داستان های جذاب و خواندنی | ||
|
برچسبها: مادر از پله ها پائین آمد، امیر را دید که هم چنان مشغول تعمیر آبگرمکن است . به گوشه برچسبها: ادامه مطلب نوزده سال دارم و در طول این مدت در دو خانه زندگی کرده ام. اولین خانه همان مکان تولدم بود و به گفته پدر و مادرم منزلی کوچک در جنوب شهر بود. مادرم تعریف می کرد که روزی پدرم مشغول تماشای مسابقه ی فوتبال از تلویزیون بود که ناگهان شبکه عوض می شود. این اتفاق عجیب دو سه مرتبه رخ می دهد، تا اینکه پدرم وحشت زده و عصبانی اتاق را ترک می کند. عجیب آن که به محض خروج پدرم از اتاق، اتفاقات متوقف می شوند. دومین رخداد هم بر می گردد به زمانی که من خیلی کوچک بودم. خودم خوب یادم نیست، ولی مادرم می گوید که آن زمان با دختری دوست و همبازی بودم. البته مادرم ابتدا تصور می کرد که او دوست تخیلی من است، ولی روزی مادرم هم او را می بیند. آن روز من و دوستم مشغول باز ی در کوچه بودیم و مادرم در حیاط به گلها و گیاهان رسیدگی می کرد. ظاهرا من وارد خانه می شوم تا چیزی بردارم ، ماردم هم در همان حین به کوچه نگاهی می اندازد و متوجه می شود که دوستم رفته است. وقتی به کوچه رفتم و دوستم را ندیدیم، ماردم گفت که حتما به خانه رفته و ناراحت نباشم. خوب یادم هست که او بهترین دوست من بود. چند سالی از آن زمان گذشت و روزی مادرم می بیند که خواهر کوچکم(آن زمان چهار سال داشت) مشغول بازی با همان همبازی عزیز من است. او حیرت کرده بود، بیشتر دقت می کند و می بیند که دخترک هان لباسهایی را به تن دارد که چند سال قبل در حین بازی با من پوشیده بود. مادر که به شدت یکه خورده بود، ابتدا مات و مبهوت چند دقیقه ای به او خیره می شود و بعد که به آنجا می رود، می بیند که دخترک ناپدید شده است و خواهر کوچکم با ناراحتی در جستجوی اوست. البته من و خواهرم، حالا آ ن خاطرات را خوب به یاد نمی آوریم. برچسبها: ادامه مطلب بیچاره حاج حسن اگر میدانست که یک شب پیاز خوردن اضافی با آب گوشت جانش را از پره های بینیش بیرون میکشد شاید تا عمر داشت طرف غذاهای مقوی و محرک نمیرفت که مجبور شود ساعت چهار صبح جمعه سر سیاه زمستان غسل واجب شود و راه حمام گذر بازار رادر پیش گیرد . برچسبها: ادامه مطلب کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست . روباه گرسنه ای از زیر درخت می گذشت . بوی پنیر شنید . به طمع افتاد . رو به کلاغ گفت : ای وای تو اونجایی !
عشق به ...
از همون لحظه اول که با پدر و مادرم وارد سالن مهمانی شدم چشمم بهش افتاد و شور هیجانی توی دلم به پا کرد. طول سالن را طی کردم و روی یک صندلی نشسته دوباره نگاهش کردم درست روبروی من بود این بار یک چشمک بهش زدم و لبخند زدم و یواشکی به اطرافم نگاه کردم تا کسی منو ندیده باشد کسی متوجه من نبود. خودم را بی تفاوت مشغول حرف زدن کردم ولی چند لحظه بعد بی اختیار چشمم را بهش انداختم و بهش نگاه کردم چه جذاب و زیبا و با نفوذ بود. دوباره او چشمک زد بیشتر هیجان زده شدم. به خودم گفتم که از فکرش بیایم بیرون باز هم مشغول گوش دادن به حرف های بقیه بودم ولی حواسم به آن طرف سالن بود. می خواستم برم پیشش ولی خجالت می کشیدم جلوى والدین و صاحب خانه. حتماً اگر جلو و پیشش مى رفتم با خودشون مى گفتن عجب پسر پررویی! توی دوراهی عجیبی مانده بودم. دیگه طاقتم تمام شده بود. دل به دریا زدم و گفتم هر چه باداباد بلند شدم و با لبخند به طرفش نگاه کردم وقتی بهش رسیدم با جرات تمام دستم رو به طرفش دراز کردم؟ برش داشتم و گذاشتمش توی دهنم، به به! عجب شیرینی خامه ای خوشمزه ای بود! :D
برچسبها: زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقهاى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانهاش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مىزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بىامو کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»
برچسبها: بطوریکه ساعت دیواری دفتر روزنامه «بوستن گلوب» (Boston Globe) نشان می داد، ساعت اندکی از سه بامداد گذشته بود و خبرنگار کشیک شب بنام «بایرون سام» (Byron Some) که روی نیمکت خوابش برده بود، از خواب بیدار شد و سرش را تکان داد تا حالش جا بیاید و خاطره خواب وحشتناکی که دیده بود، از یاد ببرد. از اینکه می دید همه آن حوادث ناگوار، در عالم خواب اتفاق افتاده بود و حقیقت نداشت، کاملاً خوشحال بود. هنوز صدای فریاد کسانی راکه در اقیانوس جوشانی که غل غل می کرد فرو می رفتند، می شنید. او در خواب دید که توده مذاب و گداخته ای از دامنه کوه، به سوی مزارع دهکده و مردم آن جاری شده، و انفجار عجیبی جزیره را به ستونی از آتش و دود و گل و لای مبدل ساخت. و آبهای جوشان دریا، در نقطه ای که لحظه ای پیش، جزیره در آنجا قرار داشت، سر به طغیان گذاشته بودند... برچسبها: ادامه مطلب داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.اوپس از سال ها اماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد. برچسبها: ادامه مطلب
این چند روزه بس که با کامپیوتر کار میکنم قاط زدم
امروز قوری از دستم افتاد کف آشپزخونه کثیف شد داشتم دنبال ctrl+z میگشتم
من : دلار شده ۳۵۰۰
دوستم : کجای کاری شده ۴۰۰۰
من : نه بابا من لحظه ای دارم چک میکنم از تو اینترنت
دوستم : برو بابا اینترنتت قدیمیه !
زندگی به من آموخت هر چیز قیمتی دارد پنیر مجانی فقط در تله موش یافت می شود ! برچسبها: ادامه مطلب یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ... برچسبها: حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |