داستان های جذاب و خواندنی | ||
|
یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. برچسبها: دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه
داد، بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان
جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای
برداشتن شکلاتها خجالت میکشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت
شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟ "
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
--------------
پینوشت:
داشتم فکر میکردم حواسمون بهاندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و
مطمئن باشیم که
مشت خدا از مشت ما بزرگتره
برچسبها:
طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همان جا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟ بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم. همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟! بهلول گفت:می فروشم. - قیمت آن چند دینار است؟ - صد دینار. زبیده خاتون گفت: من آن را می خرم. بهلول صد دینار را گرفت و گفت: این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم. زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت. زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!! وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش! بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: به تو نمی فروشم !!! هارون گفت: اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم. بهلول گفت:اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!! هارون ناراحت شد و پرسید: چرا؟ بهلول گفت: زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم! برچسبها: بد ترین حالت ممکن اینه که برچسبها: مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . برچسبها: سه تا بهترین خواب های دنیا : برچسبها:
- مردان خوب، زشت هستند. 2- مردان خوش قیافه، خوب نیستند. اندازه کافی زیبا هستیم. 8- مردانی که تصور می کـنـنـد مـا زیـبـا هستـیم، به جنس مخالف علاقمندند، تا حدی خوش قیافه و پولدار هستند، آدمهایی ترسو و بزدل می باشند. 9- مردانی که تا حدی خوش قیافه هستند، تاحـدی خـوب هستند، مقداری پول دارند و سپاسگزار خدا هستند، به جنس مخالف علاقمندند، خجالتی هسـتند، و هرگز اولین قدم را برنمی دارند ( برای آشنایی پیش قدم نمی شوند) برچسبها:
چند روز پیش تو تاکسی صندلی عقب نشسته بودم،یه خانومه با پسر ۴-۵ ساله ش نشسته بود جلو یهو پسره رو کرد به مامانش گفت : مامانه بیچاره یه دفعه سرخ شد ،گفت : راننده بدبخت هنوز کامل وانستاده بود،زنه درِ ماشینو با عجله بازکرد، رانندهه پیاده شد دودستی زد تو سرش گفت: منم میگــوزم! این آقام میگــوزه ! زدی ریـــــــــدی تو درِ ماشین برچسبها:
تو آپارتمان بغلی ما یه خانم جوون با دختر شیش سالش تنها زندگی میکنه که نمیدونم چرا تنهاس و دوستم ندارم بدونم.ولی از زیبایی و نجابت و متانت این خانم هر چی بگم کم گفتم .همیشه لباسای ساده ولی تمیز و شکیل به تن داره دختر کوچولوش واقعا دوس داشتنی ونازه اسمشم سمیراس.دیروز رفته بودم خونه پسر عمه ام که چن تا سی دی برنامه بهش بدم همین رفتم تو پارکینگ آپارتمانشون دیدم سمیرا تک تنها با یه عروسک کهنه و پاره پوره داره تو پارکینگ پای پله ها بازی میکنه تعجب کردم بهم سلام کرد گفتم سلام عمو جون تو اینجا چیکار میکنی نکنه شمام فامیلتون اینجا زندگی میکنه؟ولی سمیرا به جای جواب دادن به عروسکش نگاه کردو چیزی نگفت.منم عجله داشتم دیگه چیزی نپرسیدم لپشو کشیدم وگفتم باشه عمو جون مواظب خودت باش بعد از پله ها با عجله رفتم بالا چون اسانسور نداره مجبور بودم از پله ها برم رو پاگرد طبقه دوم بودم که دیدم یه خانمه داره با دستمال داره پله هارو تمیز میکنه!اون پشتش به من بود منو ندید ولی من سریع شناختمش همون خانم جوون همسایه بود... آروم پله هارو برگشتم به پسر عمم زنگ زدم گفتم بعدا میام و رفتم سمیرا هنوز داشت با عروسک کهنه اش تو پارکینگ بازی میکرد .... آره با شرف و آبرو زندگی کردن واسه یه خانم جوون و تنها خیلی سخته ولی میشه. به سلامتی همه اونایی که تن به سخت ترین کارها میدن ولی به علت فقر و نداری تن فروشی نمیکنن. برچسبها: زنم يا نزنم...!تو بگـــو
رفتن،همه اونايي که موندن اما کاش ميرفتن، همه اونايي که رفتن اما کاش ميموندن. چاقو، رگ، وسوسه ي زدن... همه کارايي که کردم و نبايد مي کردم،همه کارايي که نکردم و بايد مي کردم،همه کارايي که کردن و نبايد مي کردن، همه کارايي که نکردن و بايد مي کردن. چاقو،رگ،وسوسه ي زدن...گذشته:غمگين، حال: بي معني، آينده: بي وفا. چاقو، رگ،وسوسه زدن...چرا که نه؟ همه آدماي داستان زندگي من نقش منفي اند، اصلا مگه صادق هدايت همه پرسوناژهاشو نميکشت؟، شايد از ترس اينکه يه روز ازخودش جلو بزنن، و دست آخرهم خودش رو کشت، شايداز ترس اينکه شايد از خودش جلو بزنه. من هم همه شخصيتهاي داستانم رو کشتم،حالا نوبت خودمه. چاقو،رگ،وسوسه ي زدن...اما تو،تو هنوز هستي،ميتونم براي تو بمونم.اما نه،تو هم مثل بقيه يه دروغي. چاقو،رگ،وسوسه زدن...ميزنم.....................
برچسبها: ن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند! سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند، برچسبها:
مدت زیادی از زمان ازدواجشان می گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب های خاص خودش را داشت. زن که گله های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن. برچسبها: در این هیاهوی روزهای زن، مردهای نازینین مظلومانه در گوشهای فعالیت خود را دوچندان میکنند تا شاید مهر بیشتری را به خانه و خانواده خود ارزانی دارند. یک وقتهایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «… مردان» خاص نمیشود. مردها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلندگو دست گرفتهاند و از حقوق و دردها و دنیای زنان میگویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است. یکی از همین مردهایی که دوستمان دارند. وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول میشوند. حتی همان مردهایی که دوستمان داشتند ولی رفتند… یکی از همین مردهای همیشه خسته. از همین هایی که از ۱۸ سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند. سربازی، کار، در آمد، تحصیل… تقريبا همه خانمها از مردها توقعی دارند. باید تحصیل کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی… و خدا نکند یکی از اینها نباشند… برچسبها: ادامه مطلب مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم. روز بعد ، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد. شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت . ارنستو چه گوارا برچسبها: مرد جوانی ، از دانشكده فارغ التحصیل شد . ماه ها بود كه ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود . برچسبها: |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |