داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





مرد جلو رفت و رو به مار گفت: « ای مار به فرمان من از دور گردن دختر حاکم را رها کن و برو»
مار خیلی سریع از دور گردن دختر حاکم باز شد و جلوی مرد آمد و آرام در گوش او گفت: « تو مرا نجات دادی و من تو را صاحب ثروت کردم پس دیگر با هم کاری نداریم. دیگر نمی خواهم تو رو ببینم. اگر دوباره تو را ببینم نیشت می زنم.»
مار بد جنس در تمام مدتی که دور گردن دختر حاکم بود از غذاهایی که برای دختر حاکم می آوردند می خورد و می خوابید، طعم غذهای قصر زیر دندانش مزه کرده بود و تن پرور شده بود. به همین خاطر نقشه تازه ای کشید و به سمت شهر دیگری حرکت کرد و مستقیم به سمت قصر حاکم آن شهر رفت و اتاق دختر حاکم را پیدا کرد و دور گردن او پیچید.
چند روز گذشت و هیچ کس جرأت نمی کرد به مار نزدیک شود. حاکم که نگران دختر خودش بود دستور داد همه جا جار بزنند اگر کسی بتواند این مار را از دور گردن دخترم باز کند به او ده هزار سکه می دهم. خبر به گوش شوهر کبری غرغرو رسید و خیلی سریع خودش را به قصر رساند.
جلوی حاکم رفت و گفت مار را به من نشان دهید تا فراری اش دهم. سربازان مرد را به اتاق دختر حاکم بردند. مرد تا مار را دید سریع رفت و جلوی مار ایستاد. مار به به محض اینکه مرد را دید با عصبانیت گفت: « مگر نگفته بودم نمی خواهم دیگر تو را ببینم و اگر ببینمت تو را نیش می زنم؟»
شوهر کبری غرغرو گفت :« چرا گفته بودی»
مارگفت :« خوب پس چرا به اینجا آمدی ؟»
مرد گفت :« اومدم به تو بگویم در راه که می آمدم کبری غرغرو را دیدم که داشت به اینجا می آمد.»
مار تا اسم کبري غرغرو را شنید از ترس از دور گردن دختر حاکم باز شد و به سرعت فرار کرد .

شوهر کبری غرغرو ده هزار سکه را از حاکم گرفت و به سمت خانه خودش حرکت کرد. در راه بازگشت، مرد به یاد زنش افتاد و دلش برای او سوخت. برای همین سر چاه رفت و کبری را صدا زد. کبری که از گرسنگی در حال مرگ بود تا صدای شوهرش را شنید بلند شد و شروع کرد به التماس کردن و قول داد که دیگر غر نزند.
مرد طنابی به چاه انداخت و کبری را نجات داد.
از آن پس کبری دیگر غر نزد و در کنار شوهرش با ثروتی که به دست آورده بودند یک زندگی خوب و آرام را شروع کردند. اما خوب مردم دیگر عادت کرده بودند و هنوز هم کبری را صدا می زدند :
« کبری غرغرو


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 16:3 ] [ مهدی رضایی ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب