داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 

جملات قصار, مطالب آموزنده

دانایی توانایی به بار می آورد ، و دانش دل کهن سالان را جوان می سازد . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

گوش شنونده همیشه در جست و جوی سخن خردمندانه و حکیمانه است . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

خرد برترین هدیه الهی است . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

خرد و دانش مرد دانا در گفتار او هویداست . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

کسی که خرد ندارد همواره از کرده های خویش پشیمان و در رنج است . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

بی خردی اسارت بدنبال دارد .و خرد موجب آزادی و رهایی است . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

خرد مانند چشم هستی و جان آدمی است و اگر آن نباشد چگونه جهان را به درستی خواهی گذراند . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

اولین مرحله شناخت آفرینش همانا خرد است چشم و گوش و زبان سه نگهبان اویند که لاجرم هر چه نیکی و شر است از همین سه ریشه می گیرد .و افسوس که بدنبال کنندگان خرد اندکند باید که به سخن دانندگان راه جست و باید جهان را کاوش نمود و از هر کسی دانشی آموخت و یک دم را هم برای آموختن نباید از دست داد . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

خداوند درهای هنر را بر روی دانایان دادگر گشوده است . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ 

 

کسی به فرجام زندگی آگاه نیست ، خداوند هم نیازی به عبادت بنده ندارد . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ 

 

دانش ارزش آن را دارد که به خاطر آن رنج ها بکشی . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

به این زمین گرد که بسرعت می گردد بنگر که درمان ما در آن است و درد ما نیز ، نگاه کن و ببین که نه گردش زمانه آن را می فرساید و نه رنج و بهبودی حال بشر آن را به آتش می کشد ، نه آرام می شود و نه همچون ما تباهی می پذیرد . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ 

 

روح و روان و دل جهان روشن است و زمین را بی دریغ روشن می سازد خورشید از خاور برخاسته بسوی باختر که مسیری درست و بی نظیر است ای آنکه همچون آفتاب لبریز از نور و خردی تو را چه شده است که بر من نمی تابی ؟!! . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

چراغ مایه دفع تاریکی است ، بدی جوهر تاریکی در زندگی آدمی است ، که از آن دوری باید جست . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

بی خردی است، که بگویم کسی بدی را بی بهانه (دلیل )انجام می دهد . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ 

 

رنج منتهی به گنج را کسی خریدار نیست . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

اگر برای انجام کاری بزرگ ، زمان نداری .بهتر است بی درنگ آن را به دیگران بسپاری . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ 

 

کتاب زندگی گذشتگان ، جان تاریک را روشنی می بخشد . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

این جهان سراسر افسانه است جز نیکی و بدی چیزی باقی نیست . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

فرمان ایزد به جهانداران داد و دهش است . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

کسی که به آبادانی می کوشد جهان از او به نیکی یاد می کند .فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ 

 

از بزرگان تنها رنجهاست که باقی می ماند . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

جایگاه پرستش گران کوهستان است . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ 

 

آزادگان را کاهلی ، بنده می سازد . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

فرمانرویانی که گوش به فرمان مردم دارند در زندگی جز رامش و آوای نوش نخواهند شنید . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

کسی که بر جایگاه خویش منم زد بخت از وی روی بر خواهد تافت . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

خسروی بزرگتر ، بندگی بیشتر می خواهد . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

ابلیس مانند نیکخواهان پیش می آید ، ابتدا عهد و پیمان می گیرد ، سپس راز می گوید .فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

آنگاه که هنر خوار می گردد جادو ارجمند می شود . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

دیوان که فرمانروا و دست دراز شدند سخن از نیکی را هم باید مانند راز گفت . فردوسی

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

جز مرگ را ، هیچ کسی از مادر نزاد . فردوسی


برچسب‌ها:
[ شنبه 27 دی 1393برچسب:, ] [ 12:24 ] [ مهدی رضایی ]

 

جملات آموزنده, باربارا دی انجلیس

در آغاز تنها عشق بود. حتی زندگی و پیدایش شما بر  روی این کره ی خاکی نیز برخاسته از عشق است . این عشق  بوده است  که در یک لحظه  مرد و زنی را آنچنان به سوی هم جذب کرده است تا از تلفیق و اتحاد عاشقانه ی بدن آن ها بذر شما متولد گردد. باربارا دی انجلیس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ 

 

آنان که از خود عشق ساطع می کنند با عشق زندگی می کنند و با عشق نیز نفس می کشند ، دیگران را به سمت خود می کشانند. باربارا دی انجلیس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

هر چه عشق و شور زندگی بیشتری از خود ابراز کنید برای دیگران نیز بیشتر مقاومت ناپذیر خواهید شد و آن ها دیگر نخواهند توانست شما را نادیده بگیرند. باربارا دی انجلیس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

احساس شهوت تنها نقطه ی آغازین عشق ورزی و نمود فیزیکی و جسمانی نیاز و گرایشی محض و نامحدود به زمان است. چرا که هسته ی مرکزی عشق و جاذبه ی جسمانی نیز چیزی نیست جز میل و نیاز به آمیزش ، یگانگی ، نکاح و اتحاد با معشوق.گر چه در ظاهر این بدن شماست که بدن معشوق را لمس می کند اما در واقع این روح شماست که از طریق بدنتان به نوازش روح معشوق می پردازد. باربارا دی انجلیس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

از عشق و جاذبه جسمانی خود بپرسید : چرا می خواهی او را در کنار داشته باشی ؟ چرا می خواهی با او همبستر شوی ؟ سپس به زبان حال دل خود گوش دهید تا پاسخ را بیابید . خواهید دید که ندای کوچکی در اعماق قلب تان پاسخ خواهد داد : تا با او یکی بشوم و به یگانگی و وحدت وجود آغازین خود باز گردم. باربارا دی انجلیس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

عشق از آنجا که با معشوق پیوند می خورید آغاز می گردد و تا حرکت موزون و هماهنگی روح هایتان امتداد می یابد.
هنگامی که جان هایتان یکی می شوند ، آن گاه با تمامی وجود عشق خواهید ورزید.
دیگر چیزی بین شما نیست که از جنس عشق نباشد
پیوند مقدس همین است.
شور و شعف ، وجد و شادمانی واقعی هم ، این است. باربارا دی انجلیس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

تنها با عشق میان دلهای شماست که عشق میان شما عمق و استحکام واقعی خود را نشان خواهد داد. باربارا دی انجلیس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

عشق ماندگار هرگز بر جاذبه ی جسمانی میان شما و معشوق که همواره در حال تغییر است متکی نیست. باربارا دی انجلیس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

عشق واقعی از روح شما نشات می گیرد
این نوع از عشق ناب هنگامی که خود را در دل و جان دیگری می یابید شکل می گیرد و پیوند اعجاز گونه این دو را به جشن و سرور می نشیند. باربارا دی انجلیس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

درست در همان لحظه که عشق شما خود را به نوعی ابراز می کند حال چه از طریق آغوشی گرم ، نگاهی محبت آمیز یا رفتاری مهربانه ، به قلمرو بی زمان قلب گام نهاده اید
مهم نیست پیش از آن چه اتفاقی افتاده است . تنها این مهم است که چه اتفاقی خواهد افتاد.
تمامی آن چه براستی اهمیت دارد همین لحظه است . تنها این عشق است که مهم است. باربارا دی انجلیس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

منتظر نمانید عشق شما را پیدا کند
زمین حاصلخیزی بیافرینید تا بذر عشق به سادگی در آن جوانه زند و رشد کند
خود را تمام و کمال و تا آن جا که در توان دارید با صداقت تمام به رابطه تان متعهد و پای بند کنید
قدرت تعهد بذر عشق میان شما و معشوق را آبیاری خواهد کرد و به آن این امکان را خواهد داد تا در قلب شما به بار بنشیند. باربارا دی انجلیس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

به دنبال نکات مثبت و نقاط قوت دیگران باشید تا آن ها را پیدا کنید.
آن گاه دیگر بیست دقیقه با او باشید یا بیست سال تفاوتی نخواهد داشت
زمانی را که در این حال سپری کنید ، با عشق سپری می شود زیرا در تمام طول این مدت شما در جست و جوی همین عشق بودید و همین عشق بود که بدان دست می یافتید. باربارا دی انجلیس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

آن نوع از عشق که فراتر از بدن و جسم ماست هنگامی ظهور می کند که با تمام وجود و نه تنها با جسم خود به معشوق عشق بورزیم.
این عشق برتر تنها هنگامی خود را نشان می دهد که با فکر و ذهن و قلب و روح خود به فکر و ذهن و قلب و روح معشوق عشق بورزیم
سپس تمامی سلول های بدن ما از عشق به معشوق خواهد لرزید.
این همان عشقی است که در ایثار و از خودگذشتگی نهفته است. باربارا دی انجلیس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

شور زندگی ترانه ای است که عشق می سراید
شور زندگی همان عشق است که به حرکت در آمده است
عشق و شور زندگی هنگامی نصیب تان می شود که آتش عشق را گرامی بدارید و بیاموزید که همواره آن را روشن و فروزان نگه دارید. باربارا دی انجلیس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

شما قدرت و توان آن را دارید که زندگی ای رضایت بخش و سرشار از غنای روحی بیافرینید
شما توان آن را دارید که به زندگی خود معنا و هدفی برتر ببخشید
این توان تنها در عشق و شور زندگی شما نهفته است . جرات و شهامت آن را به خود راه دهید تا عشق و شور زندگی را با خود به هر کجا که می روید ببرید.
جرات و شهامت آن را به خود راه دهید تا عشق و شور و زندگی تان را به هر کس که خواستید و دوست داشتید نشان دهید. باربارا دی انجلیس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

هرگاه زندگی با عشق و شور را بر می گزینید زندگی نیز عشق و شور خود را برای شما بر خواهد گزید. باربارا دی انجلیس

 

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

 

کارتان را با عشق انجام دهید
با شکر و قدردانی تمام به سر کار بروید
و با عشق و شور تمام به آن دل بدهید
این یگانه شغل و تنها وظیفه اصلی شما بر روی زمین است
اینکه عشق بورزید . می توانید آن را هر زمان یا در هر کجا نیز انجام دهید.
هرگاه خود را با تمامی وجود وقف لحظه لحظه ی شغل ، کار و نیز زندگی تان کنید . آن گاه موفقیت و دستیابی واقعی را تجربه خواهید کرد و رضایت و اقناع حقیقی را احساس خواهید نمود. باربارا دی انجلیس


برچسب‌ها:
[ شنبه 27 دی 1393برچسب:, ] [ 12:20 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان خواندنی

 

از لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه بيپاياني را ادامه مي دادند.

 

زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

 

از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است. در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم.

 

يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.

 

در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد: «گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود. بزودي برمي گرديم...»

 

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت.

 

بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.

 

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند.

 

همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد. روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.»

 

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست. مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.»

 

در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد.


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 24 دی 1393برچسب:, ] [ 22:49 ] [ مهدی رضایی ]

 

دلنوشته های بارانی, جملات عاشقانه , باران

بغضهای مرطوب مرا باور کن،
این باران نیست که میبارد ،
صدای خسته ی قلب من است که از چشمان آسمان بیرون میریزد

 

•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•

 

برای از بین بردن یک عدد معشوقه
نم باران کافی ست ...

 

•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•

 

وای باران باران
شیشه ی پنجره را باران شست..
از دلِ من اما ,چه کسی نقشِ تورا خواهد شست..

 

•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•

 

 همینکه بگویید : « آه , گمـــانم امروز بـاران ببــارد . »
کـافـی ست تا ابـرها دوستــتان داشتـــه باشنــد
وَ البـته شمـا را کـه چشـم به راهـشان بـوده اید

 

•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•

 

شـما را بیــــــــــــــشتر
آدم هـایِ غمگـینِ دوست داشتـنی
در میـان شما کسـی هـست
کـه با یـک تـکه ابـر کوچـکِ خـاکـستری
قـرار داشـته بــاشد ؟

 

•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•

 

بـاران کمــی آهستــه تــر
اینجــا کســی در خـانـه نیسـت
مــن هستــم
و
تنهــایــی
و
دردی کــه نــامـش زنـدگیســت ...

 

•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•

 

همچنـان منتـظرم
تـا قطره هاي بـاران
تـو را از آن بـالا در آغوشم رهـا کننـد

يا غـرق مي شوم
يا رفيـق شبهاي بـارانيت مي مانـم ...

 

•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•

 

نَــیـــا بــــاران ! ...
زَمــیــن جــــایِ قَـــشَـــنگـــــی نــیست...!

 

•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•

 

مثل باران چشمهایت دیدنی است
شهر خاموش نگاهت دیدنی است
زندگانی معنی لبخند توست
خنده هایت بی نهایت دیدنی است

 

•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•

 

دلم به عظمت باران برایت دلتنگی میکند... ؛
امروز عجیب؛
بی واژه؛
بی حصار... ؛
می خواهمت...

 

•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•

 

باز باران آمد
از هوا یا ز دو چشم خیسم؟
نیک بنگر!
چه تفاوت دارد . . .

 

•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•

 

کاش نامت باران بود...
آنوقت تمام مردم شهر هم
برای آمدنت دعا می کردند ...!

 

•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•

 

دِلِ مَـــــن
کُــــلــبـــۀ بـــارانــیـستـــــــ ...
وَ تُـــــو ،
آن بـــارانِ بــــی اِجــــازهِ ای ؛
کِــــه نـاگــــهــــان دَر اِحــســــاسِ مَـــــــن ،
چِـــکِّــــــه مـــــی کُـــنــــــی...

 

•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•

 

به باران سپرده ام
وقت آمدنت
هواي كوچه را داشته باشد
گوشم به زنگِ در است
مبادا آهسته بيايي!

 

•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•

 

تـــو
این روزهــا
برایـم حکم باران را داری..
درست وســط کـویـر،
همون قدر زندگی بخش
همون قدر مــحــال!

 

•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•

 

باران که بند بیاید
تازه خاطره شروع می کند به چکه کردن...!!
نمک روی زخم ست بارانی که بی تو ببارد!!

 

•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•

 

تلنگر کوچکی است بــاران
وقتی فراموش میکنیم ؛
آسمان کجاست ...


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 24 دی 1393برچسب:, ] [ 22:48 ] [ مهدی رضایی ]

  داستان زیبای  مرد و مرگ,داستان مرگ,داستان آموزنده,داستان جذاب

 یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...

اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...

مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...

توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...

مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...

مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!

بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!

نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 24 دی 1393برچسب:, ] [ 22:48 ] [ مهدی رضایی ]

 

زخم زبان, داستان ضرب المثل, طعنه‌

اگر کسی به دیگری طعنه‌ای دلسوز بزند و بعد پشیمان شود و بخواهد از دل طرف دربیاورد، کسی‌ که مورد طعنه قرار گرفته است، می‌گوید: ”زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است“. زخم شمشیر، خوب می‌شود، ولی زخم زبان، خوب نمی‌شود و در این مورد داستانی می‌گویند:
در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی می کرد. مرد هیزم شکن هر روز تبرش را برمی داشت و به جنگل می رفت و هیزم جمع می کرد. یک روز که مشغول کارش بود صدای ناله ای را شنید و به طرف صدا رفت. دید توی علف ها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، به خودش جرات داد و جلو رفت.

 

شیر به زبان آمد و گفت : «ای مرد یک خار به پام رفته و چرک کرده بیا و یک خوبی به من بکن و این خار را از پایم درآور.» مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و مرد هیزم شکن دوست شدند. شیر بعد از آن به مرد در شکستن هیزم کمک می کرد و آنها را به آبادی می آورد. روزی از روزها مرد هیزم شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد. شیر اول قبول نمی کرد و می گفت : «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور درنمیاد.» اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آنها برود و سفارش کرد که براش کله پاچه بپزند.


روز میهمانی سر سفره نشستند، شیر همانطور که داشت کله پاچه می خورد آب آن از گوشه لبهاش روی چانه اش می ریخت. زن هیزم شکن وقتی این را دید صورتش را به هم کشید و به شوهرش گفت : «مرد، این دیگه کی بود که به خانه آوردی؟» شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت : «ای مرد ! مگه من به تو نگفتم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستین و دوستی ما جور درنمیاد؟ حالا پاشو تبرت را بردار و هرقدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن !» مرد گفت : «اما من و تو دوست هم هستیم.»

 

شیر گفت : «ای مرد ! به حق نون و نمکی که با هم خوردیم اگه نزنی هم تو، هم زنت را پاره می کنم.»
مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که می توانست آن را محکم به سر شیر زد. شیر بعد از اینکه سرش شکافت پا شد و رفت. آن مرد دیگر به آن جنگل نمی رفت. یک روز با خودش گفت : «هرچه بادا باد می روم ببینم شیر مرده است یا نه؟» مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید. گفت : «رفیق هنوز هم زنده ای !؟»

 

شیر گفت : «می بینی که زخم تبر تو خوب شده و من زنده ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشه برای اینکه «دیل یاراسی ساغالماز» (زخم زبان خوب شدنی نیست) تو هم برو و دیگر این طرف ها پیدات نشه که این دفعه اگه ببینمت تکه پاره ات می کنم !»


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 24 دی 1393برچسب:, ] [ 22:47 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستان تفاهم

 مرد از راه می رسه ناراحت و عبوس


زن : چی شده؟
مرد : هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)

زن حرف مرد رو باور نمی کنه : یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه لبخند می زنه

زن اما "می فهمه”مرد دروغ میگه : راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه

دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر

از صبح قرارشو گذاشتن
مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره

زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم
شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!

مرد داغون می شه
"می خواست تنها باشه”


.
.

.
.
.
.


مرد از راه می رسه
زن ناراحت و عبوسه

مرد : چی شده؟
زن : هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)

مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه  دو قطره اشک می ریزه

مرد اما باز هم "نمی فهمه” زن دروغ میگه
تلفن زنگ می زنه

دوست مرد پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر

از صبح قرارشو گذاشتن
(زن در دلش خدا خدا می کنه که  مرد نره )

مرد خطاب به دوستش : الان راه می افتم!
زن داغون می شه

"نمی خواست تنها باشه”
و این داستان سال  های سال ادامه داشت

و زن و مرد در کمال خوشبختی  و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند.


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 24 دی 1393برچسب:, ] [ 22:46 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستان آموزنده,داستانهای جذاب

خداوند به یكى از پیامبران وحى كرد:


 كه فردا صبح اول چیزى كه جلویت آمد بخور! و دومى را بپوشان ! و سومى را بپذیر! و چهارمى را ناامید مكن ! و از پنجمى بگریز!

 پیامبر خدا صبح از خانه بیرون آمد. در اولین وهله با كوه سیاه بزرگى روبرو شد، كمى ایستاده و با خود گفت :


 خداوند دستور داده این كوه را  بخورم . در حیرت ماند چگونه بخورد! آنگاه به فكرش رسید خداوند به چیز محال دستور نمى دهد، حتما این كوه خوردنى است . به سوى كوه حركت كرد هر چه پیش مى رفت كوه كوچكتر مى شد سرانجام كوه به صورت لقمه اى درآمد، وقتى كه خورد دید بهترین و لذیذترین چیز است .

 از آن محل كه گذشت طشت طلایى نمایان شد. با خود گفت : خداوند دستور داده این را پنهان كنم . گودالى كند و طشت را در آن نهاد و خاك روى آن ریخت و رفت . اندكى گذشته بود برگشت پشت سرش را نگاه كرد دید طشت بیرون آمده و نمایان است . با خود گفت من به فرمان خداوند عمل كردم و طشت را پنهان نمودم .

 سپس با یك پرنده برخورد نمود كه باز شكارى آن را دنبال مى كرد. پرنده آمد دور او چرخید. پیامبر خدا با خود گفت :


 پروردگار فرمان داده كه این را بپذیرم . آستینش را گشود، پرنده وارد آستین حضرت شد. باز شكارى گفت :


 اى پیامبر خدا! شكارم را از من گرفتى من چند روز است آنرا تعقیب مى كردم .
 پیامبر با خود گفت :


 پروردگارم دستور داده این را ناامید نكنم . مقدارى گوشت از رانش برید و به او داد و از آن محل نیز گذشت ناگاه قطعه گوشت گندیده را دید، با خود گفت :


 مطابق دستور خداوند از آن باید گریخت .

 پس از طى مراحل به خانه برگشت شب در خواب به او گفتند: ماءموریت خود را خوب انجام دادى . آیا حكمت آن ماءموریت را دانستى و چرا چنین ماءموریتى به شما داده شد؟


 پاسخ داد: نه ! ندانستم .

 گفتند: اما منظور از كوه غضب بود. انسان در هنگام غضب خویشتن را در برابر عظمت خشم گم مى كند. ولى اگر شخصیت خود را حفظ كند و آتش ‍ غضب را خاموش سازد عاقبت به صورت لقمه اى شیرین و لذیذ در خواهد آمد.


 و منظور از طشت طلا عمل صالح و كار نیك است ، وقتى انسان آن را پنهان كند خداوند آن را آشكار مى سازد تا بنده اش را با آن زینت و آرایش دهد، گذشته از این كه اجر و پاداشى براى او در آخرت مقدر كرده است . و منظور از پرنده ، آدم پندگویى است كه شما را پند و اندرز مى دهد، باید او را پذیرفت و به سخنانش عمل كرد.


 و منظور از باز شكارى شخص نیازمندى است كه نباید او را ناامید كرد.


 و منظور از گوشت گندیده غیبت و بدگویى پشت سر مردم است ، باید از آن گریخت و نباید غیبت كسى را كرد.


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 24 دی 1393برچسب:, ] [ 22:46 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستان آموزنده,داستان همسر زیبا و خوش چهره

یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا بود ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند...

یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا بود ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند.


طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی بود. اما به نظر می‌رسید که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است.


عده‌ای آدم کنجکاو از او می‌پرسند: «فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات خوشگل‌تر بود؟»


دوستم با قاطعیت به آنها جواب ‌داد: «نه! اصلاً! اتفاقاً وقتی از چیزی عصبانی می شد و فریاد می زد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می‌رسید. اما همسر کنونی‌ام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.»

می‌گویند زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند.

بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛ سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند؛ اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید؛ اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت زیرا «حس زیبا دیدن» همان عشق است.


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 24 دی 1393برچسب:, ] [ 22:45 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستانهای خواندنی,داستانهای جذاب

ﺳﺮﻣﺎ ﺑﻴﺪﺍﺩ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﻦ ﻳک ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻯ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮﻳﻰ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺭﻭ ﺭﻓﺘﻪ، ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺷﻬﺮﻫﺎﻯ ﺍﺭﻭﭘﺎ، ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻨﺪ ﺗﻨﺪ ﺭﺍﻩ ﻣﻰﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻛﻼﺱ ﺑﺮﺳﻢ. ﻧﻮک بینی ام ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﺷﻜﻰ گرم ﻛﻪ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺳﻮﺯ ﻣﺎﻩ ﮊﺍﻧﻮﻳﻪ ﺍﺳﺖ، ﺗﻤﺎﻡ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﺍ ﻣﻰﭘﻴﻤﺎﻳﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺏ ﺑﻴﻨﻰﺍﻡ ﻣﺨﻠﻮﻁ ﻣﻰﺷﻮﺩ. ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﻰ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺟﻴﺐﻫﺎ ﭘﻴﺪﺍ ﻣﻰﻛﻨﻢ ﻭ ﺍﺷک ﻭ ﻣﺨﻠﻔﺎﺗﺶ ﺭﺍ ﭘﺎک ﻣﻰﻛﻨﻢ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻣﺎﻯ ﻛﻼﺱ ﻣﻰﺳﭙﺎﺭﻡ.


ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺗﻨﺪ ﺗﻨﺪ ﺣﺮﻑ ﻣﻰﺯﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺫﻫﻦ ﻣﻦ ﺟﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺍﺳﺖ! ﺑﺮﻑ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﻰﺷﻮﺩ، ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻛﻼﺱ ﻣﻰﺑﻴﻨﻢ ﻭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ، ﻣﺮﺍ ﻣﻰﺑﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﺎﻝﻫﺎﻯ ﺩﻭﺭ ﻛﻮﺩﻛﻰ… ﻭﻗﺘﻰ ﺻﺒﺢ ﺳﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻑ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻰﻛﺮﺩﻳﻢ ﻭ ﭼﻪ ﺫﻭﻗﻰ ﺩﺍﺷﺖ ﻭﻗﺘﻰ ﻣﻰﺩﻳﺪﻯ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻣﻴﻦ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺳﻔﻴﺪﭘﻮﺵ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻳﻌﻨﻰ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻰﻣﺪﺭﺳﻪ؛ ﭘﺲ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺻﺒﺤﮕﺎﻫﻰ ﻣﻴﻬﻤﺎﻥ ﻣﻰﻛﺮﺩﻯ ﻭ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﻮﺩﻯ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻥ ﭘﺎﻫﺎﻳﺖ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﻟﺤﺎﻑ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﻳﺦ ﺑﻜﻨﺪ…


ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ، ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺑﺮف بازﻯ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻜﺶﻫﺎﻯ ﻛﺎﻣﻮﺍﻳﻰ ﻣﻰﺑﺮﺩ… ﻛﻪ ﺍﻭﻝ ﺳﺒک ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﺮﭼﻪ ﻣﻰﮔﺬﺷﺖ ﺧﻴﺲﺗﺮ ﻣﻰﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺳﻨﮕﻴﻦﺗﺮ… ﻳﺎﺩ لبوهاﻯ ﺩﺍﻍ ﻭ ﻗﺮﻣﺰ ﻛﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻰﭘﺨﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺨﺎﺭ ﺑﻠﻨﺪ می شد. ﻭ ﺣﺎﻻ ﺩﺧﺘﺮﻯ ﺗﻨﻬﺎ، ﺑﻰﭘﻮﻝ ﻭ ﺑﻰﭘﻨﺎﻩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻳک ﺳﻮﺋﻴﺖ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﻣﺘﺮﻯ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻛﻤک ﻫﺰﻳﻨﻪ ۳۰۰ ﻳﻮﺭﻭﻳﻰ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ، ﺑﺎﻳﺪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ.


ﺍﻳﻦ ﻣﺎﻩ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺟﻴﺒﻢ ﺍﻓﺘﻀﺎﺡ ﺍﺳﺖ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺍﻓﺘﻀﺎﺡ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﻩ ﺑﺪﺗﺮ! ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻳک ﻫﺰﻳﻨﻪ ﭘﻴﺶﺑﻴﻨﻰ ﻧﺸﺪﻩ، ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﺼﻒ ﭘﻮﻝ ﻣﺎﻫﻴﺎﻧﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻠﻌﻴﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻭﺿﻊ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻭﺭﺩ؛ ﺁﻥ ﻫﻢ ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﻧﺼﻒ ﺍﻭّﻟﻴﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﺧﺮﺝ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻳﻌﻨﻰ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻣﺎﻩ ﻫﻴﭻ ﭘﻮﻟﻰ ﺩﺭ ﻛﺎﺭ ﻧﺒﻮد.


ﻧﻤﻰﺩﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﻳﺎ ﻧﻪ، ﻛﻪ ﭘﺲﺍﻧﺪﺍﺯﻯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﺗﺎﻥ ﻛﻪ ﺯﻳﺎﺩ ﻫﻢ ﻧﻴﺴﺖ، ﻣﺘﻜﻰ ﺑﺎﺷﻴﺪ. ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﻳﻦ ﺧﻴﻠﻰ ﺗﺮﺳﻨﺎک ﺍﺳﺖ، ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺯ ﺟﺎﻯ ﺷﻜﺮﺵ ﺑﺎﻗﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﺑﻴﻤﻪ ﺩﺭﻣﺎﻧﻰ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺳﺮﭘﻨﺎﻩ؛ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻛﻮﭼک… ﻭ ﺍﻳﻦ ﻳﻌﻨﻰ ﺧﻴﺎﻟﺘﺎﻥ ﺍﺯ بیماری ﻭ ﺑﻰﺧﺎﻧﻤﺎﻧﻰ ﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺧﺐ، ﺑﺮﺍﻯ ﺑﻘﻴﻪ ﭼﻴﺰﻫﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺧﺮﺝ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﻰ ﻣﺜﻞ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﻩ، ﻳک ﺧﺮﺝ ﻧﺎﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ، ﺍﻭﺿﺎﻋﺘﺎﻥ ﻛﻤﻰ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﻰﺭﻳﺰﺩ.


ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮔﺮﻣﺎ، ﻣﻐﺰ ﻣﻨﺠﻤﺪ ﺷﺪﻩﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ، ﻳﺎﺩ ﻳک ﺩﻭﺳﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﭘﻮﻝ ﻗﺮﺽ ﻛﺮﺩﻥ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﻧﻔﺮﺕ ﺩﺍﺭﻡ، ﺑﻠﻜﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﻛﺎﺭ.


ﻳﻠﺪﺍ ﻳک ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺷﺮﺍﻳﻄﺶ ﺗﻘﺮﻳﺒﺂ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﻕ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻛﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻧﻪ… ﻣﻰﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻗﺒﻼ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻩ، ﭘﺲ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺘﻢ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻗﻬﻮﻩﺍﻯ ﻣﻬﻤﺎﻧﻢ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻳک ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﻏﻴﺮﻗﺎﻧﻮﻧﻰ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪ، ﻛﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﻰﮔﻔﺖ، ﺑﺮﺍﻯ ﭼﻨﺪ ساﻋﺖ ﻛﺎﺭ ﺩﺭ ﻫﻔﺘﻪ ﻛﻪ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺷﺎﻳﺪ ﮔﻴﺮ ﺑﻴﺎﻳﺪ ﻳﺎ ﻧﻪ، ﻧﻤﻰﺍﺭﺯﻳﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﺑﻴﻨﺪﺍﺯﻡ. ﻳک ﺁﻥ، ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻛﺬﺍﻳﻰ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻛﺮﺩﻡ ﺑﺪﺑﺨﺖﺗﺮﻳﻦ ﺁﺩﻡ ﺭﻭﻯ ﺯﻣﻴﻨﻢ.


ﻭﻗﺘﻰ ﻳﻠﺪﺍ ﺑﻠﻨﺪﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺮﻭﺩ، ﺑﻪ ﺷﻮﺧﻰ ﻳﺎ ﺟﺪﻯ ﮔﻔﺖ: «ﺍﻳﻦ ﺷﺒﺎ ﺳﻔﺎﺭﺕ ﺷﺎﻡ میدن؛ ﻣﺤﺮﻣﻪ… ﺗﻮ ﻫﻢ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ» ﻭ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻰ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.


ﺳﻔﺎﺭﺕ ﺍﻳﺮﺍﻥ، ﺳﺎﻝﻫﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﺎﻧﻪﺍﻯ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺍﻋﻴﺎﻥﻧﺸﻴﻦ ﭘﺎﺭﻳﺲ ﺧﺮﻳﺪ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺑﻪ ﺣﺴﻴﻨﻴﻪ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﻣﺮﺍﺳﻢﻫﺎﻯ ﻣﺬﻫﺒﻰ ﺭﺍ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﻰﻛﺮﺩ… ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺁﻥ ﺷﺐ ﻧﺮﻓﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺷﺐ ﺩﻭﻡ ﻳﺨﭽﺎﻝ ﺧﺎﻟﻰ ﻭ ﺷﻜﻢ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻛﺎﺭﺕ ﻣﺘﺮﻭ ﻭﺳﻮﺳﻪﺍﻡ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ … ﻛﻪ ﺭﻓﺘﻢ.


ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﻡ ﺩﻟﺨﻮﺭ ﺑﻮﺩﻡ، ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺳﻴﺎﺳﻰ ﻭ ﻧﻪ ﺣﺘﻰ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻣﺬﻫﺒﻰ… ﻛﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺪﻡ ﻣﻰﺁﻣﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺟﺎﻳﻰ ﺑﺮﻭﻡ.


ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺧﻴﻠﻰ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛﺎﺭﻫﺎﻳﻰ ﻭﺍﻣﻰﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺑﺴﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺍﻣﺎ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ… ﻭ ﻣﻦ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺑﻮﺩﻡ. ﺩﻭ ﺗﺎ ﻣﺘﺮﻭ ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﻳک ﺭﺑﻊ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺭﺳﻴﺪﻡ. ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻃﻮﻝ ﺭﺍﻩ، ﺻﺪﺑﺎﺭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻢ.


ﻭﻗﺘﻰ ﺭﺳﻴﺪﻡ، ﭼﺮﺍﻍﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻳﻜﻰ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﺿﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻧﺪ. ﻛﻮﺭﻣﺎﻝ ﻳک ﺟﺎﻳﻰ ﻧﺰﺩﻳک ﻭﺭﻭﺩﻯ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻢ. ﻧﻤﻰﺩﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ، ﺍﻣﺎ ﮔﺮﻳﻪ ﺍﻣﺎﻧﻢ ﻧﺪﺍﺩ؛ ﺩﻻﻳﻞ ﺯﻳﺎﺩﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮﺩﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺳﺎﺑﻘﻪ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﺭ ﺟﺎﻳﻰ ﺟﺰ ﺗﻨﻬﺎﻳﻰ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ، ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﺷﺐ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ.


ﭼﺮﺍﻍﻫﺎ ﻛﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪ، ﺩﻳﺪﻡ ﺳﺮ ﻭ ﺷﻜﻞ ﻣﻦ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻥ ﺗﻴﭗ ﺍﺯ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﺧﻴﻠﻰ ﺍﻧﮕﺸﺖﻧﻤﺎ ﺑﻮﺩ. ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﻰﻣﺮﺩﻡ، ﺣﺲ ﻣﻰﻛﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﻣﻰﺩﺍﻧﻨﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻯ ﭼﻰ ﺁﻧﺠﺎ ﻫﺴﺘﻢ. ﺳﻔﺮﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻧﻤﻰﺩﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻯ ﻛﺮﺩﻡ ﻧﻤﻰﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻛﻨﺎﺭ ﺑﻴﺎﻳﻢ ﻛﻪ ﺁﻥ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻡ. ﺣﺲ ﻣﻰﻛﺮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﺳﻬﻢ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﺮﻳﻪﺍﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﭘﺲ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻳﻦﻛﻪ ﺗﻮﺟﻪ ﻛﺴﻰ ﺭﺍ ﺟﻠﺐ ﻛﻨﻢ، ﺁﺭﺍﻡ ﭘﺎﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻢ. ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺍﻣﺎ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﻴﻨﻰ ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﺩﻭﺷﻢ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ «ﺍﻭ» ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺭﺍﻩ ﻣﺘﺮﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﻴﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ.


ﺩﻳﮕﺮ ﺳﺮﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ، ﮔﻮﻧﻪﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﻑ ﺳﭙﺮﺩﻡ ﻭ ﺳﻌﻰ ﻛﺮﺩﻡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻛﻮﺩﻛﻰ ﻏﺮﻕ ﻛﻨﻢ. ﻧﺰﺩﻳﻜﻰﻫﺎﻯ ﺍﻳﺴﺘﮕﺎﻩ ﻣﺘﺮﻭ ﻳک ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ، ﺑﻮﻕ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ. متعجب ﻭ ﺗﺮﺳﺎﻥ ﺩﺭ ﭘﻴﺎﺩﻩﺭﻭ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻡ، ﻛﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻮﻕ ﺯﺩ. ﻳک ﺧﺎﻧﻢ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺷﻤﺎ ﻏﺬﺍﺗﻮﻥﺭﻭ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻴﺪ»


ﮔﻔﺘﻢ: « ﻧﻪ، ﻣﺮﺳﻰ… ﺍﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ»


ﮔﻔﺖ: «ﭼﺮﺍ؛ ﺍﻳﻦ ﻏﺬﺍﻯ ﺷﻤﺎﺳﺖ… ﻓﻘﻂ ﻣﺎﻝ ﺷﻤﺎ… ﻣﻦ ﻣﻰﺩﻭﻧﻢ!»


ﻭ ﭘﻼﺳﺘﻴﻜﻰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : «ﻣﻰﺧﻮﺍﻯ ﺑﺮﺳﻮﻧﻤﺖ؟»


ﮔﻔﺘﻢ: « ﻧﻪ، ﻣﻤﻨﻮﻥ. ﺑﺎ ﻣﺘﺮﻭ ﻣﻰﺭﻡ …» ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻳﺴﺘﮕﺎﻩ ﻣﺘﺮﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ .


ﮔﻔﺖ: «ﭘﺲ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺮﻭ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﻏﺬﺍت رﻭ ﺑﺨﻮﺭ… ﺍﻳﻦ ﻏﺬﺍ ﻓﻘﻂ ﻣﺎﻝ ﺗﻮﺋﻪ» ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ.
ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺩﺭﻭﻥ ﭘﻼﺳﺘﻴک ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﻳﺪﻡ ﻳک ﻇﺮﻑ ﻳک باﺭﻣﺼﺮﻑ ﻭ ﻳک ﭘﺎﻛﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮﻯ ﭘﺎﻛﺖ، ۵۰۰ ﻳﻮﺭﻭ ﺍﺳﻜﻨﺎﺱ ﻭ ﻳک ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﺧﻴﻠﻰ ﺗﻨﺪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ:


«ﺳﺎﻝﻫﺎ ﭘﻴﺶ ﻭﻗﺘﻰ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻏﺬﺍﻳﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻰﻛﺮﺩﻡ ﺣﻖ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﻡ، ﻳک ﻣﺮﺩ، ﻇﺮﻓﻰ ﻏﺬﺍ ﻭ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﻓﺮﺍﻧک ﭘﻮﻝ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﺸﻴﺪ. ﭘﻮﻟﻰ ﻛﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻳک ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭ ﺩﻳﺎﺭ ﻏﺮﺑﺖ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﻛﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ، ﺍﻳﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻳﻜﻰ ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺒﺨﺸﻢ ﻭ ﺍﻳﻦ گونه ﻗﺮﺿﺶ ﺭﺍ ﺍﺩﺍ ﻛﻨﻢ. ﭘﺲ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻘﺮﻭﺽ ﻧﻴﺴﺘﻰ».


ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۲۰۰۳ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﻧﻤﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﺳﻢ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺭﺍ ﺭﻭﻯ ﺍﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ، ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ عجیب ترین ﻭ ﺩﺭ ﻋﻴﻦ ﺣﺎﻝ ﺯﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﻦ ﺁﻥ ﻗﺮﺽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻳﻜﻰ ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﻯ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺩﺍ ﻛﺮﺩﻡ…


ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﻑ ﻣﻰﺑﺎﺭﻳﺪ.


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 24 دی 1393برچسب:, ] [ 22:45 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستان های آموزنده,داستانهای جذاب

حکایت کرده اند که مردى گنجشکى شکار کرد، در راه خانه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: در من فایده اى، براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه پند مى گویم که هر یک، همچون گنجى است و اگر هر سه را به کار بگیری خوشبخت شوی که هر سه ی این پندها راز خوشبختی انسان است. دو پند را وقتى در دست تو اسیرم مى گویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ آن درخت نشستم، مى گویم. مرد با خود اندیشید که سه پند از پرنده اى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به خوردن گوشت او مى ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت که پندهایت را بگو.


گنجشک گفت : پند اول آن است که آنچه از دستت رفت بر آن افسوس مخور؛ زیرا اگر آن نعمت، حقیقتا و دائما از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمى شد. پند دوم آن که سخن محال باور مکن و از آن درگذر .


مرد، چون این دو پند و نصیحت را از گنجشک شنید طبق وعده، گنجشک را آزاد کرد. پرنده کوچک پرکشید و بر درختى نشست. چون خود را آزاد و رها دید، خنده اى کرد.


مرد گفت: پند و نصیحت سوم را بگو! گنجشک گفت: اى مرد نادان، زیان کردى! در شکم من دو گوهر گرانبهاست که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى دانستى که چه گوهرهایى نزد من است، به هیچ قیمت، مرا رها نمى کردى.


مرد، از افسوس و حسرت، نمى دانست که چه کند. دست بر دست مى مالید و خود را ناسزا مى گفت. به گنجشک گفت اگر پیش من برگردی تو را عزیز می دارم و دانه و آب فراوان به تو می دهم.


گنجشک گفت من رفتم، منتظر پند سوم مباش!


مرد رو به گنجشک کرد و گفت : تو وعده دادی و حالا آخرین پندت را بگو.


گنجشک گفت: تو دو پند قبلی مرا فراموش کردی! مرد ابله !با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور؛ اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى. نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر؛ اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال، گوهر با خود حمل کنم !؟ پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى گویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 24 دی 1393برچسب:, ] [ 22:44 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستان زیبای بیسکوئیت های سوخته مادرم

داستان کوتاه آموزنده (بیسکوئیت های سوخته مادرم),بیسکوئیت های سوخته مادرم و عکس العمل پدر,بیسکوئیت های سوخته مادرم,کم و کاستی


زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گه گاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویت ها شده است!
در آن وقت، همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت های سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد. یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: «اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.»


همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت: «مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد!»


*****
زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند. خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد و سالگردها را فراموش می کنم. اما در طول این سالها فهمیده ام که یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار، درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است. این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر روابطی است، هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر، خواهر یا دوستی!


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 24 دی 1393برچسب:, ] [ 22:41 ] [ مهدی رضایی ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب