داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





وصیت نامه ادوارد ادیش, سخنان بزرگان

قسمتی از وصیت نامه ادوارد ادیش، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی در سن 76 سالگی ...
من ادوارد ادیش هستم که برای شما می نویسم ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی با سرمایه ای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج می شوم ! دارای شم اقتصادی بسیار بالا که گویا همواره به وجودم وحی می شود چه چیز را معامله کنم تا بیشترین سود از آن من شود ، البته تنها شانس و هوش نبود من تحصیلات دانشگاهی بالایی هم داشتم که شک ندارم سهم موثری در موفقیتهای من داشت .

 

یادم هست وقتی بیست ساله بودم خیال می کردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم خوشبخترین و موفقترین مرد دنیا خواهم بود و عجیب است که حالا با داشتن سرمایه ای چهل برابر بیشتر از آنچه فکر می کردم باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست . من در سن 22 سالگی برای اولین بار عاشق شدم .

 

راستش آنوقتها من تنها یک دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم . بعضی وقتها با تمام وجود هوس می کردم برای دختر موردعلاقه ام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترین عاشق ها ، فروشگاهها می شد!!

 

کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیه ای ارزشمند بگیرم هرگز هم نتوانستم علاقه ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد . روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به دنبال عشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد کشیدم : هیس ، از امروز دگر ساکت باش و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است ...


و زندگی جدید من آغاز شد …
من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم ، باید به خودم و تمام آدمها ثابت می کردم کسی هستم . شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم بود که نمی دانم چرا آنوقتها به ذهن من نرسید ... دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود .

 

روزها می گذشت ، جوانیم دور میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد ، راستش من تنها در پی ثروت نبودم ، دلم می خواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و اینگونه شد ، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دوروبرم را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم ، خیال می کردم آنها دارند به من احترام می گذارند اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود .

 

آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده ماندنم کمی زندگی هم بکنم ! به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم بیشتر می خواستم ، به هر پله که می رسیدم پله بالاتری هم بود و من بالاترش را میخواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود کمی در این بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعد پله بعدی ، من فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم هم نمی دانستم !

 

اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدمهای زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیکتر باشند ، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم ، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست ازروز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد .

 

من روز به روز میان انبوه آدمها تنها و تنها تر میشدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای من ، این دگر چه مرد خوشبختیست ! و کاش اینطور بود ...

 

و باز روزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم آرامش این وسط کجا مانده بود ؟ ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را براورده می کند و من با هزاران جان کردن آوردمش اما نمی دانم چرا آرزوها ی مرا براورده نکرد ...


کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنهای ساحل راه می رفتم تا غلفلک نرم آن شنهای خیس روحم را دعوت به آرامش می کرد .
کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی را نشانه می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می دویدم .


کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ، شعر می خواندم ، کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت ...


کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را می گفتم ...
کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می کردم ، بهتر نگاهشان می کردم ...


شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد ، حتی نمی دانم عشق چیست ، چه حسی است تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم ، بهتر از اینها می مردم . من تنها می دانم عشق حس عجیبی*ست که آدمها را بزرگتر می کند .

 

درست است که می گویند با عشق قلب سریعتر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ، حس از دست و پای آدم می رود اما همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست ، کاش من هم از این معجزه چیزی می فهمیدم ...

 

کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ ! درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد ، کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد ، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است ، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند ، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی ، چیزی از این دنیا ، از این روزها کم می شود .


راستی من کجای دنیا بودم ؟
آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست ؟
اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته است!


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 30 مهر 1392برچسب:, ] [ 15:21 ] [ مهدی رضایی ]

عروسی, مراسم عروسی, مطالب آموزنده

مَردُم به موجودی گفته میشه که از بدو تولد همراهیت میکنه و تا روز مرگت مجبوری که برای اون زندگی کنی.
برای مَردُم خیلی مهمه که تو چی میپوشی؟
کجا میری؟
... چند سالته؟
بابات چیکارس؟
ناهار چی خوردی؟
چند روز یه بار حموم میری؟
چرا حالت خوب نیست؟
چرا میخندی؟
چرا ساکتی؟
چرا نیستی؟
چرا اومدی؟
چرا اینطوری نوشتی؟ عاشق شدی؟
چرا اونطوری نوشتی؟ فارغ شدی؟
چرا چشات قرمزه؟ حشیش کشیدی؟
چرا لاغر شدی؟ شکست عاطفی خوردی؟
چرا چاق شدی؟ زندگی بهت ساخته؟
و چراهای بسیاری که تا جوابش رو بدست نیاره دست از سرت ور نمیداره.
مَردُم ذاتا قاضی به دنیا میاد.
بدون ِ اینکه خودت خبر داشته باشی، جلسه دادگاه برات تشکیل میده،
روت قضاوت میکنه،
حکم برات صادر میکنه و در نهایت محکوم میشی.
مَردُم قابلیت اینو داره که همه جا باشه، هرجا بری میتونی ببینیش، حتی تو خواب.
اما مَردُم همیشه از یه چیزی میترسه،
از اینکه تو بهش بی توجهی کنی، محلش نذاری، حرفاش رو نشنوی و کاراش رو نبینی.
پس دستت رو بذار رو گوشت، چشمات رو ببند و بی توجه بهش از کنارش عبور کن و مشغول کار خودت شو

می خواستم به دنیا بیایم، در یک زایشگاه عمومی؛ پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! مادرم گفت: چرا؟... پدر بزرگم گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه ی سر کوچه ی مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟... خواهرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟... آنها گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!... گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. همسرم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در یک زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟... زنم گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه دارم و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نبود: مردم چه می گویند؟!...مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، حالا حتی لحظه ای هم نگران من نیستند !!!


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 30 مهر 1392برچسب:, ] [ 15:19 ] [ مهدی رضایی ]

 

بخــوانید امــا تفـکر کنیـــد, سخنان بزرگان

سخنان بزرگان

 

بخــوانید امــا تفـکر کنیـــد, سخنان بزرگان

سخنان بزرگان

 

بخــوانید امــا تفـکر کنیـــد, سخنان بزرگان

سخنان بزرگان

 

بخــوانید امــا تفـکر کنیـــد, سخنان بزرگان

سخنان بزرگان

 

بخــوانید امــا تفـکر کنیـــد, سخنان بزرگان

سخنان بزرگان

 

بخــوانید امــا تفـکر کنیـــد, سخنان بزرگان

سخنان بزرگان

 

بخــوانید امــا تفـکر کنیـــد, سخنان بزرگان

سخنان بزرگان

 

بخــوانید امــا تفـکر کنیـــد, سخنان بزرگان

سخنان بزرگان

 

بخــوانید امــا تفـکر کنیـــد, سخنان بزرگان

سخنان بزرگان

 

بخــوانید امــا تفـکر کنیـــد, سخنان بزرگان

سخنان بزرگان

 

بخــوانید امــا تفـکر کنیـــد, سخنان بزرگان

سخنان بزرگان

 

بخــوانید امــا تفـکر کنیـــد, سخنان بزرگان

سخنان بزرگان

 

بخــوانید امــا تفـکر کنیـــد, سخنان بزرگان

سخنان بزرگان

 

بخــوانید امــا تفـکر کنیـــد, سخنان بزرگان

سخنان بزرگان

 

بخــوانید امــا تفـکر کنیـــد, سخنان بزرگان

سخنان بزرگان

 

بخــوانید امــا تفـکر کنیـــد, سخنان بزرگان

سخنان بزرگان

 

بخــوانید امــا تفـکر کنیـــد, سخنان بزرگان

سخنان بزرگان

 

بخــوانید امــا تفـکر کنیـــد, سخنان بزرگان

سخنان بزرگان

 

بخــوانید امــا تفـکر کنیـــد, سخنان بزرگان

سخنان بزرگان

 

بخــوانید امــا تفـکر کنیـــد, سخنان بزرگان


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 25 مهر 1392برچسب:, ] [ 16:44 ] [ مهدی رضایی ]

 

مطالب خواندنی, كفر گفتن, لذت زندگی

دو روز مانده به پايان جهان ، تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است . تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود .
پريشان شد و آشفته و عصباني ، نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد .
داد زد و بد و بيراه گفت ، خدا سكوت كرد . آسمان و زمين را به هم ريخت ، خدا سكوت كرد . جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سكوت كرد .
به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد ، خدا سكوت كرد . كفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سكوت كرد. دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد .


خدا سكوتش را شكست و گفت :
«عزيزم اما يك روز ديگر هم رفت . تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي،تنها يك روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يك روز را زندگی کن. »
لا به لاي هق هقش گفت: « اما با يك روز ! با يك روز چه كار مي توان كرد !؟ »


خدا گفت : « آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند ، گويي كه هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را درنمي يابد ، هزار سال هم به كارش نمي آيد .»
و آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت : « حالا برو و زندگي كن .»
او مات و مبهوت، به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي درخشيد .


اما مي ترسيد حركت كند ، مي ترسيد راه برود، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد .
قدري ايستاد...
بعد با خودش گفت : وقتي فردايي ندارم ، نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد . بگذار اين يك مشت زندگي را مصرف كنم .
آن وقت شروع به دويدن كرد زندگي را به سر و رويش پاشيد ، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد و چنان به وجد آمد كه ديد مي تواند تا ته دنيا بدود ، مي تواند بال بزند ، مي تواند پا روي خورشيد بگذارد ، مي تواند...


او در آن يك روز آسمان خراشي بنا نكرد ، زميني را مالك نشد ، مقامي را به دست نياورد اما ...
اما در همان يك روز دست بر پوست درخت كشيد . روي چمن خوابيد . كفش دوزكي را تماشا كرد .
سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه نمي شناختندش سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد .


او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشيد ، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد .
او همان يك روز زندگي كرد
اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند :
« امروز او در گذشت ، كسي كه هزار سال زيسته بود ! »


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 25 مهر 1392برچسب:, ] [ 16:35 ] [ مهدی رضایی ]

حكايت, حکایت سعدی, حکایت کوتاه

 ابن جوزی یکی از خطبای معروف بود. روزی بالای منبر که ۳ پله داشت برای مردم صحبت می کرد زنی از پایین منبر بلند شد و مسئله ای پرسید.ابن جوزی گفت: نمی دانم.

زن گفت: تو که نمی دانی پس چرا ۳ پله از دیگران بالاتر نشسته ای؟ او جواب داد: این سه پله را که من بالاتر نشسته ام به آن اندازه ای است که من می دانم و شما نمی دانید و به اندازه معلوماتم بالا رفته ام. اگر به اندازه مجهولاتم می خواستم بالا روم، لازم بود منبری درست می شد که تا فلک الافلاک بالا می رفت.


برچسب‌ها:
[ جمعه 19 مهر 1392برچسب:, ] [ 17:37 ] [ مهدی رضایی ]

م این کارها چه احساسی بهتون دست می ده؟

مطالب طنز , احساس , کارهای خارق العاده

 

مطالب طنز , احساس , کارهای خارق العاده

 

مطالب طنز , احساس , کارهای خارق العاده

 

مطالب طنز , احساس , کارهای خارق العاده

 

مطالب طنز , احساس , کارهای خارق العاده

 

مطالب طنز , احساس , کارهای خارق العاده

 

مطالب طنز , احساس , کارهای خارق العاده

 

مطالب طنز , احساس , کارهای خارق العاده

 

مطالب طنز , احساس , کارهای خارق العاده

 

مطالب طنز , احساس , کارهای خارق العاده

 

مطالب طنز , احساس , کارهای خارق العاده

 

مطالب طنز , احساس , کارهای خارق العاده

 

مطالب طنز , احساس , کارهای خارق العاده

 

مطالب طنز , احساس , کارهای خارق العاده


برچسب‌ها:
[ جمعه 19 مهر 1392برچسب:, ] [ 17:35 ] [ مهدی رضایی ]

ترول های جدید و خنده دار, ترول های خنده دار, ترول جدید


برچسب‌ها:
[ جمعه 19 مهر 1392برچسب:, ] [ 17:35 ] [ مهدی رضایی ]

 

ترول های جدید و خنده دار, ترول های خنده دار, ترول جدید


برچسب‌ها:
[ جمعه 19 مهر 1392برچسب:, ] [ 17:32 ] [ مهدی رضایی ]

جوک, جوک خفن, مطالب خنده دار

- طرف قد 2 متر و نیم، وزن 140، بازوش دور کمر من، فاقد هرگونه چربی تو تلویزیون اومده می گه توصیه من به جوونا اینه که از مکمل ها استفاده نکنند
خودِ لامصبت آخه با نون و پنیر اینجوری شدی؟

- از مارمولک له شده زشت تر، پسربچه تو سن بلوغه. اصلا مثل کوبیسم می مونه، هیچیش به هیچیش نمیاد

- دیشب که خوب می خوردین این چی چیه آوردین؟
(گروه بانوان در مراسم پاتختی در هنگام باز کردن کادو)

- زندگی همیشه در جریانه ولی ما رو در جریان نمی ذاره!

- جای خالیش را نه کتاب پر می کند، نه قهوه، نه حتی سیگار، من دلم آی فون 5 می خواهد.

- یه سوال ذهن منو مشغول کرده
چرا شلوار سفید می پوشی خاکی میشه رنگش سیاهه؟
ولی وقتی شلوار مشکی می پوشی خاکی میشه رنگش سفیده؟

- یکی می ره به شیرینی فروشه می گه این شیرینی کشمشیا چرا توش کشمش نیست؟
یارو میگه شما شیرینی ناپلئونی می خرین لای هر کدومش ناپلئونه؟

- کاش یکی بود که توی کوچه ها داد می زد:
خاطره خشکیه، خاطره خشکیه
اونوقت همه خاطراتتو،همونایی که ارزش گرفتن دمپاییِ پاره هم ندارن می ریختم تو کیسه و می دادم بهش و می رفت ردِ کارش

- اونقدری که من بالش زیر سرمو تا صبح می چرخونم، اگه به جاش توربین بود می تونستم برق کل روستاها رو تامین کنم!

- یکی از بزرگترین لذت های دوران کودکیم این بود که دستمو تا آرنج بکنم تو کیسه برنج! آی حال می داد.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ جمعه 19 مهر 1392برچسب:, ] [ 17:32 ] [ مهدی رضایی ]

جوک, جوک خفن, مطالب خنده دار

- طرف قد 2 متر و نیم، وزن 140، بازوش دور کمر من، فاقد هرگونه چربی تو تلویزیون اومده می گه توصیه من به جوونا اینه که از مکمل ها استفاده نکنند
خودِ لامصبت آخه با نون و پنیر اینجوری شدی؟

- از مارمولک له شده زشت تر، پسربچه تو سن بلوغه. اصلا مثل کوبیسم می مونه، هیچیش به هیچیش نمیاد

- دیشب که خوب می خوردین این چی چیه آوردین؟
(گروه بانوان در مراسم پاتختی در هنگام باز کردن کادو)

- زندگی همیشه در جریانه ولی ما رو در جریان نمی ذاره!

- جای خالیش را نه کتاب پر می کند، نه قهوه، نه حتی سیگار، من دلم آی فون 5 می خواهد.

- یه سوال ذهن منو مشغول کرده
چرا شلوار سفید می پوشی خاکی میشه رنگش سیاهه؟
ولی وقتی شلوار مشکی می پوشی خاکی میشه رنگش سفیده؟

- یکی می ره به شیرینی فروشه می گه این شیرینی کشمشیا چرا توش کشمش نیست؟
یارو میگه شما شیرینی ناپلئونی می خرین لای هر کدومش ناپلئونه؟

- کاش یکی بود که توی کوچه ها داد می زد:
خاطره خشکیه، خاطره خشکیه
اونوقت همه خاطراتتو،همونایی که ارزش گرفتن دمپاییِ پاره هم ندارن می ریختم تو کیسه و می دادم بهش و می رفت ردِ کارش

- اونقدری که من بالش زیر سرمو تا صبح می چرخونم، اگه به جاش توربین بود می تونستم برق کل روستاها رو تامین کنم!

- یکی از بزرگترین لذت های دوران کودکیم این بود که دستمو تا آرنج بکنم تو کیسه برنج! آی حال می داد.


برچسب‌ها:
[ جمعه 19 مهر 1392برچسب:, ] [ 17:32 ] [ مهدی رضایی ]

 

سنگهای تخت جمشید, مطالب خواندنی, ارد بزرگ

گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد .
صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد
و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.


یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام.
مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند
و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم.

 

می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد
و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت. چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد.
صاحب اسب و مردم متعجب شدند. او را گفتند چطور برخواست.

 

سنگهای تخت جمشید, مطالب خواندنی, ارد بزرگ

 

پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم
و در روز سختی کنارش بودم.
اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید :
دوستی و مهر، امید می آفریند و
امید زندگی است
می گویند : از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند
و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند

 

ویژگی های ایرانی اصیل
در تصاویرحکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید
هیچکس عصبانی نیست
سوار بر اسب نیست
هیچکس را در حال تعظیم نمی بینید
در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد.
این ادب اصیل ایرانی است:
نجابت
قدرت
احترام
مهربانی
خوشرویی


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 16 مهر 1392برچسب:, ] [ 13:32 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستانهای شیوانا

آفتی عجیب و ناشناخته به جان ذرت‌های دهکده شیوانا افتاده بود و محصولات تعداد زیادی از کشاورزان را از بین برده بود. شیوانا شاگردان مدرسه را فراخواند و گفت: "دوست کشاورزی دارم در یکی از روستاهای دوردست که حتما روش دفع این آفت را می‌داند. می‌خواستم یکی از شما را انتخاب کنم و همراه با نمونه محصولات آفت‌زده نزد او بفرستم تا روش پیشنهادی او برای درست کردن سم و دفع آفت از مزارع ذرت را یاد بگیرد. چه کسی پیشقدم می‌شود؟"

یکی از شاگردان شیوانا که حافظه‌ای بسیار قوی داشت و در جمع شاگردان به زیرکی و زرنگی معروف بود قدم پیش گذاشت و گفت: "من آن‌قدر دانش و اطلاعات دارم که به محض این‌که دوست شما اصول درست کردن سم را یاد بدهد سریع یاد می‌گیرم. من می‌روم!"

شیوانا با تبسم موافقت کرد و گفت: "اجازه بده یکی از شاگردان معمولی و تازه‌کار را هم همراه تو بفرستم تا تنها نباشی. فقط چون این شاگرد خیلی ساده است از زرنگی و هشیاری‌ات علیه او استفاده نکن!"

همه به این جمله خندیدند و آن دو نفر صبح روز بعد راهی دهکده دوردست شدند. چند هفته بعد آنها برگشتند و همه با شوق و علاقه منتظر بودند تا روش دفع آفت را از زبان آنها بشنوند. شاگرد زرنگ با غرور گفت: "چند ماده ساده را اگر با هم مخلوط ‌کنیم می‌توانیم ضد آفت را بسازیم و در عرض یک هفته مرض را از محصولات ذرت دور سازیم. اصلا نیازی به این مسافرت نبود."

او به سرعت مواد مورد نظر خودش را مخلوط کرد و روی بعضی از مزارع آفت‌زده پاشید. اما بعد از دو هفته هیچ تغییری حاصل نشد و اوضاع از قبل هم بدتر شد.

شیوانا شاگرد ساده و معمولی را احضار کرد و از او خواست هر چه را یاد گرفته برای بقیه نقل کند. آن شاگرد با جزییاتی وصف‌ناپذیر تک‌تک مراحل را از تمیز کردن ظروف سم تا میزان دقیق مواد ترکیبی و نحوه استفاده از سم و آب ندادن مزارع قبل از سمپاشی به مدت مشخص و سپس مخلوط کردن آب و سم با هم و استفاده از آن را توضیح داد. وقتی طبق دستورات شاگرد معمولی سم ساخته و استفاده شد بلافاصله در عرض کم‌ترین مدت قابل تصور آفت‌ها از مزارع محو شدند و همه چیز درست شد."

شاگردان با تعجب نزد شیوانا رفتند و از او پرسیدند: "آن شاگرد زرنگ اطلاعات بسیار زیادی داشت و هوش و حافظه او در بین جمع بی‌نظیر بود. در حالی که این همراه دوم یک شاگرد معمولی است. چگونه آن فرد زرنگ نتوانست جزییات دقیق را به خاطر بسپارد و یاد بگیرد و این شاگرد معمولی توانست به این خوبی همه چیز را یاد بگیرد."

شیوانا پاسخ داد: "آن شاگرد زرنگ و باهوش فریب هوش و زرنگی خودش را خورد و به همین خاطر موقع یاد گرفتن درس‌ها از استاد، حواسش به خودش و غرور خودش و دانش خودش بود. برای همین دانش او تبدیل به پرده‌ای شد بین او و درسی که می‌گرفت و به همین خاطر به جای حرف‌ها و درس‌های استاد فقط صدای دانش خود را می‌شنید. اما این شاگرد ساده و معمولی با ذهنی پاک و خالی و صاف و با فروتنی و تواضع یک جوینده واقعی دانش، درس‌ها را فرا گرفت و به همین خاطر همه جزییات را با دقتی وصف‌ناپذیر درک کرده بود. برای یاد گرفتن چیزهای جدید اغلب لازم است انسان دانش قبلی خود را برای مدتی به طور موقت فراموش کند تا بتواند در فضای یادگیری موضوع تازه قرار گیرد.

دوست زرنگ و باهوش شما با وجود زیرکی و هوشمندی بالایی که داشت اما هنر فراموش کردن خودش و کنار گذاشتن دانش قبلی و غرور دانستنش، موقع یادگیری دانش جدید را بلد نبود. اما این دوست معمولی شما چون در مقابل درسی که داده می‌شد مثل یک فرد تازه‌کار و مشتاق ظاهر شد توانست همه چیز را جذب کند. در حقیقت به همین دلیل است که در زندگی افراد معمولی بسیاری اوقات بسیار بهتر و قدرتمندتر از افراد باهوش ظاهر می‌شوند. یادگیری آنها در موضوع کاریشان عمیق و دقیق و جامع است. به همین خاطر موثر و کارآمد هستند. به همین سادگی."


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 16 مهر 1392برچسب:, ] [ 13:26 ] [ مهدی رضایی ]

 

اهمیت زاویه دید در زندگی, زندگی زیبا

وقتی با دوستی برخورد می کنیم که مثل ما فکر نمی کنه .
وقتی با عزیزی مواجه می شویم که نظراتش ظاهراً کاملاً مخالف با نظرات ماست .

 وقتی با انسانی روبرو می شویم که خط بطلان بر اندیشه ها، باورها و اساسی ترین اصول اعتقادی ما می کشد .

 

به یاد این اثر بسیار ارزشمند از مارکوس رائتز بیفتیم :

شاید او هم به همان حقیقتی ناظر است که ما ناظریم! ولی از زاویه ای دیگر .
سعی کنیم علاوه بر شنیدن نظرات دیگران، زاویه دید آنها را هم دریابیم .

از این طریق خیلی راحت تر از گرفتاری در دام تعصب رهایی می یابیم .

 

اهمیت زاویه دید در زندگی, زندگی زیبا

 

از این طریق خیلی راحت تر به تفاهم می رسیم .
از این طریق خیلی راحت تر به حقیقت نزدیک می شویم .
فقط باید باور کنیم که ما هم به همه حقیقت آن گونه که هست آگاه نیستیم .

فقط باید باور کنیم که دو مفهوم ظاهراً متضاد ممکن است وجوه متفاوتی از یک حقیقت باشند .
که ما ارتباط بین آنها را نمی دانیم و به همین دلیل متضاد به نظر می آیند .


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 14 مهر 1392برچسب:, ] [ 18:24 ] [ مهدی رضایی ]

 

پروانه, دوران کودکی, پوسته تخم مرغ

نیکوس کازانتزاکیس نقل می کند که در دوران کودکی ، یک پیله کرم ابریشم را بر روي درختی می یابد ، درست هنگامی که پروانه خود را برای خروج از پیله آماده می سازد . اندکی منتظر می ماند ، اما سرانجام چون خروج پروانه طول می کشد تصمیم می گیرد این فرآیند را شتاب بخشد . با حرارت دهان خود آغاز به گرم نمودن پیله می کند ، تا این که پروانه خروج خود را آغاز می کند . اما بال هایش هنوز بسته اند و اندکی بعد می میرد .


او می گوید : (( بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود ، اما من انتظار کشیدن نمی دانستم . آن جنازه ی کوچک تا به امروز ، یکی از سنگین ترین بارها ، بر روی وجدان من بوده است . اما همان جنازه باعث شد درک کنم که یک گناه حقیقی وجود دارد : فشار آوردن بر قوانین بزرگ کیهان . بردباری لازم است و نیز انتظار زمان موعود را کشیدن شاهد بودن وسختی کشیدن عزیزان و صبوربودن و مقاومت کردن ، و با اعتماد راهی را دنبال کردن که خدا برای زندگانی ما و فرزندانمان برگزیده است.

 

اگر پوسته تخم مرغی که ترک خورده و جوجه میخواهد سر از تخم بیرون آورد به شکستن آن کمک کنید یقین بدانید پس از مدتی جوجه بیمار خواهد شد باید جوجه سختی بکشد تا پوسته را بشکند تا سالمتر و قویتر پا به زندگی گذارد.


نگذارید هیچ چیز و هیچ کس جلوی شما را برای رسیدن به موفقیت بگیرد
بگذارید فرزندانتان زمین بخورند تا تجربه کنند اینقدر آنها را یاری نکنید
هیچ وقت نگران شکست های فرزندان خود نباشید،چرا که همان شکست شاید ، رهگشای موفقیت و درخشش او باشد .
هیچ گاه بار مسئولیت کسی را به دوش نکشید .


جلوی تحقیر شدن او را نگیرید .
آسیب های او را به جان نخرید .
بگذارید تا همین فشارها موجب شکوفایی او شوند .
دانه ای که سعی دارد خود را از دل خاک به بیرون بکشد را ، از خاک در نیاورید .
پیله پروانه ای که خود را با سختی از درون به بیرون می کشد را ، پاره نکنید .


پوسته تخم مرغی که جوجه ای سعی دارد آن را بشکافد و بیرون بیاید ، نشکنید .
چرا که شما دریچه های خروج از عالم تاریک و تنگ و رنج آور را به روی آن ها خراب می کنید و مانع پیش روی آن ها در مسیر رشدشان می شوید .
گاه تنها تماشا کردن این صحنه ها کافی است .


بر خودخواهی های خود غلبه کنیم
بر حس مالکیت خود
بر طمع خود
بر زیاده خواهی ها
و
عواطف آسیب رسان خود
مسلط شویم
و دریچه های خیر را به روی فرزندانمان بگشاییم .


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 14 مهر 1392برچسب:, ] [ 18:23 ] [ مهدی رضایی ]

 

وصیت نامه مرد خسیس, خسیس بودن,خسیسی,وصیت نامه

روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد.

زن نیز قول داد که چنین کند. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر بگذارند،ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم.بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعا حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟زن گفت: من نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.

البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم.در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند !!!


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 14 مهر 1392برچسب:, ] [ 18:21 ] [ مهدی رضایی ]

 

شایعات روزنامه, مطالب خواندنی, چقدر خنده داره

چقدر خنـده داره که...

یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست ولی 90 دقیقه بازی فوتبال مثل باد میگذره

 

چقدر خنده داره که...

صد هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی با همون پول میریم خرید، مبلغ ناچیزیه

 

چقدر خنده داره که...

یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یکساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره

 

چقدر خنده داره که...
وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم، چیزی یادمون نمی آد که بگیم ، اما وقتی می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم.

 

چقدر خنده داره که ...
خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته، اما خوندن صد سطر از پرفروش ترین کتاب رمان دنیا آسونه.


چقدر خنده داره که...
برای عبادت و کارهای مذهبی وقت کافی در برنامه روزمره پیدا نمی کنیم اما بقیه برنامه ها رو سعی می کنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام دهیم.

 

چقدر خنده داره که ...
شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می کنیم ، اما سخنان قرآن رو به سختی باور می کنیم.

 

چقدر خنده داره که...
همه مردم می خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد داشته باشند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت بروند.

 

چقدر خنده داره .......اینطور نیست ؟
دارید می خندید ؟..........دارید فکر میکنید ؟
این حرف ها رو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاسگزار باشیم که او خدای دوست داشتنی است.

 

آیا خنده دار نیست که وقتی می خوایم این حرف ها رو به بقیه بزنیم خیلی ها رو از لیست پاک می کنیم. چون مطمئنیم که به چیزی اعتقاد ندارند.
این اشتباه بزرگیه اگه فکر کنیم اعتقاد دیگران از ما ضعیف تره


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 10 مهر 1392برچسب:, ] [ 16:48 ] [ مهدی رضایی ]

ازدواج, سخن بزرگان, جملات قصار

- روي اين جمله قصار مراقبه كن : مرد احمق و زن گنگ . آنان را به زودي جدا مي بينم . و ازدواج چنين است . تنها احمق ها در فكر قانوني كردن رابطه هستند . وگرنه عشق كافي است .
و من مخالف ازدواج نيستم . من موافق عشق هستم . اگر عشق به ازدواج تبديل شود خوب است ولي اميدوار نباش كه ازدواج بتواند عشق بياورد اين غير ممكن است . عشق مي تواند به ازدواج تبديل شود .

- بايد خيلي هشيارانه عمل كني تا بتواني عشق را به ازدواج بدل كني .
ولي مردم معمولاً با ازدواج كردن عشقشان را نابود مي سازند .
آنان براي نابودي عشق به هر كاري متوسل مي شوند و سپس رنج مي كشند .
و پيوسته مي گويند : چه چيزي خطا رفت ؟
آنان خودشان نابودگر هستند و براي اين نابودي هر عملي را انجام مي دهند .

خواست و اشتياق فراواني براي عشق وجود دارد ولي عشق به آگاهي نياز دارد .
و تنها آنگاه است كه عشق به بلنداي راستين خود مي رسد .
و اين بلنداي راستين ازدواج است ولي اين ربطي به قانون ندارد .
بلكه ازدواج دو قلب است در تماميت .

ازدواج يعني عملكرد يك زوج در هماهنگي و همزماني .


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 10 مهر 1392برچسب:, ] [ 16:46 ] [ مهدی رضایی ]

داستان آموزنده عاقبت طمع کاران,طمع کاران,داستان آموزنده

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.

روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند  و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند…

به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.

با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.

این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید».

روستایی‌ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پول‌هایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند…

البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون!!!


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 10 مهر 1392برچسب:, ] [ 16:46 ] [ مهدی رضایی ]

 

نامه,نامه دختر به رئیس ثروتمند

يك دختر خانم زيبا خطاب به رئيس شركت امريكائي ج پ مورگان نامه‌اي بدين مضمون نوشته است:
 
 مي‌خواهم در آنچه اينجا مي‌گويم صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسيار زيبا، خوش‌اندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم.


 آرزو دارم با مردي با درآمد سالانه 500 هزار دلار يا بيشتر ازدواج كنم. شايد تصور كنيد كه سطح توقع من بالاست، اما حتي درآمد سالانه يك ميليون دلار در نيويورك هم به طبقه متوسط تعلق دارد.


چه برسد به 500 هزار دلار. خواست من چندان زياد نيست. آیا مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلاري وجود دارد؟


آيا شما خودتان ازدواج كرده‌ايد؟ سئوال من اين است كه چه كنم تا با اشخاص ثروتمندي مثل شما ازدواج كنم؟

  چند سئوال ساده دارم:
1- پاتوق جوانان مجرد و پولدار كجاست؟
2- چه گروه سني از مردان به كار من مي‌آيند؟
 3- معيارهاي شما براي انتخاب زن كدامند؟


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 10 مهر 1392برچسب:, ] [ 16:44 ] [ مهدی رضایی ]

 

نامه,نامه دختر به رئیس ثروتمند

يك دختر خانم زيبا خطاب به رئيس شركت امريكائي ج پ مورگان نامه‌اي بدين مضمون نوشته است:
 
 مي‌خواهم در آنچه اينجا مي‌گويم صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسيار زيبا، خوش‌اندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم.


 آرزو دارم با مردي با درآمد سالانه 500 هزار دلار يا بيشتر ازدواج كنم. شايد تصور كنيد كه سطح توقع من بالاست، اما حتي درآمد سالانه يك ميليون دلار در نيويورك هم به طبقه متوسط تعلق دارد.


چه برسد به 500 هزار دلار. خواست من چندان زياد نيست. آیا مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلاري وجود دارد؟


آيا شما خودتان ازدواج كرده‌ايد؟ سئوال من اين است كه چه كنم تا با اشخاص ثروتمندي مثل شما ازدواج كنم؟

  چند سئوال ساده دارم:
1- پاتوق جوانان مجرد و پولدار كجاست؟
2- چه گروه سني از مردان به كار من مي‌آيند؟
 3- معيارهاي شما براي انتخاب زن كدامند؟


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 10 مهر 1392برچسب:, ] [ 16:44 ] [ مهدی رضایی ]

لهجه, مطالب خنده دار, صدای کلاغ

    اردبیل: گار گار
    .
    .
    .
    .
    تهران:قار قار
    .
    .
    .
    .
    اصفهان:قارس قارس
    .
    .
    .
    .
    شیراز:قارو قارو
    .
    .
    .
    .
    ابادان:چیه کا؟!!تا حالا عقاب ندیدی؟!
    .
    .
    .
    .
    یزد:قر قر
    .
    .
    .
    .
    امارات:قارع قارع
    .
    .
    .
    .
    اسپانیا:قارینول قارینول
    .
    .
    .
    .
    ایتالیا:قارییانو قارییانو
    .
    .
    .
    .
    المان:قارش قارش
     .
    .
    .
    .
    فرانسه:کامینتاله قار کامینتاله قار
   .
    .
    .
    .
    چین:قارچ قیرچ قونچ
    .
    .
    .
    .
    روسیه:قاریوف قاریوف
     .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    بابا تو خیلی بیکاری!!!خجالت بکش!!!جوونای مردم دارن تحقیقات علمیشونو
    در مورد سفر در زمان به دانشگاه های معتبر دنیا میفرستن
    تو پیگیر صدای کلاغایی؟

 

این مطلب فقط جنبه طنز و سرگرمی دارد.

 


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:, ] [ 16:37 ] [ مهدی رضایی ]

 

تا حالا دقت کردین , دقت کردین طنز , مطالب خند دار

تا حالا دقت کردین وقتی تو ی مخمسه ای هستین قضیه خیلی پیچیده ب نظر میرسه و خیلی سخت

اما وقتی ازش خلاص میشین می بینی همچین مالی هم نبوده

 

تا حالا دقت کردین, دقت کردین طنز

 

تا حالا دقت کردین هر چی رو ممنوع می کنند مردم بیشتر استقبال می کنند تا امتحانش کنند؟

 

تا حالا دقت کردین, دقت کردین طنز

 

تا حالا دقت کردین وقتی دنباله یه سی دی میگردین اون سی دی آخر همیشه سی دی مورد نظر شماست؟

 

تا حالا دقت کردین, دقت کردین طنز

 

تا حالا دقت کردین کار های بد و اشتباه ادم 10 برابر کار های خوب و درست ادم به چشم میاد؟

 

تا حالا دقت کردین, دقت کردین طنز

 

تا حالا دقت کردین توی کتاب داستانا اصلا دست شویى نمیرن ؟ ( چه وضعشه آخه!)


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ یک شنبه 7 مهر 1392برچسب:, ] [ 16:34 ] [ مهدی رضایی ]

درس خواندن, اشعار طنز و خنده دار, دانشگاه

    توي خانه انگار ، پدرم بود که گفت : درس را خوب بخوان
    درس را خوب بفهم : بلکه چيزي بشوي، درس را ول نکنيم
    چه کشنده است اين درس
    چه خوش است دانشگاه ، سال بالايي ها چه صفايي دارند.
    همه شان سنواتي
    مدتش افزون باد
    من نديدم همه شان ،بي گمان ، همه بيش از ده ترم است
    که همينجا ماندند
    همگي مي دانند که تقلب خوب است
    و ميانترم هميشه دو در است
    اصل خانم بابایی ست
    اصل پايان ترم است
    توي برگ کسي ، مسئله حل بشود ، همگي باخبرند
    دمشان گرم بابا!
    سال بالاي ها درس را مي فهمند
    ول نکردندش ما نيز درس را ول نکنيم.


برچسب‌ها:
[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:, ] [ 14:20 ] [ مهدی رضایی ]

 

طنز روزهای مدرسه, تقلب, مدیر مدرسه

خارج از مدرسه (کافه)
تقلب (چشمهایم برای تو)
روز امتحان (روز واقعه)
زنگ زیست (معنی عشق)
کیف مدرسه (محموله)
اولین کسی که معلم از او میپرسد (قربانی)
نگاه دانش آموز به معلم (میخواهم زنده بمانم)
معلمان مدرسه (جنگجویان کوهستان)
زنگ تفریح (حمله به توالت)
مدیر مدرسه (پدر سالار)
پنج شنبه (خانه دوست کجاست)
جلسه معلمان (نقشه قتل دانش آموز)
میز آخر (بهشت پنهان)
پای تخته (قتلگاه)
ورود مدیر مدرسه (تشریفات نظامی)
کارنامه های تجدیدی (سالهای دور از خانه)
تعطیلات مدرسه (روزهای خوشبختی)
نمره ۲۰ (آرزوی محال)
گرفتن تقلب از دست دانش آموز (بازی دیگر تمام است)
امتحان شهریور (شانس زندگی)
فضول کلاس (کارآگاه ویژه)
معلم در خواب دانش آموز (شبهی در تاریکی)
بردن کارنامه به خانه(نبودن سر بر تن)
شب امتحان (وصیت نامه)
قبولی شهریور (بازگشت به خانه)
تقلب کردن (بی تو هرگز)
زنگ کلاس (دیدار ارواح)
مدرسه (چوبه دار)
زنگ ورزش (امید دانش آموز)


برچسب‌ها:
[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:, ] [ 14:20 ] [ مهدی رضایی ]

 ترول های جدید و خنده دار , عکس های خنده دار


برچسب‌ها:
[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:, ] [ 14:18 ] [ مهدی رضایی ]

مطالب خنده دار, طنز دخترانه, کل کل دختر و پسرا


برچسب‌ها:
[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:, ] [ 14:14 ] [ مهدی رضایی ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب