داستان های جذاب و خواندنی | ||
|
دانایی توانایی به بار می آورد ، و دانش دل کهن سالان را جوان می سازد . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
گوش شنونده همیشه در جست و جوی سخن خردمندانه و حکیمانه است . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
خرد برترین هدیه الهی است . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
خرد و دانش مرد دانا در گفتار او هویداست . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
کسی که خرد ندارد همواره از کرده های خویش پشیمان و در رنج است . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
بی خردی اسارت بدنبال دارد .و خرد موجب آزادی و رهایی است . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
خرد مانند چشم هستی و جان آدمی است و اگر آن نباشد چگونه جهان را به درستی خواهی گذراند . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
اولین مرحله شناخت آفرینش همانا خرد است چشم و گوش و زبان سه نگهبان اویند که لاجرم هر چه نیکی و شر است از همین سه ریشه می گیرد .و افسوس که بدنبال کنندگان خرد اندکند باید که به سخن دانندگان راه جست و باید جهان را کاوش نمود و از هر کسی دانشی آموخت و یک دم را هم برای آموختن نباید از دست داد . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
خداوند درهای هنر را بر روی دانایان دادگر گشوده است . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
کسی به فرجام زندگی آگاه نیست ، خداوند هم نیازی به عبادت بنده ندارد . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
دانش ارزش آن را دارد که به خاطر آن رنج ها بکشی . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
به این زمین گرد که بسرعت می گردد بنگر که درمان ما در آن است و درد ما نیز ، نگاه کن و ببین که نه گردش زمانه آن را می فرساید و نه رنج و بهبودی حال بشر آن را به آتش می کشد ، نه آرام می شود و نه همچون ما تباهی می پذیرد . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
روح و روان و دل جهان روشن است و زمین را بی دریغ روشن می سازد خورشید از خاور برخاسته بسوی باختر که مسیری درست و بی نظیر است ای آنکه همچون آفتاب لبریز از نور و خردی تو را چه شده است که بر من نمی تابی ؟!! . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
چراغ مایه دفع تاریکی است ، بدی جوهر تاریکی در زندگی آدمی است ، که از آن دوری باید جست . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
بی خردی است، که بگویم کسی بدی را بی بهانه (دلیل )انجام می دهد . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
رنج منتهی به گنج را کسی خریدار نیست . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
اگر برای انجام کاری بزرگ ، زمان نداری .بهتر است بی درنگ آن را به دیگران بسپاری . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
کتاب زندگی گذشتگان ، جان تاریک را روشنی می بخشد . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
این جهان سراسر افسانه است جز نیکی و بدی چیزی باقی نیست . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
فرمان ایزد به جهانداران داد و دهش است . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
کسی که به آبادانی می کوشد جهان از او به نیکی یاد می کند .فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
از بزرگان تنها رنجهاست که باقی می ماند . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
جایگاه پرستش گران کوهستان است . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
آزادگان را کاهلی ، بنده می سازد . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
فرمانرویانی که گوش به فرمان مردم دارند در زندگی جز رامش و آوای نوش نخواهند شنید . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
کسی که بر جایگاه خویش منم زد بخت از وی روی بر خواهد تافت . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
خسروی بزرگتر ، بندگی بیشتر می خواهد . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
ابلیس مانند نیکخواهان پیش می آید ، ابتدا عهد و پیمان می گیرد ، سپس راز می گوید .فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
آنگاه که هنر خوار می گردد جادو ارجمند می شود . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
دیوان که فرمانروا و دست دراز شدند سخن از نیکی را هم باید مانند راز گفت . فردوسی
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان زیبا و آموزنده ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
جز مرگ را ، هیچ کسی از مادر نزاد . فردوسی برچسبها:
در آغاز تنها عشق بود. حتی زندگی و پیدایش شما بر روی این کره ی خاکی نیز برخاسته از عشق است . این عشق بوده است که در یک لحظه مرد و زنی را آنچنان به سوی هم جذب کرده است تا از تلفیق و اتحاد عاشقانه ی بدن آن ها بذر شما متولد گردد. باربارا دی انجلیس
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
آنان که از خود عشق ساطع می کنند با عشق زندگی می کنند و با عشق نیز نفس می کشند ، دیگران را به سمت خود می کشانند. باربارا دی انجلیس
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
هر چه عشق و شور زندگی بیشتری از خود ابراز کنید برای دیگران نیز بیشتر مقاومت ناپذیر خواهید شد و آن ها دیگر نخواهند توانست شما را نادیده بگیرند. باربارا دی انجلیس
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
احساس شهوت تنها نقطه ی آغازین عشق ورزی و نمود فیزیکی و جسمانی نیاز و گرایشی محض و نامحدود به زمان است. چرا که هسته ی مرکزی عشق و جاذبه ی جسمانی نیز چیزی نیست جز میل و نیاز به آمیزش ، یگانگی ، نکاح و اتحاد با معشوق.گر چه در ظاهر این بدن شماست که بدن معشوق را لمس می کند اما در واقع این روح شماست که از طریق بدنتان به نوازش روح معشوق می پردازد. باربارا دی انجلیس
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
از عشق و جاذبه جسمانی خود بپرسید : چرا می خواهی او را در کنار داشته باشی ؟ چرا می خواهی با او همبستر شوی ؟ سپس به زبان حال دل خود گوش دهید تا پاسخ را بیابید . خواهید دید که ندای کوچکی در اعماق قلب تان پاسخ خواهد داد : تا با او یکی بشوم و به یگانگی و وحدت وجود آغازین خود باز گردم. باربارا دی انجلیس
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
عشق از آنجا که با معشوق پیوند می خورید آغاز می گردد و تا حرکت موزون و هماهنگی روح هایتان امتداد می یابد.
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
تنها با عشق میان دلهای شماست که عشق میان شما عمق و استحکام واقعی خود را نشان خواهد داد. باربارا دی انجلیس
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
عشق ماندگار هرگز بر جاذبه ی جسمانی میان شما و معشوق که همواره در حال تغییر است متکی نیست. باربارا دی انجلیس
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
عشق واقعی از روح شما نشات می گیرد
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
درست در همان لحظه که عشق شما خود را به نوعی ابراز می کند حال چه از طریق آغوشی گرم ، نگاهی محبت آمیز یا رفتاری مهربانه ، به قلمرو بی زمان قلب گام نهاده اید
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
منتظر نمانید عشق شما را پیدا کند
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
به دنبال نکات مثبت و نقاط قوت دیگران باشید تا آن ها را پیدا کنید.
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
آن نوع از عشق که فراتر از بدن و جسم ماست هنگامی ظهور می کند که با تمام وجود و نه تنها با جسم خود به معشوق عشق بورزیم.
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
شور زندگی ترانه ای است که عشق می سراید
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
شما قدرت و توان آن را دارید که زندگی ای رضایت بخش و سرشار از غنای روحی بیافرینید
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
هرگاه زندگی با عشق و شور را بر می گزینید زندگی نیز عشق و شور خود را برای شما بر خواهد گزید. باربارا دی انجلیس
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ سخنان باربارا دی انجلیس ♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
کارتان را با عشق انجام دهید برچسبها:
از لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه بيپاياني را ادامه مي دادند.
زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.
از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است. در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم.
يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.
در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد: «گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود. بزودي برمي گرديم...»
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت.
بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند.
همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد. روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست. مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد. برچسبها:
بغضهای مرطوب مرا باور کن،
•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•
برای از بین بردن یک عدد معشوقه
•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•
وای باران باران
•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•
همینکه بگویید : « آه , گمـــانم امروز بـاران ببــارد . »
•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•
شـما را بیــــــــــــــشتر
•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•
بـاران کمــی آهستــه تــر
•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•
همچنـان منتـظرم
•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•
نَــیـــا بــــاران ! ...
•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•
مثل باران چشمهایت دیدنی است
•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•
دلم به عظمت باران برایت دلتنگی میکند... ؛
•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•
باز باران آمد
•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•
کاش نامت باران بود...
•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•
دِلِ مَـــــن
•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•
به باران سپرده ام
•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•
تـــو
•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•
باران که بند بیاید
•.•.•.•.•.•.•دلنوشته های بارانی•.•.•.•.•.•.•
تلنگر کوچکی است بــاران برچسبها: یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ... برچسبها:
اگر کسی به دیگری طعنهای دلسوز بزند و بعد پشیمان شود و بخواهد از دل طرف دربیاورد، کسی که مورد طعنه قرار گرفته است، میگوید: ”زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است“. زخم شمشیر، خوب میشود، ولی زخم زبان، خوب نمیشود و در این مورد داستانی میگویند:
شیر به زبان آمد و گفت : «ای مرد یک خار به پام رفته و چرک کرده بیا و یک خوبی به من بکن و این خار را از پایم درآور.» مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و مرد هیزم شکن دوست شدند. شیر بعد از آن به مرد در شکستن هیزم کمک می کرد و آنها را به آبادی می آورد. روزی از روزها مرد هیزم شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد. شیر اول قبول نمی کرد و می گفت : «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور درنمیاد.» اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آنها برود و سفارش کرد که براش کله پاچه بپزند.
شیر گفت : «ای مرد ! به حق نون و نمکی که با هم خوردیم اگه نزنی هم تو، هم زنت را پاره می کنم.»
شیر گفت : «می بینی که زخم تبر تو خوب شده و من زنده ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشه برای اینکه «دیل یاراسی ساغالماز» (زخم زبان خوب شدنی نیست) تو هم برو و دیگر این طرف ها پیدات نشه که این دفعه اگه ببینمت تکه پاره ات می کنم !» برچسبها:
مرد از راه می رسه ناراحت و عبوس
.
برچسبها:
خداوند به یكى از پیامبران وحى كرد:
برچسبها:
یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوقالعاده زیبا بود ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند...
برچسبها:
ﺳﺮﻣﺎ ﺑﻴﺪﺍﺩ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﻦ ﻳک ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻯ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮﻳﻰ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺭﻭ ﺭﻓﺘﻪ، ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺷﻬﺮﻫﺎﻯ ﺍﺭﻭﭘﺎ، ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻨﺪ ﺗﻨﺪ ﺭﺍﻩ ﻣﻰﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻛﻼﺱ ﺑﺮﺳﻢ. ﻧﻮک بینی ام ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﺷﻜﻰ گرم ﻛﻪ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺳﻮﺯ ﻣﺎﻩ ﮊﺍﻧﻮﻳﻪ ﺍﺳﺖ، ﺗﻤﺎﻡ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﺍ ﻣﻰﭘﻴﻤﺎﻳﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺏ ﺑﻴﻨﻰﺍﻡ ﻣﺨﻠﻮﻁ ﻣﻰﺷﻮﺩ. ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﻰ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺟﻴﺐﻫﺎ ﭘﻴﺪﺍ ﻣﻰﻛﻨﻢ ﻭ ﺍﺷک ﻭ ﻣﺨﻠﻔﺎﺗﺶ ﺭﺍ ﭘﺎک ﻣﻰﻛﻨﻢ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻣﺎﻯ ﻛﻼﺱ ﻣﻰﺳﭙﺎﺭﻡ.
برچسبها:
حکایت کرده اند که مردى گنجشکى شکار کرد، در راه خانه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: در من فایده اى، براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه پند مى گویم که هر یک، همچون گنجى است و اگر هر سه را به کار بگیری خوشبخت شوی که هر سه ی این پندها راز خوشبختی انسان است. دو پند را وقتى در دست تو اسیرم مى گویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ آن درخت نشستم، مى گویم. مرد با خود اندیشید که سه پند از پرنده اى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به خوردن گوشت او مى ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت که پندهایت را بگو.
برچسبها:
داستان کوتاه آموزنده (بیسکوئیت های سوخته مادرم),بیسکوئیت های سوخته مادرم و عکس العمل پدر,بیسکوئیت های سوخته مادرم,کم و کاستی
برچسبها: |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |