داستان های جذاب و خواندنی | ||
|
آرام آرام به سمت پیشخوان مسافر خانه می رفتم که ناگهان در، با شدت و صدایی بلند بسته شد. فکر کنم به خاطر باد و طوفان بیرون بود.زمین های چوبی مسافر خانه هم قرج-قرج می کردند گویی همه چیز در آنجا آه و ناله می کرد! کسی در پشت پیشخوان نبود..شیشه های نوشیدنی در قفسه ها روی هم افتاده و شکسته بودند.تار عنکبوت نیز روی اون ها رو پوشانده بود.صدای آه و ناله ی دختر نو جوانی مدام در گوشم می پیچید. صدا از طبقات بالا می آمد. همینطور که به بالا نگاه می کردم نا گهان انگشتی به گردنم کشیده شد!!! سر جایم خشکم زد. اشک در چشمانم حلقه زد..نمی دانم چرا!! با صدای لرزان می گفتم: من نمی دانستم اینجا ملک خصوصی است مرا ببخشید که بدون اجازه شما وارد شدم...! اما هر چه می گفتم پاسخی نمی شنیدم. انگار مسافر خانه در یک سکوت محض فرو رفته بود.تنها صدایی که می شد شنید صدای چک چک آبی بود که از سقف می ریخت...باز هم صدای ناله دختر تنم را لرزاند! کنجکاو شدم اما می ترسیدم .سریع به سمت همان در که از آن وارد شدم رفتم و دستگیره در را چرخاندم...وای خدای من در قفل بود ...فریاد زدم اما در آن بیابان خشک و خالی و در این کولاک برف کسی صدایم را نمی شنید! نا امید شدم و بر گشتم به سمت راه پله،با خودم فکر می کردم حتما پله های خروج اضطراری را خواهم یافت.آرام آرام از پله ها بالا رفتم..پله ها پیچ در پیچ بود و کوچک...مجبور بودم دستم رو به دیوار های نم دار بگیرم.ترس همه وجودم رو فرا گرفته بود..به طبقه اول رسیدم .یک سالن باریک و طولانی با اتاق هایی رو به روی هم. با سرعت به طبقات بعدی می رفتم و هر چه بالا تر می رفتم صدای آه و ناله ی دخترک را می شنیدم که انگار یک مثل من در این مسافر خانه جن زده گیر افتاده..به بالا ترین طبقه که فکر می کنم (طبقه پنجم) بود،رسیدم این طبقه هم سالن باربک و طولانی تری داشت با این تفاوت که تنها یک اتاق در انتهای سالن،درست رو به روی من ،دیده می شد! معماری آن خانه هم به نظرم خیلی عجیب بود. صدای آه و ناله تبدیل به صدای گریه و زاری در گوشم می پیچید! به سمت در می رفتم و قلبم تند تر می زد ،تمام مو های تنم سیخ شده بود و به زور آب دهانم رو غورت می دادم. حالا دیگه به پشت در رسیده بودم... آرام دستگیره را چر خاندم..ناگهان با صدای بلند و کوبنده ای از جا پریدم به خودم آمدم و فهمیدم قفل آهنی بزرگی از پشت در روی زمین افتاده. در را آرام باز کردم.اتاق خیلی مرتب و دست نخورده به نظر می رسید.رو تختی سفید رنگی رو تخت کشده شده بود و از تار عنکبوت ها می شد فهمید که سال هاست کسی این جا نبوده..وای... ناگهان صدای گریه را پشت سرم احساس کردم این بار به سرعت رویم را برگرداندم و فهمیدم صدا از داخل دستشویی می آید! در را که باز کردم یک دستشویی قدیمی و معمولی را دیدم ...خواستم با آب صورتم را بشویم هنگامی که به آینه نگاه کردم ...دختری بد چهره با لبخند ترسناکی را پشت سرم دیدم!! قلبم سریع تر از همیشه می زد تا بر گشتم اثری از دخترک ندیدم! داشتم به عجیب و ترسناک بودن این محل ایمان می آوردم!! ناگهان تلفن بسیار بسیار قدیمی که احتمالا مال سال های ۱۹۵۰ بود ،زنگ خورد!!! خدایا مگر چنین چیزی ممکن است؟! تلفن را برداشتم و با صدایی لرزان گفتم: بله...؟! -صدای نفس نفس زنان و خشن مردی را شنیدم که می گفت:من مردی هستم با دستان خونین .. دارم با سرعت به سمت بالا می آیم!!! دیگر ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود!تلفن را گذاشتم و با خود گفتم-نترس مرد،همه اینه توهمه - مدتی بعد دوباره تلفن زنگ زد!! تلفن را برداشتم.همان مرد بود که میگفت:من مردی هستم با دستان خونین در طبقه اول!!! اشک در چشمانم جمع شد و مزه دهانم تلخ شده بود ..دستانم می لرزید..مدتی بعد دوباره تلفن زنگ خورد. خواستم بگویم :الوووو.... که مرد خنده ی ترسناکی کرد و گفت:من مردی هستم با دستان خونین در طبق سوم!!! دیگر در حال خودم نبودم...فقط منتظر صدای زنگ بعدی بودم...همینطور هم شد! مرد گفت:من مردی هستم با دستان خونین در طبقه چهارم!!! .. شروع به گریه کردن کردم ترسناک ترین لحظه های زندگی ام را تجربه می کردم و شاید...آخرین لحظات!! منتظر زنگ تلفن ماندم که اینبار به آن مرد التماس کنم...اما... اینبار صدای درب اتاق سکوت را شکست!! عقب عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم...مو های تنم سیخ شده بود!! مرد با صدایی بلند و لرزان داد می زد در رو بااااز کن! در رو باااااز کن! ...ناگهان با صدایی مثل کوبیده شدن تبر به در از هوش رفتم .!و بعد که بیدار شدم جسد خود را دیدم که غرق در خون روی زمین افتاده و تبری داخل سرش است!! فهمیدم که مرده ام و به صورت روح سر ردان در آمده ام!!! از شیشه پنجره به پایین نگاه کردم... مردی داشت به سمت مسافر خانه می آمد .دلم برایش سوخت...نم خواستم به سر نوشت من دچار شود میخواستم به پایین بروم و جلوی آمدن او را به این مسافرخانه جن زده بگیرم که مرد ترسناک وچندش آوری که مرا کشته بود آرام در گوشم گفت: بگذار بیاید او هم یکی از ما خواهد شد...! نظرات شما عزیزان:
سلام با تشکر که شما هم به من سر زدین من لینک کردم و وبلاگ قشنگی دارین
سلام ممنون ک ب وبلاگم سر زدی فقط وبت اشکال بزرگش اینه ک لودش خیلی خیلی سنگینه
من لینکت کردم تو هم اگه دوست داشتی لینکم کن موفق باشی برچسبها: |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |