم. و اينك به جاي اسماعيل هديه ما را قرباني كن! ) ابراهيم با ناباوري و حيرت، اطرافش را مي نگريست. ناگهان قوچي را در پشت بوته ديد كه ايستاده و نگاه مي كند. به سرعت براي سپاس از خدا سجده شكري به جاي آورد و دستهاي اسماعيل را گشود. پدر و پسر يكديگر را در ‎آغوش گرفتند و گريستند. ابراهيم به فرمان خدا قوچ را قرباني كرد و اين سنتي شد ماندگار براي تمام مسلمانها كه در عيد قربان و مراسم حج، گوسفند، شتر، گاو و ... هر چه كه در توان دارند، قرباني مي كنند.


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:, ] [ 11:58 ] [ مهدی رضایی ]

روزي بود و روزگاري بود. مردي بود به اسم يوسف كه از اول جواني شيفته و شيداي پول بود و چندان طول نكشيد كه پول و پله اي به هم زد. روز به روز كسب و كارش بيشتر رونق گرفت و ثروتمندترين مرد شهر شد. اما, به جاي اينكه ثروت براش آسايش بياورد, برايش غم و غصه به بار آورد؛ چون نمي دانست با آن همه مال و منالي كه گرد آورده بود چه كار كند و چطور روزگار بگذارند. يوسف تصميم گرفت بار سفر ببندد. به سفر برود و راه و رسم خوش گذراندن را از مردم دنيا ياد بگيرد. اين طور شد كه با خود خورجيني پر از طلا و جواهرات پربها برداشت. بر اسب بادپايي نشست و رو به بيابان راه افتاد. خرد و خمير از رنج سفر به قهوه خانه اي رسيد و خوشحال از اينكه جايي براي استراحت پيدا كرده از اسب پياده شد. اسبش را به درختي بست و به قهوه خانه رفت. هنوز يك فنجان چاي نخورده بود و خستگي راه در نكرده بود كه همهمه اي به راه افتاد و غوغايي برپا شد.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:, ] [ 11:52 ] [ مهدی رضایی ]

با صورت گل انداخته با گامهاي خيلي بلند كه گاهي تبديل به دويدن مي شد و با چشماني كه قطره هاي اشك ، زيركانه از گوشه اش جاري مي شد ، از خيابان هم عبور كرد و به كوچه رسيد ، اصلاً نفهميد كه فاصله خيابان تا آن كوچه را چطور طي كرده است . بالاخره به خانه پدر بزرگ رسيد و با اشتياق در زد . پنج دقيقه پشت در ، ماند ، تا اينكه پدر بزرگ آهسته آهسته با كمك عصايش ، خود را به در رسانده و در را باز كرد . با ديدن مهديه ، اشك در چشمانش حلقه زد و به يادش آمد كه امروز ، روزي است كه مهديه به سن تكليف مي رسد ، همان روزي كه مدتها منتظرش بودند ، همان روزي كه قرار بود همراه مادر بزرگ جشن گرفته شود ولي حالا ... ! بعد از فوت مادر بزرگ ، همه چيز فراموش شده بود ، هيچ مقدماتي براي اين روز مهم ، فراهم نشده بود . اينها تمام چيزهايي بود كه به سرعت در ذهن پدر بزرگ ، مرور مي شد ، يكدفعه به خودش آمد و ديد كه مهديه دارد با تعجب و آرام به او نگاه مي كند . همراه هم به اتاق رفتند . صداي زيباي اذان ، از مسجد محله به گوش مي رسيد ، پدر بزرگ كنار حوض نشسته بود ، قصد وضو داشت ولي همينطور خيره به آب حوض مانده بود ! مهديه نزديكش شد و گفت : پدر بزرگ نماز بخوانيم ؟ پدر بزرگ به خودش آمد و گفت : حتماً دخترم ، حتماً ! هر دو وضو گرفتند و راهي اتاق شدند ، پدر بزرگ در صندوقچه را باز كرد ، بقچه ترمه زيبا و قديمي را از آن خارج كرد ، يكدفعه بوي ياس ، تمام فضاي اتاق را پر كرد . پدر بزرگ گفت : « دخترم ! مادر بزرگ خيلي دوست داشت اولين نماز خواندن تو را ببيند ، در ضمن به من سفارش كرده است كه حتماً چادر نماز و سجاده اش را در چنين روزي به تو هديه كنم تا اولين نمازت را با چادري كه مربوط به بهترين خاطرات مادر بزرگ است بخواني ! مهديه چادر سفيد را بر سرش كرد و سجاده مادر بزرگ را پائين تر از سجاده پدر بزرگ پهن كرد ، صورتش را هاله اي از نور پوشانيد و تركيب نور با بوي ياس ، فضاي بهشت را به خانه آورد . همينكه پدر بزرگ دستهايش را بالا برد به « قدقامت الصلوه » ، موشك عراقي به قلب خانه شان اصابت كرد و اولين نماز مهديه كوچولو ، با چادر خوشبوي مادر بزرگ ، آخرين نمازش در روز تكليفش شد ، نمازي كه پاداش آن بهشت بود !


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:, ] [ 11:43 ] [ مهدی رضایی ]

آزادي پروانه ها بهار بود ، پروانه هاي قشنگ و رنگارنگ در باغ پرواز مي كردند.
 حسام ، پسر كوچولوي قصه ما توي اين باغ ، لابه لاي گلها مي دويد و پروانه ها را دنبال مي كرد . هر وقت پروانه زيبايي مي ديد و خوشش مي آمد آرام به طرف او مي رفت تا شكارش كند . بعضي از پروانه ها كه سريعتر و زرنگتر بودند ، از دستش فرار مي كردند، اما بعضي از آنها كه نمي توانستند فرار كنند ، به چنگش مي افتادند . حسام ، وقتي پروانه ها را مي گرفت، آنها را در يك قوطي شيشه اي زنداني مي كرد .
 يك روز چند پروانه زيبا گرفته بود و داخل قوطي انداخته بود ، قصد داشت كه پروانه ها را خشك كند و لاي كتابش بگذارد و به همكلاسي هايش نشان بدهد . پروانه ها ترسيده بودند ، خود را به در و ديوار قوطي شيشه اي مي زدند تا شايد راه فراري پيدا كنند . حسام همين طور كه قوطي شيشه اي را در دست گرفته بود و به پروانه ها نگاه مي كرد خوابش برد . در خواب ديد كه خودش هم يك پروانه شده است و پسر بچه اي او را به دست گرفته و اذيت مي كند . تمام بدنش درد مي كرد و هر چه فرياد و التماس مي كرد كسي صدايش را نمي شنيد . بعد پسر بچه ، حسام را ما بين ورقهاي كتابش گذاشت و كتاب را محكم بست و فشار داد . دست و پاي حسام كه حالا تبديل به يك پروانه نازك و ظريف شده بود ، ترق ترق صدا مي داد و مي شكست و حسام هم همين طور پشت سر هم جيغ بلند مي كشيد . ناگهان از صداي فرياد خودش از خواب پريد و تا متوجه شد كه تمام اين ها خواب بوده است دست به آسمان بلند كرد و از خدا تشكر كرد .
ناگهان به ياد پروانه هايي افتاد كه در داخل قوطي شيشه اي، زنداني شده بودند..! بعد ، قوطي پروانه ها را به باغ برد ، در قوطي را باز كرد و پروانه ها را آزاد كرد . پروانه ها خيلي خوشحال شدند و از قوطي بيرون پريدند و شروع به پرواز كردند .
حسام فرياد زد : پروانه هاي قشنگ مرا ببخشيد كه شما را اذيت مي كردم. قول مي دهم اين كار زشت را هرگز تكرار نكنم.


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:, ] [ 11:41 ] [ مهدی رضایی ]

حضرت محمد (ص) پرسيدند: بلال كجاست؟
خدمتكار مسجد به اين طرف و آن طرف نگاه كرد.از بلال خبري نبود.
 يك جوان گفت: شايد مريض شده!

 صف ها كم كم از آدم هاي نمازگزار پر ميشد. وقت نماز كه ميشد، بلال فوري به مسجد مي آمد.بعد به بالاي پشت بام ميرفت و با صداي زيبايش اذان ميگفت. -الله اكبر همه ي نگاه ها به در مسجد بود.هركس كه مي آمد ، مردم نگاهش ميكردند.

فكر ميكردند بلاال آمده ، اما از او خبري نبود . بالاخره پسركي توي مسجد دويد و داد زد : بلال دارد مي آيد! پيامبر آرام شد. همه نگاه كردند به در مسجد. يعني بلال چرا دير كرده يود؟! بلال نفس نفس زنان وارد مسجد شد. يلام كرد و جلوي حضرت محمد (ص) ايستاد . حضرت با خوشرويي پرسيدند: چرا دير كردي بلال؟ بلال گفت: سر راه كه داشتم به مسجد مي آمدم گفتم خدمت حضرت زهرا (س) بروم.
 وقتي به خانه اش رفتم او داشت گندم آرد ميكرد.پسر دلبندش حسن در كنارش روي زمين بود و گريه ميكرد. من گفتم : اي فاطمه ،‌كدام پيشنهاد را قبول ميكني. من حسن را نگه دارم و شما گندم ها را آرد كنيد يا شما حسن را نگه داريد و من گندمها را آرد كنم؟
 حضرت زهرا (س) كه خسته بود جواب داد: من براي فرزندم مهربان تر هستم. تو آن گندم ها را آرد كن! من مشغول كمك كردن شدم. به همين خاطر آمدنم دير شد.
 حضرت محمد (ص) با يك دنيا مهرباني گفت : اي بلال ، تو به فاطمه (س) خدمت كردي . اميدوارم كه خداوند به تو رحمت و مهرباني كند. بلال با گريه شوق بالاي پشت بام رفت . گنجشكها وقتي صداي " الله اكبر " بلال را شنيدند ،‌دسته جمعي لب بام مسجد نشستند و به او نگاه كردند.


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:, ] [ 11:39 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستان روز پدر,روز پدر

 مرد جوانی ، از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد .


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:روز پدر, ] [ 9:24 ] [ مهدی رضایی ]

 

شعرهای عبید زاکانی, شعر عبید زاکانی

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
خواهی که شود بخت تو فرخنده و پیروز

خواهی که شود عید سعیدت همه نوروز
خواهی که شود طالع تو شمع شب افروز

خواهی که رسد خلعت و انعام به هر روز
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

امروز به جز مسخره رندان نپسندند
علم و هنر و فضل بزرگان نپسندند

ادراک و کمالات به تهران نپسندند
جز مسخره در مجلس اعیان نپسندند

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
خواهی که شوی با خبر از کار بزرگان

شکل تو کند جلوه در انظار بزرگان
چون موش زنی نقب(۱)به انبار بزرگان


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:, ] [ 9:22 ] [ مهدی رضایی ]

شعر روز پدر

ای پدر ای با دل من همنشین                ای صمیمی ای بر انگشتر نگین

 

ای پدر ای همدم تنهاییم                      آشنایی با غم تنهاییم

ای طنین نام تو بر گوش من              ای پناه گریه ی خاموش من

 

همچو باران مهربان بر من ببار                ای که هستی مثل ابر نو بهار

در صداقت برتر از آیینه ای                 در رفاقت باده ای بی کینه ای

 

ای سپیدار بلند و بی پایدار                می برم نام تو را با افتخار

هر چه دارم از تو دارم ای پدر                  ای که هستی نور چشم و تاج سر

 

رحمت بارانی روشن تبار                مهربانی از مانده یادگار

ای پدر بوی شقایق می دهی               عاشقی را یاد عاشق می دهی

 

با تو سبزم،گل بهارم،ای پدر              هر چه دارم از تو دارم ای پدر 


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:شعر, ] [ 9:19 ] [ مهدی رضایی ]

 

فریاد زد:  مامان من با فرهاد ازدواج میکنم .

مادر:  دخترم فرهاد پسر خوبی نیس ..نمیتونه خوشبختت کنه …

دختر:  دربارش اینجوری حرف نزن .. فرهاد بهترین پسریه که من تو عمرم دیدم ..

مادر:  داری اشتباه میکنی ..

دختر _ من خودم عاقلم بد و خوب و از هم تشخیص میدم …

مادر _من اجازه نمیدم با اون پسره … ازدواج کنی .

دختر با عصبانیت _ اگه اجازه ندی دیگه منو نمیبینی ..

بعد از گفتن این حرف به سمت در رفت و بازش کرد بعد از بیرون رفتن محکم در را کوبوند …

مادر با ناراحتی به در نگاه کرد … ناگهان دردی در قفسه سینش پیچید …

با دست به شروع کرد به ماساژ دادن..

آروم آروم به سمت تلفن رفت ..

قبل از اینکه دستش به تلفن برسه بیهوش میشه …

*** دختر بعد از بیرون آمدن از خانه ، به فرهاد زنگ میزند و ماجرا را برایش تعریف میکند …

قرار میگذارند دختر چند روزی در خانه فرهاد بماند تا مادرش راضی شود …

وقتی دختر وارد خانه میشود ..

فرهاد در را آروم قفل میکن به طوری که دخترک متوجه نمیشود … وقتی دختر به هال میرود با دو پسر مواجه

میشود …

از ترس برمیگردد که با فرهاد رو به رو میشود …

دختر _ فرهاد من میخوام برم

فرهاد با لحنی چندش آور گفت :_ کجا بودیم درخدمتتون ………..

دختر به مدت ۱ هفته مورد تجاوز چند نفر قرار میگیرد …

فرهاد بعد از یک هفته در حالی که دختر بیهوش بود او را کنار یه جاده رها میکند …

دو روز بعد یه پسر در حالی که از اونجاده میگذشت او را میبیند ..

با عجله او را به نزدیک ترین بیمارستان میبرد…

دختر بعد از بهوش آمدن به خانه خودش میرود ..

پارچه سیاهی که بالای در خانه آویزن شده بود دختر را شوکه میکند …….

کاش اون دخترایی که انقدر به پسرا اعتماد دارن یکمی هم به مادرشون اعتماد داشته باشن …

بهترین عشق دنیا ، مادر است…..


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 18:20 ] [ مهدی رضایی ]

ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید :

بهت گفته باشم ، تو هیچی نمی شی ، هیچی

مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت ، آب دهانش را قورت داد خواست چیزی بگوید اما ، سرش را پایین

انداخت و رفت برگه مجتبی ، دست به دست بین معلم ها می گشت اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 18:19 ] [ مهدی رضایی ]

* شاید میان این همه " نامردی " باید

شیطان را بستائیم ! که " دروغ " نگفت.


جهنم را به جان خرید

اما " ‎ ‎ به دوست داشتن آدم تظاهر نکرد"‎ ‎.



برچسب‌ها:
[ یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 18:19 ] [ مهدی رضایی ]

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین

شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم

شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد»

مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا

سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر

بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود

گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر

برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: «کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است،

به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار

تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر

او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 18:7 ] [ مهدی رضایی ]

دخترکی بود کوچک و یتیم با لباسانی فرسوده . در جوار مغازه ای نشسته بود . گذشت زمان طاقتش را در هم شکنید و وی را بر زمین انداخت . دخترک هم همچون بالشتی زمین را در اغوش گرفت ولی درد گرسنگی وی حتی اجازه ی اندک خوابی را به دخترک نداد . دل دخترک شکست و بر خود پیچید و مدام یا خدا یاخدا میگفت . ناگهان دستی لطیف او را در بلند کرد و در آغوشش گرفت و برایش غذایی خرید و پیراهن خود را رویش انداخت و رفت . دخترک سراسیمه به جلویش رفت و گفت خانم شما کی هستید؟
گفت من بنده ی خدایم.
گفت می دانستم که نسبتی با خدا داری.


برچسب‌ها:
[ شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:محبت, ] [ 22:53 ] [ مهدی رضایی ]
صفحه قبل 1 ... 38 39 40 41 42 ... 54 صفحه بعد
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب