داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





زمانی‌ در بچگی باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم،تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای کوچ می کردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً 30 کیلومتری با شهرفاصله داشت، اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم!تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود، 8-9 سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم! بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعت ها قائم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه! بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود! با خودم گفتم، انارهای مارو میدزدی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم! غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم: بابا من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین! پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه، یه سیلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال کنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم! کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره!شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پایین بود و واستاده بود پشت در، کیسه ای دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!

کیسه رو که بابام بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود...

سخنی بسیار زیبا ازحضرت علی 

امام علی(علیه السلام) به مالک اشتر: 

ای مالک!

اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی،

فردا به آن چشم نگاهش مکن

شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 12 آبان 1393برچسب:, ] [ 13:14 ] [ مهدی رضایی ]
میگن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته… رد می شده…
که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه…
بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن… رقیبه می گه
من هیچوقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه…
چرچیل در حالیکه خودش رو کج می کرده… می گه
ولی من این کار رو می کنم!
 
روزی چرچیل در مجلس عوام سخنرانی داشت.
یک تاکسی کرایه میکند وقتی به محل می رسند، به راننده میگوید
اینجا منتظر باش تا من برگردم.
راننده میگوید
نمیشود، چون میخواهم بروم خانه و سخنرانی چرچیل را گوش کنم.
چرچیل از این حرف خوشش می اید وبه راننده ۱۰ دلارمیدهد.
راننده میگوید:
گور پدر چرچیل، هر وقت خواستیدبرگردید!
 
نانسى آستور – (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده بود) -
روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل رو کرد و گفت:
من اگر همسر شما بودم توى قهوه‌تان زهر مى‌ریختم.
چرچیل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز):
من هم اگـر شوهر شما بودم مى‌خوردمش
 
 
روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:
«شما برای چی می نویسید استاد؟ »
برنارد شاو جواب داد:
«برای یک لقمه نان»
نویسنده جوان برآشفت که:
«متاسفم! برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم! »
وبرنارد شاو گفت:
«عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم! »

برچسب‌ها:
[ دو شنبه 12 آبان 1393برچسب:, ] [ 13:13 ] [ مهدی رضایی ]

یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید.

 روباه: خرگوش داری چیکار می کنی؟

 خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم..

 روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟ 

 خرگوش: من در مورد ایکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می نویسم.

 روباه: احمقانه است، هر کسی می دونه که خرگوش ها، روباه نمی خورند.

 خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا.

 خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد.

 در همین حال، گرگی از آنجا رد می شد.

 گرگ: خرگوش این چیه داری می نویسی؟

 خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم.

 گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟

 خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟

 بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند.

 خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد.

 در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود .

 در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود.ـ

 نتیجه

 

هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه شما چه باشد

هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه تان داشته باشید

 

آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست؟!!!!


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 12 آبان 1393برچسب:, ] [ 13:11 ] [ مهدی رضایی ]

 

صد دلاری,داستان صد دلاری,داستانهای آموزنده,داستانهای جذاب

 یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.

و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 16 مهر 1393برچسب:, ] [ 21:24 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستانهای خواندنی,داستان نمره ده نقاشی

پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیش رو پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه! مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه. دفتر رو برداشت و ورق زد. نمره نقاشیش ده شده بود! پسرک، مادرش رو کشیده بود، ولی با یک چشم! و بجای چشم دوم، دایره‌ای توپر و سیاه گذاشته بود! معلم هم دور اون، دایره‌ای قرمز کشیده بود و نوشته بود: «پسرم دقت کن!»


فردای اون روز مادر سری به مدرسه زد. از مدیر پرسید: «می‌تونم معلم نقاشی پسرم رو ببینم؟»


مدیر هم با لبخند گفت: «بله، لطفا منتظر باشید.»


معلم جوان نقاشی وقتی وارد دفتر شد خشکش زد! مادر یک چشم بیشتر نداشت! معلم با صدائی لرزان گفت: «ببخشید، من نمی‌دونستم...، شرمنده‌ام.»


مادر دستش رو به گرمی فشار داد و لبخندی زد و رفت. اون روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه اومد با شادی دفترش رو به مادر نشون داد و گفت: «معلم مون امروز نمره‌ام رو کرد بیست!» زیرش هم نوشته: «گلم، اشتباهی یه دندونه کم گذاشته بودم!»


بیا اینقدر ساده به دیگران نمره‌های پائین و منفی ندیم. بیا اینقدر راحت دلی رو با قضاوت غلط‌مون نشکنیم.


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 16 مهر 1393برچسب:, ] [ 21:24 ] [ مهدی رضایی ]

داستان,داستانهای خواندنی,داستانهای جالب

چهار نفر بودند.


اسمشان اینها بود.


همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.


کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می رساند، هرکسی می توانست این کار را بکند ولی هیچ کس اینکار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.


سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد!!؟

حالا ما جزء کدامش هستیم؟؟؟


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 16 مهر 1393برچسب:, ] [ 21:24 ] [ مهدی رضایی ]

 

سنگهای تخت جمشید, مطالب خواندنی, ارد بزرگ

گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد .
صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد
و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.


یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام.
مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند
و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم.

 

می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد
و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت. چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد.
صاحب اسب و مردم متعجب شدند. او را گفتند چطور برخواست.

 

سنگهای تخت جمشید, مطالب خواندنی, ارد بزرگ

 

پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم
و در روز سختی کنارش بودم.
اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید :
دوستی و مهر، امید می آفریند و
امید زندگی است
می گویند : از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند
و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند

 

ویژگی های ایرانی اصیل
در تصاویرحکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید
هیچکس عصبانی نیست
سوار بر اسب نیست
هیچکس را در حال تعظیم نمی بینید
در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد.
این ادب اصیل ایرانی است:
نجابت
قدرت
احترام
مهربانی
خوشرویی


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 16 مهر 1393برچسب:, ] [ 21:23 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستان آموزنده,سرگرمی

یک مسلمان سالخورده، بر روی یک مزرعه  همراه با نوه جوانش زندگی می کرد. پدربزرگ هر صبح زود بر روی میز آشپزخانه می نشست و قرآن را می خواند.

 نوه اش تمایل داشت عین پدربزرگش باشد و از هر راهی که می توانست سعی می کرد از پدربزرگش تقلید کند.


 یک روز آن نوه پرسید: پدربزرگ، من تلاش می کنم که مثل شما قرآن بخوانم اما آن را نمی فهمم و آنچه را که من نمی فهمم، سریع فراموش می کنم و در نتیجه آن کتاب را می بندم.چه کار باید انجام بدهم که آن قرآن را خوب بخوانم؟


 پدربزرگ به آرامی از گذاشتن زغال سنگ در کوره بخاری دست کشید و جواب داد:این سبد زغال سنگ را داخل رودخانه بگذار و برگشتنی برای من یک سبد آب بیاور!

 آن پسر انجام داد آنچنانکه به او گفته شده بود، اما همه آب به بیرون نشت می کرد قبل از اینکه او دوباره به خانه بیاورد.

پدربزرگ خندید و گفت:تو مجبور هستی که اندکی، سریع تر زمان آینده را جابجا کنی.، و او را به عقب ، به طرف رودخانه فرستاد تا دوباره با آن سبد تقلا کند. این دفعه آن پسر سریع تر دوید، اما آن سبد خالی می شد قبل از اینکه او به خانه برگردد. پسر جوان به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب با سبد یک کار غیر ممکن است، و به همین دلیل او رفت و به جای سبد یک سطل آورد.پیرمرد گفت:من سطل آب نمی خواهم، من یک سبد آب می خواهم. تو به اندازه کافی تلاش نکردی. و سپس پیرمرد از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند.

 در این مرحله، پسر می دانست که این کار بی فایده است اما او می خواست به پدربزرگش نشان دهد که هر چقدر هم سریع بدود، با این حال آب به بیرون نشت می کرد قبل از اینکه او به خانه برگردد.پسر دوباره آن سبد را داخل رودخانه کرد و سخت دوید، اما زمانی که رسید نزد پدربزرگش، سبد دوباره خالی بود. پسر گفت:


 دیدی پدربزرگ، این بی فایده است.


 پیرمرد گفت: واقعا تو فکر می کنی که آن بی فایده است؟


 نگاه کن به داخل سبد!


 آن پسر به داخل سبد نگاه کرد و برای اولین بار متوجه شد که آن سبد تغییر کرده بود.آن سبد زغالی قدیمی کثیف، تغییر شکل یافته بود و اکنون داخل و بیرونش تمیز بود.


 آن است رویدادی که تو زمانی که قرآن می خوانی. شاید تو درک نکنی و یا بخاطر نیاوری همه چیز را، اما درون و بیرون تو تغییر خواهد کرد.


 آن، کار خداست در زندگی ما! یعنی هدایت!


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 16 مهر 1393برچسب:, ] [ 21:23 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستانهای خواندنی,سرگرمی

خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار...و خم و راست شدن،بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روی میز، بعد روی زمین بلاخره باهزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که ...


هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه ميگه این چکمه ها لنگه به لنگه است .

خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه نیفته هرچه تونست کشید تا بلاخره بوتهای تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآورد .


گفت ای بابا و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه ولی با چه زحمتی که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بلاخره موفق شد که بوت ها رو پای این کوچولو بکنه که بچه ميگه این بوتها مال من نیست.

خانم جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبانگیرش شده. با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت بگم. دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در آورد.

وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟ بچه گفت همین ها بوت های برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم....


مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این بوتهایی رو که به پای این بچه نمیرفت به پای اون کرد یک آه طولانی کشید وبعد گفت:خب حالا دستکشهات کجان؟


توی جیبت که نیستن. بچه گفت توی بوتهام بودن دیگه!!!!!

 


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 26 شهريور 1393برچسب:, ] [ 15:13 ] [ مهدی رضایی ]

 

متن عاشقانه, زندگی, جملات زیبا و عاشقانه

و با این ای کاش گفتن ها و افسوس خوردنها ، زندگی تو را دوباره به من نمیدهد!
هر چه بود گذشت و نگذشت هر چه در دلم نشست!
گرچه میگویند او که رفته است فراموش میشود ، اما عشق تو در دلم هیچگاه خاموش نمیشود.


ساده میتوان گذشت از هر اتفاق یا حادثه ای ، اما از تو به سادگی نمیتوان گذشت !
گرچه شکستی دلم را و بی وفایی هایت را در دلم گذاشتی و رفتی ، اما آنگاه که دلم بهانه ی داشتن تو را میگیرد ، نمیتوانم به دلم بفهمانم که تو به دردش نمیخوری!
نمیتوانم دلم را راضی کنم به اینکه تو دیگر در کنارم نیستی!


سخت میتوان گذشت از عشقی که روز و شبم بوده، لحظه به لحظه خاطره های زندگی ام بوده
 سخت میتوان گذشت از آن نگاه های لحظه دیدار ، از روز اول و آخرین دیدار….
سخت میتوان فراموش کرد خاطره های شیرین را ، در کنار هم بودن و آن بوسه های آتشین را!


و حالا به جایی رسیده ام که گاهی حتی فکر کردن به کسی دیگر محال است ، اینکه دل ببندم به دلی دیگر یک خواب است ، برای من بوسه از لبی دیگر حرام است!

 

ای کاش …..

و با این ای کاش گفتن ها و افسوس خوردنها ، تو برای من ماندنی نمیشوی !
خودم را به کدام راه بزنم که بی خیالی همه غم ها در دلم را بپوشاند ، اما بی خیال شدن از همه چیز ممکن است جز تو!
بی خیال تو نمیشوم و بی خیال خودم میشوم ، فکر میکنم کسی دیگرم و یک تنهای بی نشان میشوم !

 

ای کاش ….
و گاهی میرسد که زبانم بند می آید از گفتن حرفها ، و حتی یک کلام!
و میگویم ای کاش روزی نمی آمد که بخواهم در وصف تو بگویم( ای کاش ….)


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 26 شهريور 1393برچسب:, ] [ 15:12 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستان آموزنده,سرگرمی

یک مسلمان سالخورده، بر روی یک مزرعه  همراه با نوه جوانش زندگی می کرد. پدربزرگ هر صبح زود بر روی میز آشپزخانه می نشست و قرآن را می خواند.

 نوه اش تمایل داشت عین پدربزرگش باشد و از هر راهی که می توانست سعی می کرد از پدربزرگش تقلید کند.


 یک روز آن نوه پرسید: پدربزرگ، من تلاش می کنم که مثل شما قرآن بخوانم اما آن را نمی فهمم و آنچه را که من نمی فهمم، سریع فراموش می کنم و در نتیجه آن کتاب را می بندم.چه کار باید انجام بدهم که آن قرآن را خوب بخوانم؟


 پدربزرگ به آرامی از گذاشتن زغال سنگ در کوره بخاری دست کشید و جواب داد:این سبد زغال سنگ را داخل رودخانه بگذار و برگشتنی برای من یک سبد آب بیاور!

 آن پسر انجام داد آنچنانکه به او گفته شده بود، اما همه آب به بیرون نشت می کرد قبل از اینکه او دوباره به خانه بیاورد.

پدربزرگ خندید و گفت:تو مجبور هستی که اندکی، سریع تر زمان آینده را جابجا کنی.، و او را به عقب ، به طرف رودخانه فرستاد تا دوباره با آن سبد تقلا کند. این دفعه آن پسر سریع تر دوید، اما آن سبد خالی می شد قبل از اینکه او به خانه برگردد. پسر جوان به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب با سبد یک کار غیر ممکن است، و به همین دلیل او رفت و به جای سبد یک سطل آورد.پیرمرد گفت:من سطل آب نمی خواهم، من یک سبد آب می خواهم. تو به اندازه کافی تلاش نکردی. و سپس پیرمرد از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند.

 در این مرحله، پسر می دانست که این کار بی فایده است اما او می خواست به پدربزرگش نشان دهد که هر چقدر هم سریع بدود، با این حال آب به بیرون نشت می کرد قبل از اینکه او به خانه برگردد.پسر دوباره آن سبد را داخل رودخانه کرد و سخت دوید، اما زمانی که رسید نزد پدربزرگش، سبد دوباره خالی بود. پسر گفت:


 دیدی پدربزرگ، این بی فایده است.


 پیرمرد گفت: واقعا تو فکر می کنی که آن بی فایده است؟


 نگاه کن به داخل سبد!


 آن پسر به داخل سبد نگاه کرد و برای اولین بار متوجه شد که آن سبد تغییر کرده بود.آن سبد زغالی قدیمی کثیف، تغییر شکل یافته بود و اکنون داخل و بیرونش تمیز بود.


 آن است رویدادی که تو زمانی که قرآن می خوانی. شاید تو درک نکنی و یا بخاطر نیاوری همه چیز را، اما درون و بیرون تو تغییر خواهد کرد.


 آن، کار خداست در زندگی ما! یعنی هدایت!


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 26 شهريور 1393برچسب:, ] [ 15:12 ] [ مهدی رضایی ]

غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان
اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین

 

مطالب خواندنی, تجربه, عشق های بچه گانه

 

بگذار همانجا بماند
فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش
قاب کن و بزن به دیوار دلت ...

 

مطالب خواندنی, تجربه, عشق های بچه گانه

 

دلت را محکم تر اگر بتکانی
تمام کینه هایت هم می ریزد
و تمام آن غم های بزرگ
و همه حسرت ها و آرزوهایت ...

 

مطالب خواندنی, تجربه, عشق های بچه گانه

 

باز هم محکم تر از قبل بتکان
تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد!

 

مطالب خواندنی, تجربه, عشق های بچه گانه

 

حالا آرام تر، آرام تر بتکان
تا خاطره هایت نیفتد
تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟
خاطره، خاطره است
باید باشد، باید بماند ...

 

مطالب خواندنی, تجربه, عشق های بچه گانه

 

کافی ست؟
نه، هنوز دلت خاک دارد
یک تکان دیگر بس است
تکاندی؟
دلت را ببین
چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟

 

مطالب خواندنی, تجربه, عشق های بچه گانه

 

حالا این دل جای "او"ست
دعوتش کن
این دل مال "او"ست...
همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا
و حالا تو ماندی و یک دل
یک دل و یک قاب تجربه
یک قاب تجربه و مشتی خاطره
مشتی خاطره و یک "او"...

 

مطالب خواندنی, تجربه, عشق های بچه گانه

خـانه تـکانی دلـت مبـارک


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 26 شهريور 1393برچسب:, ] [ 15:11 ] [ مهدی رضایی ]

 

داستان,داستانهای خواندنی,داستان نمره ده نقاشی

پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیش رو پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه! مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه. دفتر رو برداشت و ورق زد. نمره نقاشیش ده شده بود! پسرک، مادرش رو کشیده بود، ولی با یک چشم! و بجای چشم دوم، دایره‌ای توپر و سیاه گذاشته بود! معلم هم دور اون، دایره‌ای قرمز کشیده بود و نوشته بود: «پسرم دقت کن!»


فردای اون روز مادر سری به مدرسه زد. از مدیر پرسید: «می‌تونم معلم نقاشی پسرم رو ببینم؟»


مدیر هم با لبخند گفت: «بله، لطفا منتظر باشید.»


معلم جوان نقاشی وقتی وارد دفتر شد خشکش زد! مادر یک چشم بیشتر نداشت! معلم با صدائی لرزان گفت: «ببخشید، من نمی‌دونستم...، شرمنده‌ام.»


مادر دستش رو به گرمی فشار داد و لبخندی زد و رفت. اون روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه اومد با شادی دفترش رو به مادر نشون داد و گفت: «معلم مون امروز نمره‌ام رو کرد بیست!» زیرش هم نوشته: «گلم، اشتباهی یه دندونه کم گذاشته بودم!»


بیا اینقدر ساده به دیگران نمره‌های پائین و منفی ندیم. بیا اینقدر راحت دلی رو با قضاوت غلط‌مون نشکنیم.


منبع:yekibood.ir


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 11 شهريور 1393برچسب:, ] [ 11:28 ] [ مهدی رضایی ]

 

قطره عشق, جملات خواندنی, عشق

قطره؛ دلش دریا می خواست
خیلی وقت بود که به خدا خواسته اش رو گفته بود
هر بار خدا می گفت :  “از قطره تا دریا راهیست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری، هر قطره را لیاقت دریا نیست!  “
قطره عبور کرد و گذشت
قطره پشت سر گذاشت
قطره ایستاد و منجمد شد
قطره روان شد و راه افتاد
قطره از دست داد و به آسمان رفت
و قطره؛ هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت
تا روزی که خدا به او گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن!
خدا قطره را به دریا رساند
قطره طعم دریا را چشید
طعم دریا شدن را
اما؛ روزی دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگ تر هم هست؟
خدا گفت : هست!
قطره گفت : پس من آن را می خواهم
بزرگ ترین را، و بی نهایت را !
پس خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بی نهایت است!
و آدم عاشق بود، دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد
اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت
آدم همه ی عشقش را درون یک قطره ریخت
قطره از قلب عاشق عبور کرد!
و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید. خدا گفت :
“حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشــک عــاشق است!  “


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 11 شهريور 1393برچسب:, ] [ 11:27 ] [ مهدی رضایی ]

 

 مطالب خنده دار, داستان طنز, توهم

مَردی , شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال اطرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

 

این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

 

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

 

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.
اینقدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

 

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.

تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

 

تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.

 

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.

 

دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود.
منبع:clip2ni.com


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 11 شهريور 1393برچسب:, ] [ 11:26 ] [ مهدی رضایی ]
صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 54 صفحه بعد
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب