داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 7:42 ] [ مهدی رضایی ]

مادر از پله ها پائین آمد، امیر را دید که هم چنان مشغول تعمیر آبگرمکن است . به گوشه
امیرخان تو از ساعت چهار بعدازظهر توی این سرما داری با » : در زیرزمین تکیه داد و گفت
این آبگرم کن ور می ری، آخه این چه کاریه؟ ول کن، خسته نشدی؟ حالا حموم نرو، چی
«. می شه به خدا خیلی حوصله داری، من به جای تو خسته شدم
امیر جوان قوی هیکل و چهارشانه بوری بود . رو به طرف مادر کرد، تمام صورت و
پیراهنش دودی و سیاه شده بود گفت:
نه ننه، ببین اصلاً مشکلی نداره، تمام لوله ها رو پاک کردم، سه دفعه کاربوراتورو »
سرویس کردم، نفت می آد، روشن می شه، تا بالای سرش هستم کار می کنه، باورت
«. نمی شه دو قدم اونور می رم خاموش می شه
خب مادر حالا نزدیک عیده خودتو حاجی فیروز کردی، برو بیرون یه کاسبی هم بکن، »
ول کن دیگه شب شد . حتماً خرابه دیگه، شاید هم ایرادی داره تو ن م یدونی .... ولش کن، من
روی اجاق گاز آشپزخونه آب گرم می کنم، بیا دست و صورتت رو بشور، ولش کن هوا سرده،
« می چایی
امیر با کف دست چندبار به بدنه آبگرمکن زد، بعد کف دستهایش را به لبه در آن مالید و
نه مادر زیرزمین گرمه، ساختمون خیلی قدیمی است، ببین چه پایه ها یی داره، این » : گفت


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 9:56 ] [ مهدی رضایی ]

نوزده سال دارم و در طول این مدت در دو خانه زندگی کرده ام. اولین خانه همان مکان تولدم بود و به گفته پدر و مادرم منزلی کوچک در جنوب شهر بود. مادرم تعریف می کرد که روزی پدرم مشغول تماشای مسابقه ی فوتبال از تلویزیون بود که ناگهان شبکه عوض می شود. این اتفاق عجیب دو سه مرتبه رخ می دهد، تا اینکه پدرم وحشت زده و عصبانی اتاق را ترک می کند. عجیب آن که به محض خروج پدرم از اتاق، اتفاقات متوقف می شوند.

دومین رخداد هم بر می گردد به زمانی که من خیلی کوچک بودم. خودم خوب یادم نیست، ولی مادرم می گوید که آن زمان با دختری دوست و همبازی بودم. البته مادرم ابتدا تصور می کرد که او دوست تخیلی من است، ولی روزی مادرم هم او را می بیند. آن روز من و دوستم مشغول باز ی در کوچه بودیم و مادرم در حیاط به گلها و گیاهان  رسیدگی می کرد. ظاهرا من وارد خانه می شوم تا چیزی بردارم ، ماردم هم در همان حین به کوچه نگاهی می اندازد  و متوجه می شود که دوستم رفته است. وقتی به کوچه رفتم و دوستم را ندیدیم، ماردم گفت که حتما به خانه رفته و ناراحت نباشم. خوب یادم هست که او بهترین دوست من بود.

چند سالی از آن زمان گذشت و روزی مادرم می بیند که خواهر کوچکم(آن زمان چهار سال داشت) مشغول بازی با همان همبازی عزیز من است. او حیرت کرده بود، بیشتر دقت می کند و می بیند که دخترک هان لباسهایی را به تن دارد که چند سال قبل در حین بازی با من پوشیده بود. مادر که به شدت یکه خورده بود، ابتدا مات و مبهوت چند دقیقه ای به او خیره می شود و بعد که به آنجا می رود، می بیند که دخترک ناپدید شده است و خواهر کوچکم با ناراحتی در جستجوی اوست. البته من و خواهرم، حالا آ ن خاطرات را خوب به یاد نمی آوریم.


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 9:52 ] [ مهدی رضایی ]

بیچاره حاج حسن اگر میدانست که یک شب پیاز خوردن اضافی با آب گوشت جانش را از پره های بینیش بیرون میکشد شاید تا عمر داشت طرف  غذاهای مقوی و محرک نمیرفت که مجبور شود ساعت چهار صبح جمعه سر سیاه زمستان غسل واجب شود و راه حمام گذر بازار رادر پیش گیرد .
در خانه را که باز کرد هیچ  پرنده و چرنده ای در کوچه دیده نمیشد . عبای کهنه اش را از زور سرما دورش پیچید . صدای صغرا همچنان می آمد که : کجا میری حاجی ؟ واسا بعد اذان برو . جنی میشی ها .
اما گوش حاج حسن از این حرف ها پر بود و میخواست نماز صبح را با خیالی راحت و فارغ البال در حالی که بعد یک غوطه در خزینه حمام وضو و غسل را با هم انجام داده و سبک شده بخواند . با خودش فکر میکرد که گناهان آدم هم مثل چرک های بدن با
غسل بیرون میریزد و با آب به چاهک میرود . در کوچه فقط صدای باد میامد و خش خش گیوه هایش که پاشنه خواب روی زمین میکشید و به طرف بازار میرفت .
از بالای دیوار کاهگلی مسجد که سر گذر اول بازار بود دو گربه سیاه دزدکی به حاج حسن که وارد بازار میشد نگاهی انداختند  و بعد به هم نگاه معنی داری  کردند .


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 9:50 ] [ مهدی رضایی ]

کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست . روباه گرسنه ای از زیر درخت می گذشت . بوی پنیر شنید . به طمع افتاد . رو به کلاغ گفت : ای وای تو اونجایی !
می دانم صدای معرکه ای داری ! چه شانسی آوردم ! اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت : این حرفهای مسخره را رها کن ! اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم .
روباه گفت : ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم .
کلاغ گفت : باز که شروع کردی ! اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن ، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند .
روباه دهانش را باز باز کرد .
کلاغ گفت : بهتر است چشمت را ببندی که نفهمی تکۀ بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.
روباه گفت : بازیه ؟! خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال .
خلاصه . بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد .
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد : بی شعور ، این چی بود !
کلاغ گفت : کسی که تغاوت صدای خوب و بد را نمی داند ، تغاوت پنیر و فضله را هم نمی داند .

 

 

عشق به ...

 

از همون لحظه اول که با پدر و مادرم وارد سالن مهمانی شدم چشمم بهش افتاد و شور هیجانی توی دلم به پا کرد. طول سالن را طی کردم و روی یک صندلی نشسته دوباره نگاهش کردم درست روبروی من بود این بار یک چشمک بهش زدم و لبخند زدم و یواشکی به اطرافم نگاه کردم تا کسی منو ندیده باشد کسی متوجه من نبود. خودم را بی تفاوت مشغول حرف زدن کردم ولی چند لحظه بعد بی اختیار چشمم را بهش انداختم و بهش نگاه کردم چه جذاب و زیبا و با نفوذ بود. دوباره او چشمک زد بیشتر هیجان زده شدم. به خودم گفتم که از فکرش بیایم بیرون باز هم مشغول گوش دادن به حرف های بقیه بودم ولی حواسم به آن طرف سالن بود. می خواستم برم پیشش ولی خجالت می کشیدم جلوى والدین و صاحب خانه. حتماً اگر جلو و پیشش مى رفتم با خودشون مى گفتن عجب پسر پررویی! توی دوراهی عجیبی مانده بودم. دیگه طاقتم تمام شده بود. دل به دریا زدم و گفتم هر چه باداباد بلند شدم و با لبخند به طرفش نگاه کردم وقتی بهش رسیدم با جرات تمام دستم رو به طرفش دراز کردم؟ برش داشتم و گذاشتمش توی دهنم، به به! عجب شیرینی خامه ای خوشمزه ای بود! :D

 


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 22:7 ] [ مهدی رضایی ]
زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. 
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند. 
یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. 
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد. 
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» 
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد. 
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» 
نوبت به داماد آخرى رسید. 
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت. 
امّا داماد از جایش تکان نخورد. 
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم. 
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد. 
فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»

برچسب‌ها:
[ سه شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 22:6 ] [ مهدی رضایی ]

بطوریکه ساعت دیواری دفتر روزنامه «بوستن گلوب» (Boston Globe) نشان می داد، ساعت اندکی از سه بامداد گذشته بود و خبرنگار کشیک شب بنام «بایرون سام» (Byron Some) که روی نیمکت خوابش برده بود، از خواب بیدار شد و سرش را تکان داد تا حالش جا بیاید و خاطره خواب وحشتناکی که دیده بود، از یاد ببرد. از اینکه می دید همه آن حوادث ناگوار، در عالم خواب اتفاق افتاده بود و حقیقت نداشت، کاملاً خوشحال بود. هنوز صدای فریاد کسانی راکه در اقیانوس جوشانی که غل غل می کرد فرو می رفتند، می شنید. او در خواب دید که توده مذاب و گداخته ای از دامنه کوه، به سوی مزارع دهکده و مردم آن جاری شده، و انفجار عجیبی جزیره را به ستونی از آتش و دود و گل و لای مبدل ساخت. و آبهای جوشان دریا، در نقطه ای که لحظه ای پیش، جزیره در آنجا قرار داشت، سر به طغیان گذاشته بودند...


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ سه شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 22:5 ] [ مهدی رضایی ]

داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.اوپس از سال ها اماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد.

ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب ،بلندی های کوه را در برگرفته
بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود

همان طور که ....


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ سه شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 11:50 ] [ مهدی رضایی ]

 این چند روزه بس که با کامپیوتر کار میکنم قاط زدم

 

 

 

امروز قوری از دستم افتاد کف آشپزخونه کثیف شد

 

 

داشتم دنبال ctrl+z میگشتم

 

 

 

 

من : دلار شده ۳۵۰۰

 

 

 

دوستم : کجای کاری شده ۴۰۰۰

 

 

 

من : نه بابا من لحظه ای دارم چک میکنم از تو اینترنت

 

 

 

دوستم : برو بابا اینترنتت قدیمیه !

 

 

 

 

 

 

زندگی به من آموخت هر چیز قیمتی دارد

 

 

پنیر مجانی فقط در تله موش یافت می شود !


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ سه شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 11:47 ] [ مهدی رضایی ]

داستـان های کوتـاه جالب و خوانـدنی (201) www.taknaz.ir

یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...
اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...

توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست
و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!

نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 22:24 ] [ مهدی رضایی ]

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!

حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود !



برچسب‌ها:
[ دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 22:19 ] [ مهدی رضایی ]

نقل کرده اند شخصی بنام  حاجی حسن در بازار زینبیه دکانی داشت نزدیک درب صحن امام حسین

علیه السلام . مهر و تسبیح می فروخت. او تربت خاصی داشت و مثقالی یک اشرفی می فروخت

حاج حسن روزی در حرم امام حسین دید یکی از زوار به ضریح مقدس  امام حسین (ع)  چسبیده و

دعا می کند در این اثنا ملتفت شد کیسه ی پولش که چهل اشرفی بود را دزدیده اند.

فریادش بلند شد که یا ابا عبدالله در حرم شما و در پناه شما خرجی مرا بردند و کجا شکایت کنم و به

چه کسی بگویم ، مردم جمع شدند و از سخنان مرد زائر متاثر شدند.

 


برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 22:16 ] [ مهدی رضایی ]

و آن وقتی بود که مورچه آمد روی سینه پیامبر خدا سلیمان در حالی که حضرتش خوابیده بود ، 

سلیمان مورچه را گرفت و به دور انداخت .

مورچه گفت : ای پیامبر خدا این صولت از چیست ؟ چرا مرا پرت کردی ؟

مگر نمیدانی تو در برابر پادشاهی قدرتمند قرار میگیری که حق مظلوم را از ظالم ستاند ؟

حضرت سلیمان از گفته مور به حالت غش آمد و پس از آن به مورچه فرمود : از من بگذر

مورچه گفت : نمیگذرم مگر به سه شرط :

1-هیچگاه فقیر را از دربارت رد نکنی

2-بدون جهت صحیح نخندی و خنده ای که از روی غفلت و بی فکری باشد نداشته باشی

3- اینکه مقام و موقعیت و درباران مانع بین تو و مردمی که به تو کار دارند نشود

سلیمان گفت : قبول کردم و چنین میکنم . مورچه سلیمان را بخشید !

 


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 22:14 ] [ مهدی رضایی ]

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد: می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند.

روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت.

سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می‌آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.

نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.

گدا را که درست نمی‌فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند: دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی‌تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.

وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشم‌هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: «من این تابلو را قبلأ دیده‌ام!»

داوینچی با تعجب پرسید: «کی؟»

- سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم !


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 22:13 ] [ مهدی رضایی ]

 

 

 

 

به پسرم درس بدهید.

او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد.

به او بگویی، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود.

به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست.

می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد.

به او بیاموزیدکه از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد.

او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.


اگر می توانید، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید.

به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود.

به گل های درون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود.

به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد.

به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کشان، گردن کش باشد.

به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه برخلاف او حرف بزنند.


به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند.


ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید.

اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند.

به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد.


به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست.


به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.


در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید.

بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد.

توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید،پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 22:10 ] [ مهدی رضایی ]
صفحه قبل 1 ... 44 45 46 47 48 ... 54 صفحه بعد
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب